بدنش از ترس میلرزید ولی لباشو برای فریادی که میدونست بی فایدست ازهم فاصله نمیداد. حس میکرد فضای سالن بزرگی که با نورهای گرم قرمز و بنفش تزيین شده با وجود تمام گرماش، بازم بدنشو یخ میزنه جوری که لرزش بدنشو به وضوح با چشم میدید. سرشو با سماجت پایین نگه داشته بود وهربارانگشت های زمخت مردی که کنارش ایستاده بود و سعی میکرد چونشو سمت خودش بچرخونه رو پس میزد!بوی مواد مخدر و سیگار توی کله فضای خفه ی سالن میپیچید. صدای خنده ها و زمزمه های مرد کنارش که دهنش هنوز بوی سیگار بد بویی میداد داشت حالشو بهم میزد!
هنوز گیج بود. جونگ سوک بهش خیانت کرده بود و الان اونجا تنها بود و فقط چهره های غریبه ای رو میدید که از پوزخند و خنده های شرورشون مشخص بود نقشه خوبی براش نداشتن!...
حتی دستاشو از پشت بسته بودند و به زور روی میز بیلیارد آبی رنگی نشونده بوندش که وسط سالن جاسازی شده بود. سرشو کمی بالا آورد و زیر چشمی به فضای اونجا نگاه کرد.
یک، دو ، سه، چهار و پنج...پنج نفر بودن...
یکیشون همون شخص تنفر انگیزی بود که کنارش با فاصله کم ایستاده بود و انگار که دستمالیش کنه هر بار دستاشو روی صورت و گردن بک سر میداد.
دو سه نفرشونم مردای هیکلی تری بودند که با ترکیب لباس های مشکی و اسلحه های زیر پیراهشون ترسناک تر به نظر میرسیدند!حس عجیبی توی پایین تنش داشت. چیزی مثل درد که توی بدنش پخش میشد.
نمیخواست گریه کنه...با اینکه ترس تمام وجودشو گرفته بود ولی بازم سعی کرد سکوت کنه و چیزی نگه...گرگ های درنده ای که دورشو گرفته بودند انگار منتظر کوچکترین واکنشش بود که بهش صدمه بزنه..." چه بد شد که دوستای قدیمیتو یادت نمیاد..."
مرد با لحن کشداری گفت و بکهیون نفهمید کی چاقوی روی گردنش قرار گرفت.
" نگران نباش...بزودی یادت میاد...یعنی یادت میاریم..."
به خاطر چاقویی که روی گردنش قرار گرفت سرشو بالا برد تا از فرو رفتن نوک چاقو توی گردنش جلوگیری کنه.
" ای عوضی خوده حرومزادشه میکشمش!!"
صدای فریاد شخص غریبه دیگه ای که لنگ لنگ کنان وارد سالن شد باعث شد سرشو سمتش بچرخونه و همون لحظه مشت محکمی روی صورتش بشینه!!
" میکشمت!!!!"
مرد بدون اینکه فرصتی بهش بده یقشو چنگ زد و چند ضربه پشت سر هم و محکم دیگه به صورت پسر کوچکتر ضربه زد!
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...