70

319 73 221
                                    

*****

+لیــامممم!!!!
خون توی صورتش فواره زد.
با وحشت به سمت لیام که روی زمین افتاده بود، چرخید. هردو به جسم انسانی تبدیل شده بودن، یکی از شدت درد و خونریزی، یکی از شدت ترس و وحشت!

+لیام! لیام عزیزم... خواهش میکنم... فاک...

دستش رو زیر گردن مرد برد و با دست دیگه‌ش سعی کرد صورت خونیش رو تمیز کنه.
+بیبی... بیبی منو ببین!
_بهت... بهت گفتم... نیا...

کلمات بزور از بین لب‌های به خون نشسته‌ش فرار کردن و تیری شدن به قلب زین.
اشک روی صورت کثیفش رد مینداخت.

+ببخشید! غلط کردم! لیام! لیام نکن اینکارو با من! خدایا!
با وحشت دستش رو روی محل پارگی گذاشت.
اون لعنتی رگ اصلی بود و خون به سرعت ازش خارج میشد. هق هق‌های شکسته از بین لب‌های زین فرار میکردن. از ترس میلرزید و زیرلب التماس میکرد که لیام تنهاش نذاره.

لیام بخاطر اون به این روز افتاده بود. خودش رو جلو انداخت تا چنگال اون یاغی حرومزاده بدنش رو ندره و حالا...

+غلط کردم! غلط کردم لیام! نکن... اینجوری... لی...
نفسش بالا نمیومد. اندازه کل عمرش پشیمون بود از اینکه اصرار کرده بود همراهشون بیاد. خود احمقش که میخواست همراهِ گروه لیام باشه؛ وقتی آلفا با جدیت مخالفت کرده بود اما قبول کرد جزو گروه دوم باشه...

که خب کاش میمرد و اونطور پافشاری نمیکرد! کاش لال میشد، کاش...

با افتادن سایه بزرگ و سنگینی روی سرش، بالا رو نگاه کرد. با دیدن هیبت بزرگ آلفا، اشک‌هاش با سرعت بیشتری جاری شدن.

+تورو... توروخدا! یکاری... یکاری کن! لویی... توروخدا!
لویی به سرعت به جسم انسانیش برگشت و وحشت زده به حجم خونی که از گردن لیام بیرون میومد، زل زد.

با لینک شان رو صدا کرد. البته که پزشکشون اونجا بود!
دستش رو روی دست زین گذاشته بود تا جلوی خروج خون بیشتر رو بگیره اما انگار هیچی تاثیر نداشت. چشم‌های لیام بسته بودن و نفس‌های کشدار و رنگِ پریده‌ش، زین رو هرثانیه به جنون نزدیک‌تر میکردن.

شان- خدای من!
نبض و نفس‌های لیام رو چک کرد. پلک‌هاش رو با انگشت باز کرد و بعد گفت: دستتون رو بردارین.
دست خودش رو سریع جایگزین کرد.
شان-جفتتون تبدیل شین، زود باشین وقت نداریم!

هری هم اومده بود اما جرات نمیکرد جلوتر بیاد. دیدنِ لیام توی اون شرایط براش ترسناک بود و حتی نمیتونست تصور کنه زین الان چه حالی داره! پس فقط عقب ایستاد تا مزاحم مداوای شان نباشه.

گرگ روشن زین کنار گرگ غول پیکر آلفا ظاهر شد. شان دستور داد: به بزاق جفتتون نیاز دارم. زود باشین!

زبون‌هاشون رو نزدیک محل زخم میکشیدن. طعم گس خون توی دهن‌هاشون پیچید و این حقیقت که خون، خونِ لیام بود، همه چیز رو ترسناکتر میکرد.

A Whole New World(L.S/Z.M)Where stories live. Discover now