8

623 134 255
                                    

*****

اواسط راه بودن که با توقف آلفا، همه ایستادن. هری و زین هم به تبع، پشتِ سرِ آلفاهاشون متوقف شدن. لویی چند قدم جلو رفت. انگار چیزی توجهش رو جلب کرده بود. کمی اطراف رو نگاه کرد و بعد به عقب برگشت. ارتباط چشمیِ کوتاهی با لیام برقرار کرد و بعد، تمامِ هیاهوی کوچیکی که بپا شده بود، قطع شد.


صدای لویی، به عنوانِ رهبرِ پک، توی سرِ همشون اکو شد؛ زین و هری هم شاملِ بقیه میشدن چون توسطِ آلفا پذیرفته شده بودن.
_آلفاها حلقه تشکیل بدین، امگاها وسط جمع بشن. حالتِ دفاعی بگیرین. چندتا غریبه دارن بهمون نزدیک میشن.

دستورِ آلفا خیلی سریع اجرا شد. لیام جلو اومد تا مطمئن بشه هری و زین هم بینِ بقیه قرار گرفتن. اون دونفر ترسیده به نظر میرسیدن. این اولین باری بود که تا این فاصله، از خونه دور میشدن و حالا آلفا داشت میگفت چندتا غریبه دارن به سمتشون میان. این چه معنی‌ای داشت؟ الان میجنگیدن؟


لیام به سمتِ لویی که کنارِ پدرش، در جلوی گروه ایستاده بود، برگشت و همه منتظر بودن تا درصورت کوچکترین حرکتی از اطراف، حمله کنن. آلفا حضورِ گرگ‌های ولگرد* رو تشخیص داده بود و تشخیصش درست بود؛ چند دقیقه طول کشید تا سه گرگ به سمتشون حمله کنن!

لویی قصد داشت باهاشون صحبت کنه اما اونها فرصتی برای اینکار ندادن و فقط حمله کردن و خب... طبیعتا آلفا ساکت نمیشینه! خودش شخصا جلو رفت و حمله‌ی اون احمق‌ها رو خنثی کرد. هری و زین، روی پاهاشون ایستاده بودن و با چشم‌های گشاد شده، به خونی که از دندون‌های آلفا میچکید، خیره بودن.


لویی اطراف رو چک کرد و وقتی مطمئن شد همه جا امنه و خطری گله‌ش رو تهدید نمیکنه، لیسی به دندون‌هاش زد و دستورِ حرکت داد. هری و زین دوباره به جای قبلیشون، یعنی پشتِ سرِ آلفاهاشون برگشتن و همراه با اونها حرکت کردن.

صحنه‌ی حمله کردنِ لویی به اون گرگ‌ها و دریدنشون توی یک حرکت، از جلوی چشم‌های هری کنار نمیرفت. ا‌ون فقط... خیلی... خفن بود!؟ نمیدونست با چه کلمه‌ای میتونه توصیفش کنه اما قدرتِ آلفاش، یه دلگرمیِ خیلی عمیق بود براش.

از طرفی، خیلی کم ترسیده بود از عصبی شدنِ احتمالیِ اون آلفا، اگر روزی، به هر دلیلی، ازش عصبی میشد... حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد ستون فقراتش بلرزه!


خورشید به اوجِ آسمان رسیده بود و عمود برسرشون میتابید. آلفا مجددا دستورِ توقف داد. امگاها کنارهم جمع شدن. هری گیج به زین نگاه کرد. میدونست وقتِ ناهاره، اما چرا اونها کاری نمیکردن؟ نزدیک شدنِ لویی رو از روی رایحه‌ش حس کرد.
آلفا پوزه‌ش رو به گردنِ جفتش مالید.
_کنارِ بقیه بمون تا من برگردم، باشه؟


A Whole New World(L.S/Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora