33

558 133 253
                                    

****

*دو ماه بعد

-آلفا! مهمون داریم.
لویی که بشدت درگیرِ کاغذهای روی میزش بود، سرش رو بالا آورد و به منشیش خیره شد.
_مهمون؟
-بله آلفا. از مرز خبر دادن که چند نفر قصد دارن به قلمرو وارد بشن. اونها چهارتا آلفا هستن و از گله‌ی رد مون اومدن.


ابروهای لویی با شنیدنِ اسمِ پکِ قبلیِ هری، بالا پریدن.
_چهارتا آلفا؟ برای چی اومدن؟
قطعا نمیتونستن خانواده‌ی هری یا زین باشن، پس جریان چی بود؟
-چیزی در این مورد نگفتن آلفا، فقط گفتن که میخوان شما رو ببینن. چی دستور میدین؟

لویی متفکر به گوشه‌ای خیره شد. عمیقا مایل بود بگه که اجازه‌ی ورود نمیدم، اما این درست نبود. پس رو به پسر گفت: به آلفا پین بگو پنج نفر از محافظین رو در غالبِ همراه به مرز بفرسته. بگو تا اینجا همراهیشون کنن. خیلی مراقب باشن چون قصدشون رو نمیدونیم.

پسر سری به نشانه احترام تکون داد و بعد از گفتنِ "بله آلفا" ، از اتاق خارج شد. تا عصر طول میکشید رسیدنِ اونها به عمارت و درکل لویی حسِ خوبی به حضورِ اونها نداشت. باید هری رو درجریان میذاشت، اما قبلش باید پیشِ لیام میرفت و باهاش مشورت میکرد.

***

درِ اتاق رو بست و هری رو به سمتِ کاناپه کشید.
_بشین بیبی.
هری مضطرب بود چون حسِ خوبی از لویی نمیگرفت. آلفاش کلافه بود و همین، هری رو هم کلافه کرده بود.
+چیشده لو؟ مشکلی هست؟ اتفاقی افتاده؟

لویی کنارش نشست و دست‌هاش رو گرفت.
_بیبی سریع میرم سرِ اصلِ مطلب، باشه؟ بهم خبر دادن که چندتا از آلفاهای رد مون، درخواست ورود به پک رو دارن. هیچ حدسی داری که چرا اینجان؟

چشم‌های هری گشاد شدن و درثانیه، ترس بدنش رو فرا گرفت.
+ر...رد...ردمون؟ چـ...چرا اومدن؟ چرا اومدن؟
ترسیده و نگران به لویی که کلافگی حالا از چهره‌ش هم مشخص بود، نگاه کرد. آلفا جفتش رو درآغوش کشید.
_هی... مشکلی نیست عزیزم، مشکلی نیست. آروم باش، هری...


کمرش رو نوازش کرد و بخشی از رایحه‌ش رو آزاد کرد تا به آروم شدنِ هری کمک کنه.
_تو میدونی که اینجا امنی لاو، مگه نه؟ هوم؟ من مراقبتم و هیچکس اجازه نمیده اونها حتی نگاهِ چپی به لوناشون بندازن، باشه بیبی؟


هری سرش رو از توی گردنِ آلفا بلند کرد و از بینِ مژه‌هاش، بهش خیره شد.
+چرا اومدن؟
لویی سرش رو به طرفین تکون داد و بعد کامل به کاناپه تکیه داد.
_هیچ ایده‌ای ندارم... فقط میخواستم زودتر بدونی که... اگه یه وقتی دیدیشون، شوکه نشی؛ حواسم بهت هست لاو، باشه؟

هری دوباره توی سینه‌ش قایم شد.
+من از اتاق نمیام بیرون تا برن. لطفا زود بفرستشون برن، باشه؟ اونا عوضی‌ن نذار اینجا بمونن.
لویی با لبخند روی موهاش رو بوسید.
_باشه عزیزم، زود میفرستمشون برن.


A Whole New World(L.S/Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora