Part 37💫

1.4K 339 36
                                    


دوش آب رو باز کرد ‌و گذاشت آب با فشار روی شونه ها بریزه و با خیس کردن پوستش تمام خستگی ها و استرس های اون شبم با خودش بشوره...

به خاطر آب داغ تمام حموم بخار کرده بود. چشم هاشو بست. ترجیح میداد چشم هاشو ببنده بجای اینکه همه جا رو تار ببینه!

با بستن چشم هاش صحنه های شب گذشته دوباره توی بک گراند سیاه چشمش رد شدن...

حس گناه تمام وجودشو گرفته بود ولی با جرقه زدن حرفای اعتراف انگیر بکهیون اون حس گناه به یکباره مثل آبی که از روی شونه هاش سر میخورد و بدنشو میشست اون حس گناه هم از وجودش سر خورد...

اون پسر با پای خودش رفته بوده اونجا...

این یعنی...دلیلی نداشت حس گناهی داشته باشه...

با اینکه زیاده روی کرده بود و نباید حداقل بهش تجاوز میکرد ولی لیاقت نگرانیشو نداشت....

حتی چهره نگران خودشو میتونست تصور کنه...

چش شده بود...چرا بخاطر یه پسر کوچولوی بی ارزش انقدر درگیر شده بود...

با تفکراتی مثل اینکه اگر مست هم نمیبود دقیقا همین بلا رو سرش میاورد خودشو آروم کرد...

نمیخواست دوباره مثل احمق ها انقدر نگرانش بشه!! از یه جهتی هم نمیتونست قلبشو کنترل کنه. اون شب قلبش خارج از کنترل میتپید...

اون چه حس لعنتی بود توی دلش که هر وقت حتی چهرشو تصور میکرد صدای قلبش بلند تر بگوشش میرسید؟....

با اومدن این فکر توی ذهنش و جوابی که ناخواسته توی ذهنش رد شد، سرشو تکون داد. اون احمقانه ترین فکریه که تاحالا کرده! چطور میتونست برای یه پسر هفده ساله احمقی مثل بکهیون احساس داشته باشه!

تپش قلبش فقط برای این بود که دلش بحالش سوخته بوده....آره...نگرانش شده بوده چون اون پسر شبیه آدم های بدبخت به نظر میرسید.

هر بلایی هم که سرش اومده بود تقصیر خودش بود!!
چرا باید خودشو انقدر گناه کار میدونست!....همش تقصیر خودش بود که ازش دور شده بود!! تقصیر خودش بود که میخواست زیر اون عوضی ها خودشو له کنه...

پس حقش بود اینجوری تنبیه بشه...


...................................


بعد اینکه حوله رو دور کمرش بست از حموم خارج شد، ولی پسری که الان روی تخت نشسته بود و با گیجی بهش نگاه میکرد تمام حواسشو به خودش جلب کرد.

Ruthless Savior Where stories live. Discover now