44

461 129 118
                                    

****

ساعت حدود سه نصف شب بود که هری از خواب پرید. لویی بیدار بود پس سریع بهش نزدیک شد و رایحه‌ش رو آزاد کرد تا جفتش احساس امنیت داشته باشه.

هری چندبار پلک زد و بعد لبش رو زبون زد. سرش رو چرخوند و بلافاصله با چشم‌های درشت و هوشیار آلفا مواجه شد.
_خوبی سوییتی؟
هری هومی کشید و بعد به پهلو چرخید.

لویی با فهمیدن قصدش، دست‌هاش رو دور بدنش حلقه کرد تا توی آغوشش جمع بشه.
+لو...
صداش گرفته و خوابالود بود.
_جانم؟ چیزی لازم داری؟

هری نفس عمیقی کشید و بعد گفت: اوهوم. لو بستنی میخوام!
ابروهای لویی بالا پریدن. بستنی؟ این وقت شب؟
_بستنی؟ مطمئنی لاو؟

هری با چشم‌های بسته و لپی که روی سینه‌ی آلفا فشرده میشد، جواب داد: اوهوم. توت‌فرنگی و وانیلی. روش هم شکلات داشته باشه.

باشه ولی لویی نمیتونست متعجب‌تر از اون بشه.
به یکی از اون افرادی که قرار بود توی آشپزخانه بمونن، وصل شد و خواسته‌ی هری رو گفت تا سریع آماده کنن و بفرستن بالا.

توی اون چند دقیقه‌ای که طول کشید تا بستنی برسه، هری توی بغلش داشت چیزِ خیالی‌ای که توی دهنش بود رو با سر و صدا میک میزد و صداهای جالبی تولید میکرد.

با صدای در، هری عقب کشید تا لویی بره و بستنیش رو بیاره. وقتی لویی با ظرف تقریبا بزرگ بستنی به داخل اتاق برگشت، هری رو دید که چهارزانو روی تخت نشسته و با چشم‌های خمار و نیمه بازش، منتظره تا بستنیش رو بگیره.

پا تند کرد و ظرف رو به دست‌های منتظرش سپرد. هری با دیدن بستنی‌ها، لبش رو لیسید و با ولع شروع به خوردن کرد. با لذت هوم میکشید و ملچ و ملوچ میکرد.

لویی مقابلش نشسته بود و با چشم‌های گرد، حرکاتش رو تماشا میکرد. آخر طاقت نیاورد و با شک پرسید: هری؟ عزیزم مطمئنی خوبی؟

هری قاشق رو توی بستنی فرو برد و با لبخندِ گشادی گفت: خیلی خوبم! این خیلی خوشمزه‌ست! تو هم میخوای؟
بعد قاشقش رو سمتِ لویی گرفت اما اون گفت که میل نداره.

هری کلِ محتویات کاسه رو خورد و بعد با لبخند، ظرف رو به آلفا برگردوند. زیر پتو خزید و همونطور که چشم‌هاش رو می‌بست، زمزمه کرد: دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود!

لویی فاصله‌ای تا پنیک نداشت! ناباور به هری که زیر نور چراغ‌خواب، می‌درخشید خیره شد و زمزمه کرد: اگر میتونستی حامله بشی، قطعا فکر میکردم که ویار کردی!

حتی این جمله هم باعث نشد هری چشم‌هاش رو باز کنه و ثانیه‌ای بعد، صدای خروپف آرومش، توی اتاق پیچید!

****

فردا صبح، هری هنوز خمارِ خواب بود که با صدای درِ اتاق، وحشت زده به آلفا چسبید. لویی که همچنان بیدار بود، بغلش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد: شان اینجاست بیبی، ازش خواستم بیاد بهت سر بزنه، نگران نباش.

A Whole New World(L.S/Z.M)Where stories live. Discover now