Part 26💫

1.6K 389 60
                                    


دستاش میلرزیدن و سرد تر شده بودند! حتی توی اون موقعیت توی پاهاشم چیزی حس نمیکرد و باعث شده بود نتونه سریع از جاش بلند بشه. خیلی ترسیده بود! نباید وقتو تلف میکرد!...باید تا قبل از اینکه چانیول سمتش برمیگشت از اونجا دور میشد!!

چاینول هنوز توی آشپزخونه ایستاده بود و با لمس کردن چاقوهای روبروش خودشو مشغول میکرد! حرکت های بکهیونو که سعی داشت از اونجا دور بشه رو زیر نظر داشت! ولی جوری وانمود میکرد انگار که هیچ ایده ای نداره! منتظر بود اون پسر ازش فرار کنه...دوست داشت باهاش بازی کنه...دوست داشت دوباره گیرش بندازه و اینجوری بیشتر آزارش بده...اینجوری بیشتر ترس و نگرانی رو میتونست تو چشماش ببینه!...چیزی که جدیدا بهش معتاد شده بود...

بکهیون هنوز توی همون حالت روی زمین بود. لباشو بهم فشار داد که صدایی ازش در نیاد. با نگه داشتن آرنجش روی زمین سعی کرد با کمر روی زمین به سمت عقب بخزه! خودشو با همون حالت پشت دیواری که از نگاه چانیول دور بود رسوند و سعی کرد صدایی ازش در نیاد و بعد با کمک میز کنار دیوار از جاش بلند شد!

الان دیگه براش مهم نبود صدایی ازش در بیاد! با همون صدای کوبیده شدن پاهاش رو پله ها سمت اتاق های طبقه بالا دوید!

در حالی که الان حتی صدای نفس های تندشو‌ میشنید با ترس و اضطراب قبلی به سمته یکی از اتاق ها که برای مهمون ها در نظر گرفته شدن دوید و سریع درو رو خودش قفل کرد!!

اطرافشو نگاه کرد! باید یه چیزی برای دفاع از خودش پیدا میکرد! هر چیزی میتونست کمکش کنه!...ولی تنها چیزی که به چشمش خورد یه خودکار بود که روی میز کنار تخت افتاده بود! با اینکه تیزی نوک خودکار نمیتونست کمک خاصی بهش بکنه ولی فعلا اون تنها سلاحی بود که  شاید میتونست جونشو نجات بده!!

هنوزحسه امنیت نداشت! اون مرد حتی میتونست اون درو بشکونه و وارد بشه! نمیدونست چیکار باید بکنه یا کجا قایم بشه! ...

پنجره رو باز کرد و به بیر‌ون نگاه کرد!...ارتفاع خیلی زیاد بود! تاالانشم پاهاش سست بود پس اگرمیخواست از اونجا بپره معلوم نبود چه بلایی سرش میومد! با این وجود در پنجره رو نبست و با باز نگهش داشتنش میخواست فکر چانیولو به اینکه اون از پنجره فرار کرده  پرت کنه!

چشمش به کمد مخصوص لباس افتاد و بدون معطلی داخلش رفت! این تنها جایی بود که به ذهنش رسید! باید خودشو قایم میکرد!

چقدر این صحنه براش آشنا بود...

هر وقت تو بچگی از پدرش فرار میکرد خودشو داخل  یه کمد قایم میکرد! الانم ترسیده بود...الانم داشت دوباره فرار میکرد...درست مثل اون زمان و الانم یه کمد تنها پناهگاهش بود...


Ruthless Savior Where stories live. Discover now