14

722 140 138
                                        

*****

چیزی تا غرق شدنش توی دریای توهماتش نمونده بود که با صدای در، ازجا پرید.
_هری؟ کجایی عزیزم؟
صدای لویی مثل طنابی از دلِ افکارش بیرون کشیدش. پا تند کرد و از اتاق خارج شد.
+هی... اینجام.

سرِ لویی به سمتش چرخید و لبخندِ مهربونش رو به صورتش پاشید. هری با خودش فکر کرد، اون هیچ ایده‌ای نداره که لبخندهاش چقدر زیبا هستن و چقدر باعث میشن از وحشتم کم بشه!
روبه‌روی هم ایستادن و دستِ آلفا بالا اومد و نرم روی موهای جفتش نشست. درقالبِ مرتب کردن، نوازشی نثارِ موهاش کرد.


به محضِ باز کردنِ در، رایحه‌ی نگران و ترسیده‌ی هری توی صورتش خورده بود و لویی سعی داشت آرومش کنه.
_روزت چطور بود سوییت هارت؟
هری انگشت‌هاش رو توی همدیگه پیچوند و سعی کرد ذوق مرگ شدنِ گرگش بابتِ نوازش آلفا رو نادیده بگیره.

+خوب... خوب بود. اول که پیشِ لارا بودیم. بعد با زین رفتیم توی... محوطه. بعدش ناهار خوردیم و اومدم بالا. یکم پیش هم ... لباس‌ها رو آورد... نمیدونم اسمش چیه!
بخاطرِ ندونستنِ اسمِ اون پسر، یکم معذب بود.
لویی دستش رو گرفت و سمتِ کاناپه‌ها هدایتش کرد.
_تام، اسمش تامه. خب پس لباس‌ها هم رسیدن، خیلی خوبه.



هری آروم و مردد پرسید: باید حاضر بشم؟
آلفا نگاهی به ساعتش انداخت.
_نه... الان خیلی زوده. جشن از ساعتِ هفت و نیم-هشت شروع میشه. کلی وقت داریم!
هری به معنای تفهیم سری تکون داد و لویی ادامه داد: با شان حرف زدم، اون پزشکِ خانوادگیمونه.


موجی از نگرانی در آن واحد از هری ساطع شد. لویی فکر میکرد اون مریضه؟ شاید بود! وگرنه چه چیزی تصورات و توهماتِ وحشتناکِ ذهنیش رو توجیه میکرد؟
لویی دستش رو فشرد و صورتِ هری رو به سمتِ خودش برگردوند.

_راجع به بی‌اشتها بودنت و اینکه شب‌ها کابوس میبینی، باهاش حرف زدم.
مردمک‌های چشم‌های هری، نامتمرکز بودن و دست‌هاش یخ کرده بود. آلفا کمی بهش نزدیک شد.
_گفت چیزِ نگران کننده‌ای نیست و به شرایطِ روحیت مربوطه. به مرورِ زمان، حل میشه. چندتا دمنوش و یدونه قرصِ اشتهاآور هم برات تجویز کرد.


«شرایطِ روحیت... شرایطِ روحیت... شرایطِ روحیت...»
مدام توی سرِ پسر تکرار میشد. مریض بود، نه؟ ذهنش مریض بود و همین باعث میشد جسمش هم مریض بشه! اگر خوب نمیشد، لویی رهاش میکرد، نه؟ معلومه که آره! کی یه جفتِ ضعیف و بیمار و دیوانه میخواد؟

رایحه‌ی تلخ و سردِ هری، کلِ اتاق رو دربرگرفته بود و لویی کم کم داشت نگران میشد. دستِ هری رو فشرد.
_من برای مصرف کردنِ اون دمنوش‌ها مجبورت نمیکنم عزیزم، کاملا اختیار داری که ازشون استفاده بکنی یا نه. اما چیزی که مهمه، اینه که دوست دارم به خودت اهمیت بدی! ضعفِ بدنی نباید مانعِ درخشیدنت بشه بیبی.


A Whole New World(L.S/Z.M)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang