2

665 163 217
                                    

***

درسته که تمامِ این تشکیلات و مراسم، بخاطرِ خودش برگزار شده بود، اما اون حجم از شلوغی و سروصدا، کم کم داشت کلافه‌ش میکرد. کمی حالتِ نشستنش رو عوض کرد و نگاهش رو بین جمعیت چرخوند.

میتونست حسش کنه، اون همینجا بود؛ حسش میکرد، اما نمیتونست پیداش کنه. چونه‌ش رو به دستش تکیه داده بود و گونه‌ش، روی انگشتِ شصتش، کمی چین خورده بود. وقتی پدرش، صحبت کردن با جیسُن رو -بالاخره!- تموم کرد و به سمتش اومد، همزمان انگشت شصت و اشاره‌ش رو روی لبِ پایینش کشید و به سمتِ پدرش، کج شد.

مارک-از مراسم راضی هستی پسرم؟
لویی با کلافگی سرش رو تکون داد.
_آره پدر، همه چیز خوبه!
مارک- چیزی حس نمیکنی؟
لویی پلک‌هاش رو روی هم فشرد.

_چرا... حسش میکنم!
چشم‌های آلفای مسن‌تر، درخشیدن! پسرش نزدیک به دوسال بود که داشت دنبالِ جفتش میگشت و کم کم داشتن از پیدا شدنش ناامید میشدن، اما حالا؟ لویی میگفت که حضورش رو حس میکنه!

مارک-اینکه خیلی عالیه پسرم! چرا نمیری پیشش؟ کیه؟ نشونم بده.
لویی دستی روی پیشونیش کشید.
_مسئله همینه پدر، نمیتونم پیداش کنم. حسش میکنم اما افراد زیادی اینجا هستن. نمیتونم رایحه‌ش رو دنبال کنم.

مارک که تازه متوجه ماجرا شده بود، سری تکون داد.
مارک-الان به جیسن میگم که گروه گروه‌شون کنه. وقتی نزدیک هر گروه بشی، میتونی متوجه بشی اونجا هست یا نه.
از جا بلند شد و به سمتِ آلفای اون گله رفت.

لویی اما دوست داشت خودش، جفتش رو پیدا کنه. از نظرش مسخره بود که افراد منتظر بایستن تا سمتشون بره و امگاش رو ‌پیدا کنه. انگار که قراره انتخاب کنه... مگه لباسه؟
جفتش مشخص بود، فقط باید تمرکز میکرد تا بتونه بین جمعیت پیداش کنه.

از جا بلند شد و تصمیم گرفت به گرگِ درونش اعتماد کنه. آلفا رو آزاد گذاشت تا دنبالِ جفتش بگرده. رایحه‌ش، بخاطرِ آزاد شدنِ آلفاش، بیشتر از قبل، اطرافش رو فرا گرفت. همه با احترام، از سرِ راهش کنار میرفتن.

میدید بعضی‌ها با چه هیجانی نگاهش میکنن، اما اون فقط درحالِ حاضر، جفتش رو میخواست. دوسال، کم چیزی نبود، گرگش بی‌قرار بود برای دیدنِ نیمه‌ی دیگه‌ش.

وقتی به خودش اومد، از جمعیت و چراغ‌های رنگارنگ دور شده بود و حالا، بین درخت‌ها بود. کمی جا خورد اما اعتمادش به گرگش، بیشتر از این حرف‌ها بود. غریضه‌ی گرگش، میگفت که هنوز باید جلو بره.

البته، رایحه‌ی شیرینی رو حس میکرد. آلفا اشتباه نکرده بود، هرچی جلوتر میرفت، نزدیک شدن به جفتش رو بیشتر حس میکرد. آلفای درونش، زوزه میکشید و جنب‌وجوش میکرد. هیجان زده بود!

چشم‌های تیزبینش، جسمی رو تشخیص دادن که زیرِ درختِ بلندی نشسته بود. مطمئن بود که خودشه! با احتیاط و نرم نزدیکش شد تا باعثِ ترسش نشه. کمی که جلوتر رفت، ناگهان چشم‌های اون پسر باز شدن و با وحشت نگاهش کردن.

A Whole New World(L.S/Z.M)Where stories live. Discover now