58

487 103 174
                                    

****

+لو؟
_جانم؟
+ببینم چشم‌هاتو؟

با لحن آرومش، درخواست کرد.
نزدیک نیمه شب بود و توی تاریکیِ مطلق اتاق، روی سینه‌ی آلفا دراز کشیده بود و نوازش‌های نرمِ نوک انگشت‌هاش رو، به پوست سینه و گردنش هدیه میداد.

بدون هیچ حرفی، لویی پلک زد و چشم‌های قرمزش که حالا مزین شده به حلقه و رگه‌های طلایی بود، درخشیدن.
هری دستش رو بالاتر آورد. گونه‌ی پسر بزرگتر رو قاب گرفت و نرم، بند اول انگشت شصتش رو، زیر چشمش کشید.

+خیلی خوشگله...
مسخ شده و خیره به چشم‌های آلفا لب زد.
رگه‌های طلایی، زیبایی خاصی به چشم‌ها داده بودن و حلقه‌ی درخشان دورش، ابهت چشم‌های آلفا رو بیشتر کرده بودن.

لویی با صدای آروم و گرفته‌ای، لب زد: هیچ چیز به زیبایی تو نیست عزیزم.
هری پلک زد و چشم‌هاش شیفت دادن. میخواست با دقت به آلفا نگاه کنه، میخواست عمقِ احساسش رو از چشم‌هاش، بهش منتقل کنه.

به نوازش‌هاش ادامه داد.
+ناراحت نباش، خب؟ مگه اون موقع که فکر کردیم من یه چیزیم شده، بهم نگفتی هرچی باشه، باهم از پسش برمیایم؟ اینم مثل همونه دیگه... باهم میتونیم، خب؟

چشم‌های لویی پر از حرف بودن اما انگار قفل به لب‌هاش زده باشن، نمیتونست کلامی به زبون بیاره.
هری خودش رو جلوتر کشید. بوسه‌ای روی فکش کاشت.
+حرف بزن باهام دیگه، چرا هیچی نمیگی؟

از صبح که فهمیده بودن، لویی توی همین وضع بود. ذهنش مشغول بود و کم حرف میزد.
_چی بگم عروسکم؟
انگشت‌هاش با ملایمت بینِ فرفری‌های هری می‌چرخیدن. انگار میخواست با باز کردنِ گره‌هاش، راهی پیدا کنه برای باز کردنِ گره‌ی مشکلشون!

+بگو چرا حرف نمیزنی باهام.
لویی لبخند کوچیکی زد.
_خب تو بگو چی بگم، من حرف میزنم عزیزدلم.
اون داشت میپیچوند و هری هم خیلی خوب به این موضوع واقف بود!

غر زد: لو! میدونی چی دارم میگم!
آلفا کوتاه پلک بست و بعد دوباره به لونای زیباش خیره شد. چقدر وقت داشت برای نگاه کردن بهش؟
چشم‌هاش میسوختن. بغض گلوش رو گرفته بود. حالش بد بود، قلبش داشت می‌ترکید!

هری میدونست حالِ آلفاش خوب نیست و برای همین اصرار داشت به حرف بکشش.
+بگو... تو دلت بمونه میترکی‌ها!
آلفا با بغض به لحن بانمک جفتش خندید. چشم‌هاش تر شده بودن.

_هری... بیبیِ من...
نتونست تحمل کنه. دستش رو پشت سر هری گذاشت و با تمام وجود بغلش کرد. محکم بین بازوهاش فشردش و دم عمیقی از فرفری‌هاش گرفت.
_شیرینم... عزیزدلم...

هری از بغض آلفا، بغض کرده بود. سرش رو زیر گلوش مالید و صورتش رو به سینه‌ش فشرد.

دقایقی به همین منوال گذشت و وقتی فشار دست‌های آلفا کمتر شدن، هری سر بلند کرد.
+اینجوری که غم داری، دلم میخواد کل دنیا رو آتیش بزنم ولی حالت خوب باشه.

A Whole New World(L.S/Z.M)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant