****
-نمیتونیم مقاومت کنیم آلفا، باید درخواست نیروی پشتیبانی بدیم!
لویی با چشمهای خونینش اطراف رو نظاره کرد.
مکس درست میگفت و این کلافهش کرده بود.با لینک به لیام وصل شد و گفت که جلو بیاد. درگیری شدیدی بین اونها و گرگهای یاغی شکل گرفته بود؛ چیزی که باعث شد این رو از هری پنهان کنه این بود که پای خانوادهش وسط بود!
آلفا استایلز به همراه افراد باقی مونده از پکش که خیلی هم نبودن - از اونجایی که آلفاهای ردمون بطور پیش فرض عوضی بودن و با این اتفاق به اوج رسیده بودن- به سمت سیلور ریور میومدن که اواسط راه گرفتار یاغیها شده بودن!
به سختی خودشون رو به مرزها رسونده بودن و بعد لویی از وضع باخبر شده بود و حالا... اونها اینجا بودن!
تعدادشون کم نبود اما انگار یاغیها از زیرِ زمین سبز میشدن! هرچقدر که میکُشتن، بازهم بودن!لویی امگاها رو به عقب فرستاده بود و خودش و افرادش پیشگام بودن برای دفاع.
با رسیدن لیام و نیروهاش، بالاخره تونستن به اونها غالب بشن. بلافاصله دستورِ مداوای زخمیها و فرستادن امگاها به سمت عمارت رو داد.علیرغم خستگیِ بینهایتش، بعد از سرکشیِ مرز، راه افتاد تا به عمارت برگرده؛ میخواست طبق قولش، تا صبح پیش لوناش باشه.
سراغ آلفا استایلز رو گرفت و وقتی فهمید جزو زخمیهاست، با نگرانی خواست که از محدودهی مرزی خارجش کنن و به محض بهتر شدن شرایطش، به عمارت بفرستنش.توی گرگ و میش هوا، زوزهی بلندی کشید وشروع به دویدن کرد؛ هری ازش ناراحت بود و این بزرگترین نقطه ضعفش بود...
*****
در رو باز کرد و آروم وارد اتاق شد.
توی تاریک و روشنی که بخاطر ضخامت پرده بوجود اومده بود، به تخت نزدیک شد.
لوناش دختر کوچولوشون رو خیلی سخت بغل گرفته بود و برخلاف همیشه که توی خواب چهرهش روشن و آروم بود، ابروهاش بهم نزدیک بودن و لبهاش رو روی هم میفشرد.دستی روی صورتش کشید و پلکهاش رو با خستگی روی هم فشرد. عمیقا دلش میخواست روی تخت بره و بهشون بپیونده، ولی میدونست قبلش باید این رو با هری حل کنه؛
سمت حمام رفت تا دوش کوتاهی بگیره. هم ذهنش آروم میشد و هم خستگی رو از تنش تا حدودی میشست.
دقایقی بعد، آلفا با پوشیدن تیشرت و شلوارش، لبهی تخت نشست. بخاطر حضور لیزا، دیگه توی اتاقشون بدون لباس نمیگشت.با احتیاط دستی روی بازوی هری کشید و همین کافی بود تا چشمهای طلایی رنگش، بدرخشن و بدنش برای محافظت از لیزا خیز برداره.
لویی هر دو دستش رو بالا برد و با لینک به هریِ آمادهی حمله گفت: هی... هی منم! آروم سان!
گرگ امگا پلکی زد و سبزهاش نمایان شدن. با اینحال اخم عمیقی بین ابروهاش بود.

STAI LEGGENDO
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfiction🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓