61

489 84 151
                                        

******

چهار روز از برگشتن آلفا میگذشت. لویی کاملا درجریانِ هرچیزی که در نبودش اتفاق افتاده بود، قرار گرفته بود و حالا مشغولِ نظم دادن به مواردی بود که خودش شخصا باید بهشون رسیدگی میکرد.

نقشه‌ی بزرگی که جلوش پهن بود رو جمع کرد و به سمت کتابخانه‌ی گوشه‌ی اتاق رفت.
همون لحظه در به ضرب باز شد. با تعجب به عقب چرخید. هیچکس جرئت نداشت اینطوری وارد دفتر آلفا بشه!

با دیدن هری که آشفته بود و نفس نفس میزد، فورا به سمتش دوید.
_بیب؟ خدای من هری چیشده؟
پسر چنگی داخل موهاش زد تا از توی صورتش کنار بزنشون. استرس داشت خفه‌ش میکرد.

+لاتی... لو لاتی داره... داره نینی‌ش رو به دنیا میاره!
کاملا معلوم بود چقدر ترسیده. چشم‌هاش دودو میزدن و رنگش پریده بود.
آلفا جفتِ پریشونش رو درآغوش کشید.
_باشه لاو، چرا انقدر بهم ریختی؟ آروم باش، الان میریم پیشش.

همزمان با لینک ذهنی به لویس وصل شد و ازش خواست هرچه سریع‌تر به عمارت برگرده تا پیش جفتش باشه.

مسیر تا درمانگاه رو با نهایت سرعت طی کردن. صدای گریه‌ها و بی‌قراریِ دختر، همه‌جا رو پر کرده بود. هری بی‌اختیار شروع به اشک ریختن کرد؛ میتونست تصور کنه چقدر نبودن لویس توی چنین موقعیتی برای لاتی سخته.

آلفا جلو رفت و از پرستارها خواست شرایط اتاق زایمان رو طوری تغییر بدن که بتونه بره پیش خواهرش.
_بیبی میخوای بیای؟
هری وحشت کرده بود اما احساس میکرد باید الان کنار لاتی باشه؛ پس سری تکون داد و همراه با آلفاش به سمت اتاق رفت.

پارچه‌های سبز رنگ رو طوری تنظیم کرده بودن که پایین تنه‌ی دختر رو بپوشونه. لویی فورا به سمت خواهرش دوید. جوانا و فیزی از قبل اونجا بودن.
_لاتز...
دستش رو گرفت و پیشونی رنگ پریده‌ش رو بوسید. اشک تمام صورتش رو خیس کرده بود و بدنش می‌لرزید.

بخاطر حال بدش، نمی‌تونست کمکی به زایمانش بکنه و دکتر رو مستاصل کرده بود.
هری جلوتر رفت و با تردید، نزدیک به لویی ایستاد. نمیدونست میتونه جو اتاق رو طاقت بیاره یا نه!

لویی خم شد و با صدای آرومی کنار گوش خواهرش شروع به حرف زدن کرد.
_آروم باش، لویس داره میاد، باشه؟ ولی نمیتونیم صبر کنیم تا برسه، اینجوری پسرت آسیب میبینه عزیزم! باید قوی باشی براش، خب؟

لاتی با چشم‌های اشکی، به لویی خیره شد. تا الان جنسیت بچه رو نمی‌دونست، نخواسته بود که بدونه!
لاتی-پسر؟ واقعا پسره؟
لویی با لبخند سرتکون داد. کاملا میتونست رایحه‌ی اون بچه رو احساس کنه.

_آره عزیزم، اون یه پسره و یه آلفاست!
لاتی با ناباوری به شکمش نگاه کرد. اشک‌های درشتش روی گونه‌هاش روان شده بودن.
لاتی-خدای من! بیبیِ من یه پسره!

A Whole New World(L.S/Z.M)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant