19

721 127 352
                                        

*****

اینبار هری قبل از اینکه لویی بیدارش کنه، بیدار شد. گیج روی تخت نشست و به اطراف نگاه کرد. لویی کجا بود؟ سرش چقدر درد میکرد! ناگهان نگاهش به خودش افتاد و رنگ از رخش پرید. چرا لباس تنش نبود!؟ شلوارش رو حس میکرد اما بالاتنه‌ش برهنه بود. وحشت زده به پتو چنگ زد و اون رو روی بدنش بالا کشید.

دستش رو روی گردنش کشید. ناباور با خودش زمزمه میکرد «نه... لویی اینکار رو نکرده... اون اینکار رو نمیکنه... من مست بودم... اون اینکار رو باهام نمیکنه!»
وقتی چیزی روی گردنش حس نکرد، کمی آروم گرفت.
همون موقع درِ سرویس باز شد و آلفا بیرون اومد.
_اوه هی! بیدار شدی؟ داشتم میومدم صدات کنم.

هری چندبار پلک زد و آب دهنش رو قورت داد. گلوش خشک شده بود.
+هی... دیشب...
_چه اتفاقی افتاد؟ هیچی. اتفاق خاصی نیافتاد. مست بودی و حسابی رقصیدی!
تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: بعدش گفتی خسته‌ای و برگشتیم بالا. یکم صحبت کردیم و بعد خوابیدیم.

حوله‌ای که دستش بود رو لبِ صندلی انداخت. چشم‌هاش رو ریز کرد و پرسید: هیچی یادت نیست!؟
امکان نداشت، چون موقع مستی، حافظه‌ی گرگشون آسیبی نمیدید، پس بعدش میتونستن همه چیز رو بخاطر بیارن.
هری آروم جواب داد: نه... یعنی... هنوز نه.


_اوکی... بعدش هم... نصف شب بیدار شدی و گفتی گرمته و لباست رو درآوردی! راستی دیشب کابوس هم ندیدی! با اینکه دمنوشت رو هم نخورده بودی...
هری متعجب پلک زد. اینهمه اطلاعات براش زیاد بود.
+کابوس... ندیدم!؟
چطور ممکن بود؟

لویی خونسرد شونه بالا انداخت.
_نه ندیدی. ببینم سرت درد میکنه؟ یکم قهوه میخوای درست کنم؟
لبش رو گزید و سر تکون داد.
+آره لطفا.
لویی به سمتِ قهوه سازی که سمت راستِ میزِ کارش، روی میزِ کوچکتری قرار داشت رفت. سعی کرد به هری نگاه نکنه چون به نظر میومد بابتِ برهنه بودنش کمی معذبه.

گرچه... فقط خدا میدونست لویی دیشب با چه عذابی خوابیده بود! هریِ مستی که اصرار داشت گرمشه و میخواد بره دوشِ آب یخ بگیره! بعدش تصمیم گرفت لخت بخوابه و لویی جونش به لبش رسید تا قانعش کرد به درآوردنِ پیرهنش رضایت بده!
مایل بود چهره‌ی هری رو بعد از به یاد آوردنِ دیشب ببینه.

نیشخندِ شروری روی لبش نشست و به سمتِ هری‌ای برگشت که با صورتِ خیس، از سرویس بیرون اومد. گونه‌های گر گرفته و چشم‌های فراریش، نشون میدادن که کم کم داره جزئیات رو به یاد میاره. آلفا هم خوشحال از این بابت، همراه با دو فنجون قهوه، روی مبل نشست.

هری معذب نشسته بود و دست‌هاش رو بینِ پاهاش میفشرد.
+من... ببخشید اگه... دیشب... اذیتت کردم. مست کردن ایده‌ی خوبی نبود.
لویی نیشخندش رو حفظ کرد.
_ا‌وه اتفاقا من تونستم با ورژنِ مستت ارتباطِ بهتری بگیرم! کلی اطلاعات بهم داد.

A Whole New World(L.S/Z.M)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang