"ولم کن!!!...ازت بدم میاد!!"چانیول بازوشو گرفته بود و اونو با خودش بزور وارد خونه کرد! کله زمان تو ماشین حتی یه کلمه حرف هم نزده بود و چشم هاش فقط خط های سفید خیابون رو دنبال میکرد. تمام زمان بکهیون با حرفا و توهین هاش خوردش کرده بود ولی بازم چیزی نمیگفت...انگار براش مهم نبود چقدر کلمات اون پسر زخمیش میکرد.
"برو اول دوش بگیر!!"
دستاشو ول کرد و بدون اینکه چیز دیگه ای بگه سمته آشپزخونه رفت، حتی بهش نگاه هم نمیرد. انگار از چشم هاش میترسید.ازش دور میشد با اینکه میدونست اون پسر قرار نیست بمونه...
بعد غیب شدن چانیول سمت در خروجی رفت ولی با زمین افتادن کت اون مرد از روی شونه هاش و حس سرما روی بدن برهنش متوقف شد. نتونست تو با اون وضعیت بره بیرون. به اتاق قبلیش که پارک چانیول
به عنوان پدرخوندش بهش قبلا داده بود برگشت و لباس هاشو در حدی که بدن برهنشو بپوشونه پوشید. چیز دیگه ای برنداشت و فقط با یه تیشرت و شلوار لی تنگ خودشو برای ترک اون خونه برای همیشه آماده کرد.
وقتی سمت در خروجی برگشت چانیول اونجا انگار از قبل منتظرش ایستاده بود. مرد قد بلند سرشو پایین انداخته بود و چشم هاشو به زمین دوخته بود. حتی نمیتونست درست روی پاش بایسته و سرش گیج میرفت. با شنیدن قدم های نزدیک بکهیون سرشو بالا آورد. ولی چشم های خمارش هنوز یه جای دیگه ثابت شده بود...
"فکر کردی میتونی ایندفعه منو مثل قبل به زور تو این خونه نگه داری!!! حتی اگه بمیرم هم حاضر نیستم اینجا بمونم!!"
از کنار چانیول رد شد و بهش تنه زد ولی قبله اینکه به در خروجی برسه چانیول دستشو محکم گرفت و متوقفش کرد.
"قبله اینکه بری...میخوام بهت یه چیزی بگم.."
صداش گرفته بودو چشم های نیمه باز و خمارش به سرخی میزد، جوری که انگار گریه کرده بود. انگار وقتی رفته بود آشپزخونه میخواست خودشو قایم کنه که بتونه تنهایی اشک بریزه...توی صدایش حالت خواهش رو میشد خوب فهمید وهمین باعث شد بکهیون دیگه جلو تر نره...دستشو پس نزنه...و فقط گوش کنه...
" بکهیون..."
"اسم منو دیگه صدا نکن!!!"
با عصبانیت خودشو سمتش برگردوند و دستشو جوری از تو دستاش کشید که اون مرد دیگه نتونست تعادلشو حفظ کنه و روی زمین افتاد.
" مگه نمیخواستی که من بمیرم...منم قبول کردم...ولی قبله اینکه از دستم راحت بشی...بزار بهت حرفامو بزنم...حس میکنم...دارم خفه
YOU ARE READING
Ruthless Savior
FanfictionRuthless Savior ناجی بی رحم 💥کاپل: چانبک 💥ژانر: روانشناسی_انگست_رمانس_اسمات_خشن_ددی کینک 🔞 💥خلاصه: بکهیون هنوز هفده سالش بود که مادر خوندش با ازدواج کردن با مرده پولداری به اسم پارک چانیول اون رو دوباره قربانی خواسته های خودش کرده بود. اون پسر...