12

762 134 87
                                        

****

نیمه‌های شب بود که با صدای ناله‌ی خفه‌ای پرید. اول گیج به اطراف نگاه کرد و چند ثانیه زمان برد تا اتفاقات رو بخاطر بیاره. به سرعت سمتِ هری برگشت و با دیدنِ چهره‌ی جمع شده‌‌ش و چند قطره اشکی که از بین پلک‌هاش فرار کرده بودن، روی تخت نشست.

متوجه زمزمه‌های نامفهومش نمیشد پس دستش رو جلو برد و با تردید صداش زد: هری؟ هری عزیزم؟ داری خواب میبینی دارلین، بیدار شو!
پسر پتو رو محکم توی مشتش گرفته بود و لب‌هاش میلرزیدن. لویی دستش رو روی بازوش کشید و دوباره صداش زد: هری بیدار شو! این فقط یه خوابه عزیزم!


دید که با برخورد دستش به بدنِ هری، اون چطور تکون خورد و درکمال تعجب، بعدش لرزشش متوقف شد.
_هری... فقط یه کابوسه، بلند شو بیبی!
پلک‌های هری لرزیدن و چشم‌های سبزش، توی تاریکیِ اتاق درخشیدن. لایه‌ی اشک اونها رو شفاف‌تر از همیشه نشون میداد.


_خوبی عزیزم؟ فقط یه کابوس بود.
نگران نگاهش کرد. هری چندبار پلک زد و انگار تازه تونسته بود خودش رو پیدا کنه، چشم‌هاش پر شدن، دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و توی بالش فرو رفت.
لویی کاملا واضح صدای هق هقش رو میشنید.


ملایم دستش رو روی کتفش کشید و زمزمه کرد: هی بیب... اشکال نداره. آروم باش عزیزم. یکم آب میخوای؟
و بعد چرخید تا از روی استند، لیوان رو پر از آب کنه. دوباره شونه‌ش رو نوازش کرد.
_بیا یکم آب بخور. چیزی نیست هری، تو اینجایی عزیزم، امنی، حالت خوبه بیب... آروم باش.


حدسِ اینکه محتوای کابوسش چی بوده خیلی هم سخت نبود. وقتی دید هری داره به سمتش برمیگرده، کمکش کرد تا بشینه و لیوان رو به دست‌های لرزونش سپرد. همچنان با نگرانی نگاهش میکرد و از اونجایی که حس میکرد با لمس‌هاش، رایحه‌ی هری کمی آروم میگیره، بهش نزدیک‌تر شد و دستش رو دور شونه‌ش حلقه کرد.


جفتِ بیچاره‌ش هنوز از ترس توی شوک بود و زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود. با نزدیک شدنِ لویی بهش، سرش رو کج کرد و روی شونه‌ش گذاشت. آلفا دستِ دیگه‌ش رو بالا آورد و آروم صورت و موهاش رو نوازش کرد.

حالِ آشفته‌ی هری، قلبش رو به درد میاورد. روحیه‌ی لطیف و شکننده‌ش انقدر توی این سالها آسیب دیده بود که حالا اینطور شوکه و ترسیده، توی بغلش جمع شده بود. با مکث زمزمه کرد: بهتری عزیزم؟

هری آروم سرش رو تکون داد. اولین باری نبود که کابوس میدید و قطعا آخرین‌بار هم نبود.
+متاسفم که بیدارت کردم.
خودش هم از میزانِ گرفته بودنِ صداش شوکه شد، چه برسه به لویی!


لویی بوسه‌ای روی موهاش کاشت.
_کام آن دارلین... از چی حرف میزنی...!؟
هری بینی‌ش رو بالا کشید و لب زد: حواسم نبود که شب‌ها کابوس میبینم، وگرنه زودتر بهت میگفتم. میتونم برم توی یه اتاق...
لویی با اخمِ محوی حرفش رو قطع کرد.

A Whole New World(L.S/Z.M)Onde histórias criam vida. Descubra agora