"خب...الان میتونی بگی!"" بله قربان. تکمیل نیست ولی تا اینجایی که فهمیدم مادر پدر واقعیشو از دست داده..."
"خب....میشنوم!!"
" اینجور که به نظر میرسه پدرش وقتی سنش پایین بود ولشون کرده!! دلیلشو دقیقا نفهمیدم ولی از اونجایی که الان دوباره ازدواج کرده دلیلش همین میتونه باشه....و مادرشم زنده نیست. یعنی خودکشی کرده...میگن فقر و بی پولی دلیلش بوده اینجور که متوجه شدم...و بعدشم که جسی سرپرستیشو به عهده گرفته.
مدرسشم ترک کرده و چند مدت توی یه رستوران مشغول کار بوده.
از لحاظ سلامتی هم چند بار بستری شده و هر بار بخاطر ضرب و شتم...و یک بار وقتی فقط چهارسالش بوده و چند بازم توی پنج شیش سالگیش!و.....دلیلشم خودزنی اینجا نوشته شده و اسم شخص خاصی برده نشده....
به خاطر همین یه مدت تحت نظر روان پزشک بوده که بعد مشخص شده از لحاظ روانی مشکلی نداره!...
جسی مادرخوندش چند بار ازدواج کرده و خونشو از وقتی با بکهیون زندگی میکنه زیاد عوض کرده...دلیلشو..." کافیه!...تا همینجا"
" بله قربان. مبتونم بپرسم چ..."
"تمام اطلاعت جزعی دیگشو بهم ایمیل کن!"
گوشی رو قطع کرد و از توی پله های تاریک، سمت اتاقی که خودش قبلا به بکهیون اجازه استفاده کردنشو داده بود راه افتاد. در نیمه باز بود و نور چراغ خواب از داخل اتاقش به بیرون میزد و راهرو های تاریک رو روشن میکرد...
در رو باز تر کرد، جوری که از چهارچوب در پیکر خوابیده پسر رو از دور تماشا کنه...
با قدم های آروم بی اجازه وارد اتاقش شد و چند متر دور تر با فاصله ایستاد...
شاید بهتر بود نزدیک تر نره...
نمیخواست دوباره لب ها و نفس های داغ پسر از خود بی خودش کنه...
خودشو به مبل تک نفره گوشه اتاقش نزدیک کرد و روش نشست. نگاهش هنوز روی اون جسه کوچیک توی هم جمع شده بود که غم چهرش انگار کمرنگ تر شده بود...
اون پسر جوری راحت خوابیده بود انگار سال هاست برای این آرامش صبر کرده بود...
آرامشی که قرار نبود دووم داشته باشه...
انگار خودشم خوب میدونست و داشت از فرصت فراموشیش استفاده میکرد و نمیخواست ذره ای از اون آرامش کوتاه زمان رو از دست بده...
سرشو روی مبل به عقب تکیه داد و به سقف خیره شد...از خودش گلایه داشت، از اینکه چرا هیچ وقت تلخی گذشته اون پسرو توی چشماش حدس نزده بود گلایه داشت...
KAMU SEDANG MEMBACA
Ruthless Savior
Fiksi PenggemarRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...