45

639 124 233
                                        

*****

هری بجای ناهار، بیسکوییت و نوتلا خورده بود و حالا هم داشت روی کاناپه چرت میزد. لویی با بستنِ دفتر بزرگی که جلوش بود، ازجا بلند شد و با همین حرکتش، هری نیم‌خیز شد.

+کجا میری؟
وضعیتشون همین بود، هری به کوچکترین حرکتش واکنش نشون میداد و مدام نگران و ترسیده بود؛ تنها حالتی که توش آروم بود، وقتی بود که کاملا به آلفا چسبیده بود.

_میخوام دوش بگیرم بیبی، میخوای باهام بیای؟
نگاهِ هری روی بدنش چرخید و بعد دوباره دراز کشید.
+نه خودت برو، زود بیا، خب؟
لویی سرتکون داد و به سمت حمام رفت.

واکنش‌ها و کارهای عجیبِ هری، باعث میشد ذهنش درگیر باشه و اینکه شان ازش پرسیده بود خانواده‌ش چه زمانی میان، یکی از حدس‌هاش رو تقویت میکرد.

تیشرتش رو از سرش بیرون کشید و در حمام رو باز کرد. هنوز قدم اول رو برنداشته بود که هری بلند گفت: نه!
سرجاش خشکش زد. چیشده بود؟
فوری به سمت عقب برگشت و همون موقع هری به بدنش برخورد کرد.

سریع دست‌هاش رو دورش حلقه کرد تا نیافته.
_هری! آروم عزیزم، چیشده؟
هری به تیشرتی که توی دستش بود و میخواست بذارش توی سبد لباس کثیف‌ها، چنگ زد و بعد عقب کشید.
+حالا برو!

با چشم‌های گرد شده به هری که تیشرتش رو بغل کرده بود و دوباره روی کاناپه برمیگشت، نگاه کرد. شونه بالا انداخت و همونطور که وارد حمام میشد، گفت: بوی عرق میده هری...

تمام مدتی که داشت حمام میکرد، مراقب ذهنِ هری بود اما اون آروم بود و توی ثبات نسبی قرار داشت. کارش که تموم شد، حوله رو دور پایین تنه‌ش پیچید و درحالی که با حوله‌ی کوچک‌تر، موهاش رو خشک میکرد ، همونطور که سرش پایین بود، بیرون اومد.

با باز شدنِ در، چند ثانیه طول کشید تا رایحه‌ی شدید هری، توی صورتش بخوره. سرش رو بالا آورد و همون موقع با هری که روی آرنجش بلند شده بود و با چشم‌های خمارش نگاهش میکرد، مواجه شد.

هری توی همون حالت خشک شده بود و فقط رایحه‌ش هرلحظه قوی‌تر میشد. ذهنش رو چک کرد؛ میخواست که توی بغلش باشه. به سمتِ اتاق لباس پا تند کرد و بعد از پوشیدن بریف و شلوارکش، حوله‌ش رو همونجا ول کرد و بیرون اومد.

چشم‌های اشکیِ هری، چیزی نبود که براش آماده باشه. وحشت زده به سمتش دوید و جلوش زانو زد.
_بیبی؟ چرا داری گریه میکنی؟ چیشده؟ هری عزیزم؟ چیشد؟ چرا اشکی شدی؟ ببینمت؟

هول کرده تند تند به زبون میاورد و سعی داشت صورتِ هری که بین فرفری‌هاش پنهان شده بود رو ببینه.
_عزیزدلم؟ چرا گریه میکنی خب؟
هری با صدای بلند دماغش رو بالا کشید و بعد گفت: بهم بی‌توجهی کردی! دیگه دوستم نداری؟

A Whole New World(L.S/Z.M)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang