39

595 135 248
                                    

****

همراه با افرادش، مسیر رو طی میکردن. طبقِ برنامه ریزیش، باید زودتر از هری میرسید، اما حسی ته دلش، میگفت اتفاقِ بدی قراره بیافته.
بی‌اراده، دستور داد تا سریع‌تر حرکت کنن. لشکری از گرگ‌های بزرگ و عظیم الجثه، زیرِ بارون، توی اون مسیرِ جنگلی، درحال دویدن بودن.


دقایقی بعد، تیر کشیدنِ قلبش رو حس کرد، انگار وجودش داشت اتیش میگرفت! دردِ وحشتناکی سرتاسرِ بدنش رو فرا گرفته بود.
تلاش کرد به هری وصل بشه و وقتی ارتباطِ ضعیفشون رو حس کرد، برای ثانیه‌ای چشم‌هاش سیاهی رفتن.

پسرش تو خطر بود، الان علتِ حالش رو میفهمید! غرشِ بلندش، به افرادش فهموند که توی چه شرایطی هستن، از سرعتِ گرگ‌هاشون استفاده کردن تا زودتر به موقعیتی که باید، برسن.

آلفا آرزو میکرد کاش هیچوقت اون صحنه رو ندیده بود؛ گرگِ بزرگی که روی بدنِ بی‌جونِ جفتش بود و سعی داشت...
فریاد و غرشش درهم مخلوط شد، بی‌توجه به هرچیزی، به سمتشون حمله برد، دندون‌هاش رو توی گردنِ جیسن فرو برد و به سمتِ مخالف پرتش کرد.

خشم تمام وجودش رو فرا گرفته بود، اون بی‌همه چیز داشت چه غلطی میکرد!؟ لویی کوچکترین کنترلی روی خودش نداشت، اختیار تماما دستِ گرگش بود. بی‌وقفه به جیسن حمله برد و این پنجه‌ها و دندون‌هاش بودن که بدنِ نجسِ اون عوضی رو تکه تکه کردن.

زمانی به خودش اومد که از اون گرگ، تکه‌های دریده‌ شده‌ش، روی زمینِ خیس، باقی مونده بود و حتی پاکیِ بارون هم نمیتونست نجاستِ خونش رو بشوره. سر چرخوند و افرادش رو دید که با گرگ‌های ردمون درگیر هستن. به سمتِ هری رفت.

همه‌ی بدنش درد میکرد و این بخاطر وضعیتِ جفتش بود. بدنِ پسرکش غرق در خون بود و جای پنجه‌ها و دندون‌های اون لعنتی‌ها، همه جای بدنش دیده میشد. درد و ناراحتی انقدر به قلبش فشار آورده بود که بی‌اراده، با تمام وجودش زوزه کشید و انگار زمان متوقف شد.

همه از حرکت ایستادن و سرخم کردن جلوی آلفایی که کمرش بخاطر حالِ جفتش، شکسته بود.
لویی فاصله‌ای با از دست دادنِ هری نداشت، میدونست زنده‌ست، چون اگه مرده بود، این رو حس میکرد؛ پیوندشون هنوز پابرجا بود.

بی‌توجه به برهنه بودنش، تبدیل شد، کنار جسمِ بی‌جونِ لوناش زانو زد و بدون هیچ مقاومتی، اشک ریخت.
دست‌هاش رو زیرِ بدنش گذاشت و آهسته بلندش کرد. خون و بارون ازش چکه میکرد.

هری رو توی ماشینی که سالمتر بود، گذاشت و بعد با صدایی که رمق نداشت، پرسید: زین کجاست!؟ کسی زین رو دیده؟
صدایی جواب داد: اینجاست آلفا...

لویی امیدوار بود که دیر نشده باشه.
_تو چه وضعیتیه؟! بیاریدش، باید با ماشین ببریمشون.
همون شخص جواب داد: خیلی خون از دست داده، اما هنوز نبض داره.

A Whole New World(L.S/Z.M)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن