10

686 141 246
                                        

****

با ورودِ هری به حمام، تبدیل شد. به سمتِ اتاقِ لباس رفت و لباسی که قبل از حرکتشون به سمتِ رد مون (پک قبلی هری) روی استند گذاشته بود رو پوشید.
دستی توی موهاش کشید و به خودش دلداری داد که هری زود بیرون میاد.


با شنیدنِ صدای پدرش توی سرش، از اتاق خارج شد. به سمتِ دفترش رفت. ضربه‌ای با پشتِ انگشت اشاره به در وارد کرد و داخل رفت.
_پدر... اتفاقی افتاده؟
مارک جلوی پنجره‌ی بزرگِ پشتِ میزش ایستاده بود. دست‌هاش رو از پشت، توی هم قفل کرده بود و خیره به محوطه‌ی بیرون بود.

با شنیدن صدای لویی، به سمتش چرخید. از پشتِ میز بیرون اومد و روی کاناپه نشست. به لویی اشاره کرد تا کنارش بشینه.
مارک-جوّ پک فوق‌العاده‌ست! همه خیلی خوشحالن.
لویی لبخند نرمی زد.
_خوشحالم بابتش. دوست نداشتم اینبار هم دستِ خالی برگردیم.


مارک سرِ لویی رو جلو کشید و پیشونیش رو بوسید.
مارک-بینهایت برات خوشحالم پسرم.
لویی دستِ پدرش رو فشرد و تشکرش رو نشون داد.
_مطمئنا برای این صدام نکردی پدر، موضوع چیه؟

مارک تکیه داد و پا روی پا انداخت. لبش رو زبون زد و گفت: البته. میخواستم تا دیر نشده، راجع بهش باهات صحبت کنم. لویی... با توجه به چیزی که گفتی بهم راجع به اون پک... ازت میخوام خیلی خیلی مراقبِ رفتارت با جفتت باشی! مطمئنم متوجه منظورم هستی پسر... درحالت عادی، امگاها خیلی حساسن. مخصوصا وقتی وارد یه محیط جدید و ناشناس میشن؛ حالا شرایطِ خاصِ هری رو هم بهش اضافه کن!

نفسی گرفت و ادامه داد: مراقبش باش، مدام کنارش باش، بذار امنیت رو احساس کنه. نشونش بده که حواست بهش هست، محبت کن بهش.
کمی چشم‌هاش رو تنگ کرد و سمتِ لویی خم شد: برای مارک کردنش عجله نکن لویی؛ اول اعتمادش رو بدست بیار، بذار آروم بگیره.

لویی لبخندی به این حجم از فهمیده بودنِ پدرش زد.
_این خیلی برام باارزشه که انقدر اهمیت میدی پدر...خیالت راحت باشه، مراقبم. میدونم چقدر حساسه و حواسم بهش هست.
مارک-خوبه... اهمیتی نده که کی ممکنه چی بگه لویی. تو آلفایی و موظفی بهترین تصمیم رو بگیری؛ همیشه برای مارک کردنِ جفت، حساسیت وجود داشته اما الان، تو باید تصمیم بگیری.


لویی سر تکون داد.
_بهش فشار نمیارم پدر، نگران نباش.
مارک ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی لویی وارد کرد و لبخندِ اطمینان بخشی بهش زد. راضی بود از پسری که بزرگ کرده بود.
مارک-خوبه پسرم...ولی بذار حقیقت رو بهت بگم... سختیِ ماجرا از الان شروع میشه!

تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: وقتی مجبور شدی هرروز نازکِشی کنی، بهت میگم!
هردو خندیدن و بعد ازجا بلند شدن تا به اتاق‌هاشون برگردن.

A Whole New World(L.S/Z.M)Where stories live. Discover now