40

607 132 219
                                    

*****

بدنِ هری، روی تختِ مخصوصی خوابیده بود و تنِ بزرگِ آلفا، اون رو پوشش داده بود. خونریزیش بند اومده بود و حالا تونسته بودن باندها رو باز کنن. ملحفه‌ی نازکی روی بدنِ برهنه‌ش کشیده بودن و هرازگاهی، آلفا زخم‌هاش رو لیس میزد تا به ترمیم شدنشون کمک کنه.

علاوه بر عمیق بودنِ زخم‌ها، ضعیف بودنِ بدنِ هری هم کار رو سخت میکرد. سرش رو، روبه‌روی صورتِ هری گرفت و با برخوردِ نفس‌های آرومش به صورتش، غرشِ ریزی کرد. حالِ جفتش رو به بهبود بود و همین، تنها چیزی بود که اهمیت داشت.


-آلفا!؟ براتون ناهار آوردم.
از دیروز، مدام کنار هری بود و تکون نخورده بود. بدونِ اینکه نگاهش رو از روی صورتِ زیبای جفتش برداره، صدایی از ته گلوش خارج کرد و به اون دختر فهموند که چیزی نمیخوره.
گرسنه نبود، اصلا احساس میکرد تا سبزهای درخشانِ هری رو نبینه، چیزی از گلوش پایین نمیره.

گرگش بی‌قرار بود و میخواست امنیت رو برای جفتش تامین کنه؛ برای همین لویی توی فرمِ آلفاش، کنارِ هری خوابیده بود.
دختری که غذا آورده بود، ناامید از واکنشِ آلفا، عقبگرد کرد و برگشت. لویی هم راضی از تنها شدنِ دوباره‌ش با پسرکش، صورتش رو به صورتِ جفتش مالید و پوزه‌ش رو به گردنش چسبوند تا رایحه‌ش رو نفس بکشه.

دلش داشت پر میکشید تا هری دوباره چشم‌هاش رو باز کنه، براش شیرین بخنده و چال‌هاش رو به نمایش بذاره، از دستِ کارهاش خجالت بکشه و قرمز شه، با ناز صداش کنه و ازش بخواد اذیت کردنش رو تموم کنه.

خیلی دلتنگ بود، دلتنگِ پنهان‌ شدن‌هاش توی آغوشش، دلتنگِ وقت‌هایی که سرش رو روی سینه‌ش میذاشت و براش حرف میزد، دلتنگِ موقع‌هایی که خوراکی‌های خوشمزه‌شو برمیداشت و میومد توی دفترش تا باهم بخورن، دلتنگِ وقت‌هایی که باهم فیلم میدیدن و هری وسطش خسته میشد و بینِ بازوهاش میخوابید.



افکارش با صدای مادرش شکسته شدن. چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو به جوانا که توی درگاه ایستاده بود، دوخت.
جی-لویی پسرم؟ چرا غذات رو پس فرستادی!؟ دیشب هم چیزی نخوردی! میخوای ازپا بیافتی؟ هری کم مریض و بی‌جونه، توهم میخوای بهش اضافه بشی؟

وقتی جوانا بهشون نزدیک‌تر شد، گرگش غریزی پنجه‌ش رو روی بدنِ جفتش گذاشت و مادرش فهمید که باید فاصله‌ش رو حفظ کنه. این تقصیرِ لویی نبود، آلفا هیچکس رو برای لوناش امن نمیدونست!
جی-حالش بهتره؟ نسبت به دیشب یا صبح؟!


بالاخره لویی توی لینک ذهنی جواب داد.
_بهتره مامان، زخم‌هاش کم کم دارن خوب میشن. من هم چیزی میل ندارم، گرسنه شدم، میفرستم برام غذا بیارن، الان سیرم.
جی-چی خوردی که سیری؟ لویی، تو الان باید توی قوی‌ترین حالتت باشی، چه از لحاظ جسمی، چه از لحاظ روحی؛ تا بتونی جفتت رو تامین کنی. با غذا نخوردن چیزی حل نمیشه پسرم.


A Whole New World(L.S/Z.M)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ