با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید. به خاطر سر درد وحشتناکی که سراغش اومده بود صورتشو جمع کرد و کلافه سرجاش بالا اومد. به تلفنش چنگ زد ولی قبل اینکه بتونه جواب بده قطع شد.از شرکت زنگ زده بودن و ساعت گوشیش عدد ده صبح رو نشون میداد. میس کال هاش همه از نصفه شب بود و بیشترش از طرف پدرش بود...
با یادآوری پدرش و مهمونی دیشب و کارین چشماش گرد شد!!
خواب از سرش پرید. صحنه ها و اتفاق های دیشب واضح تر از جلوی چشمش رد شد! به فضای اتاق و لباس هایی که از دیشب هنوز تنش بود نگاه انداخت و خیلی طول نکشید که اتفاقات دیشب حتی تا زمانی که جونگین سوار ماشینش کرده بود بیاد بیاره...وچیزی که هنوزم خوب یادش بود این بود که با جونگین تنها توی ماشین بود...
بک...هیون....
با رد شدن اسم اون پسر توی ذهنش مضطرب به اطرافش نگاه کرد و تازه فهمید چیکار کرده...کجاست و چجوری ولش کرده بود...استرس توی چند ثانیه تمام وجودشو گرفت....دوباره یه کار احمقانه دیگه کرده بود....دوباره یه اشتباه شبیهو تکرار کرده بود....
آب دهنشو قورت داد و درحالی که با حالت مضطربی سرشو فشار میداد از جاش پرید!!
از اتاقش بیرون دوید و اولین کاری که کرد اتاق بکهیون رو چک کرد ولی وقتی اونجا هم پیداش نکرد نفسش بند اومد!!
حتی تختش مرتب بود انگار اون شبو اونجا نخوابیده!!
به خودش برای بار چندم لعنت فرستاد و اینبار سمت طبقه پایین دوید.
" بکهیون...بکهیون کجاست!!؟!"
سمت یکی از خدمتکارا دوید و آشفته با نفس های بریده پرسید!
" دیشب تنها اومده بودید..."
"یعنی چی!!؟؟؟ یعنی بکهیون دیشب!!...با من نبود!!؟!
"آقای کیم فقط شما رو رسونده بودند چون مست کرده بودید"
"توی موهاش دوباره چنگ زد و به خودش لعنت فرستاد. سمت اتاقش دوید و با چنگ زدن به گوشیش شماره جونگین رو سریع گرفت!!!
لعنت چرا گوشی رو بر نمیداشت...
با بیادآوری اتفاقی که توی کلاب سر بکهیون اومده بود ترس و اضطرابش بیشتر شده بود. انقدر هول شده بود که فقط دور خودش میچرخید و حتی نمیتونست درست فکر کنه...
باید اون پسرو پیدا میکرد!!!
..............................
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...