****
زین-محضِ فاک هری! یکاری بکن!
هری کلافه دورِ خودش چرخید.
+میگی چیکار کنم زین؟ ها؟ چه غلطی بکنم؟
زین دستهاش رو توی هوا تکون داد، کاملا معلوم بود چقدر بهم ریخته.زین-اون لاشیا کلِ عمارت رو بهم ریختن هری! از آلفاویسِ فاکیشون استفاده میکنن و امگاها رو مطیع میکنن. هیچکس جرات نمیکنه به جایی که اونا هستن، نزدیک بشه!
هری موهاش رو بهم ریخت.
+خب بگو هیچ امگایی نره اون سمت! مگه نگهبانهاشون آلفا نیستن؟زین-اونا چندتا امگا رو مجبور کردن آزادشون کنن! میدونی نگهبانا با چه بدبختیای کنترلشون کردن؟
هری روی تخت نشست و سرش رو توی دستهاش گرفت.
+من نمیتونم اونها رو آزاد کنم زین! حتما یه دلیلی داشته که لویی اونها رو حبس کرده و نذاشته برگردن. من نمیتونم خلافِ دستورش، چیزی بگم.زین روی دو زانو جلوش نشست و دستهاش رو گرفت. نگاهش درمونده و نگران بود.
زین-هری... عزیزم... داداشم... لویی خودش بهت اختیار داده، باشه؟ برای همین مواقع بوده دیگه! میگم اونها دارن چیزهای مزخرفی از امگاها میخوان و هرچی بیشتر میگذره، این داره خطرناکتر میشه! اونها رسما اینجا رو با ردمون یکی کردن! کام آن هری! فقط دستور بده ببرنشون نزدیکِ مرز و بذارن برن گمشن!هری با بیچارگی به زین نگاه کرد. با تمامِ وجودش میدونست چیزی که زین ازش میخواست رو نباید انجام بده، اما از طرفی نگرانِ افرادِ عمارت بود، حق با زین بود، این داشت خطرناک میشد!
تصمیمِ نهاییش رو اعلام کرد و امیدوار بود زین باهاش مخالفت نکنه.
+لویی گفت تا ظهر برمیگرده. تا اون موقع صبر میکنیم و اگر نیومدن، من میگم که بفرستنشون برن. بگو تا اون زمان، کسی بجز آلفاهای نگهبان نزدیکِ اون محل نره.زین مردد نگاهش رو بینِ هری و ساعت چرخوند و بعد ازجا بلند شد. چارهی دیگهای نبود.
زین-باشه اچ. من میدونم تا ظهر نمیان، ولی هرچی تو بگی.لویی همونطور که دیشب گفته بود، همراه با لیام و پدرش، صبحِ زود رفته بودن و میزِ صبحانه رو هم هری و زین تشکیل داده بودن. به طرزِ مسخرهای گوشیهاشون آنتن نمیداد و رسما هیچ راهِ ارتباطِ فاکیای وجود نداشت!
هری خودش رو روی تخت پرت کرد و دستهاش رو روی صورتش کشید.
با صدای آرومی زمزمه کرد: من الان چه غلطی بکنم لویی؟
درسته که آلفا بهش اختیار داده بود و عمارت رو بهش سپرده بود، اما اینکه دستورِ لویی رو نقض کنه!؟ این درست نبود! بااینحال چارهی دیگهای وجود نداشت.••••
یک چشمِ هری به محوطه بود و چشمِ دیگهش به ساعت. یک ربع از دوازده گذشته بود و هنوز خبری از لویی نبود.
بیشترِ افرادشون توی محوطه بودن تا تحت تاثیرِ اون آلفاها قرار نگیرن و این وضعیت افتضاح بود!
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfic🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓