****
بعد از طی کردنِ چندتا دیگه از بخشهای اون پاساژ و خریدن چیزهای دیگه -که همچنان از نظرِ لویی کافی نبودن- ، بالاخره تصمیم گرفتن برگردن به پارکینگ. دستهاشون جایی برای نگه داشتنِ باکسها نداشت و هری پاهاش رو حس نمیکرد.
ساعت نزدیکِ پنج بود و ایدهای نداشت که قراره چیکار کنن.
خودش رو روی صندلیِ ماشین پرت کرد و با خستگی نفسش رو بیرون داد. چند لحظه بعد، لویی بعد از اینکه مطمئن شد درِ صندوق عقب رو بسته، کنارش نشست.چیزی که هری توی این خرید متوجه شده بود، این بود که لویی بشدت سلیقهی خوبی داره و علاوه براینکه میتونه سِتهای فوقالعادهای برای خودش بخره، توانایی تشخیصِ سلیقهی بقیه و انتخابِ لباس برای اونها رو هم داره! بجز اون، خیلی خیلی دست و دلباز بود و توی خرج کردن خساست بخرج نمیداد.
+خب... الان چیکار کنیم؟
لویی همونطور که سرش رو به تکیهگاه صندلی تکیه داده بود، به سمتش چرخید.
_الان چندتا گزینه داریم و هرکدوم که تو بخوای رو انجام میدیم.
هری با کنجکاوی نگاهش کرد.
_یکیش اینه که برگردیم خونه.از میمیک صورت و احساسات هری مشخص بود که با این پیشنهاد اصلا موافق نیست. دلش نمیخواست سفرِ هرچند کوتاهش با آلفا، انقدر زود تموم بشه.
_بعدیش اینه که... الان بریم هتل، یکم استراحت کنیم و یکی دو ساعت دیگه، بزنیم بیرون و یکم توی شهر بچرخیم و شب هم هتل بمونیم و صبح راه بیافتیم برای برگشت، چون رانندگی توی شب، اونم توی اون جاده اصلا منطقی نیست.هری متفکر نگاهش کرد و منتظرِ بقیهی گزینهها موند.
_میتونیم هم بریم سینما، البته هیچ ایدهای راجع به فیلمهایی که الان روی پردهست ندارم. بعدش هم برگردیم.
آلفا موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد.
_و آخریش اینه که بریم شهربازی، اگر زود برگشتیم، همین امشب برمیگردیم که بعید میدونم، اگر هم طول کشید، میریم هتل و فردا برمیگردیم.هری متفکر به فرمون خیره شد. راجع به شهربازی شنیده بود اما طبیعتا تابحال نرفته بود. مردد به لویی نگاه کرد: ترسناکه؟
لویی از آیینه به ماشینی که سعی داشت پشتشون پارک کنه، نگاه کرد تا اگر لازمه، کمی جلو بره.
_چی ترسناکه عزیزم؟
هری انگشتهاش رو بهم پیچید و نگاهِ آلفا روش نشست.
+شهربازی، ترسناکه؟لویی لبخندی زد و دستش رو گرفت تا کندنِ گوشهی ناخنش رو متوقف کنه.
_نه عزیزم، ترسناک برای چی؟! بنظرم خیلی زیاد هیجان داره! تازه هرکدوم از وسایل رو که خوشت نیومد یا حسِ خوبی بهشون نداشتی رو هم بیخیال میشیم.+باشه خب... دلم میخواد امتحانش کنم، بریم شهربازی.
لویی با لبخندِ بزرگی خم شد و لبهاش رو بوسید.
_بریم شهربازی!

ESTÁS LEYENDO
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfiction🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓