****
چشمهاش رو باز کرد و گیج به اطرافش خیره شد. یکم طول کشید تا یادش بیافته چه اتفاقی افتاده و بعد تا بناگوش سرخ بشه.
حسِ عجیبی داشت، یجور به مقصد رسیدن؟ آروم بود، احساس میکرد کَشتیِ متلاطمِ وجودش، بالاخره به خشکی رسیده.سرش رو چرخوند تا لویی رو پیدا کنه. البته لازم نبود خیلی دنبالش بگرده، آلفاش توی فاصلهی چند سانتیش خواب بود، سرش توی گردنِ هری بود و دستش، روی سینهش. لبخندِ بزرگی صورتِ هری رو پوشوند وقتی چهرهی آرومِ لویی رو دید.
به ساعت نگاه کرد؛ پنجِ صبح بود! دلش نمیومد لویی رو بیدار کنه اما چاره چی بود؟دستش رو روی دستِ آلفا گذاشت اما قبل از اینکه صداش کنه، چشمهای لویی خود به خود باز شدن. چندبار پلک زد و بعد روی صورتِ هری دقیق شد. صداش گرفته و خوابالود بود.
_بیبی؟ بیدار شدی؟
کاش هری میتونست این بیبی گفتنِ لویی رو آهنگ کنه و مدام گوش بده بهش._خوبی؟ چی شده؟
یه مکث کوچیک و بعد دوباره پرسید: گرسنهای؟
دهنِ هری باز موند. بدونِ اینکه کاری بکنه، لویی بیدار شده بود و حتی فهمیده بود چی لازم داره.
+هی... نمیخواستم بیدارت کنم ولی... آره.جفتشون بخاطرِ گرفتگیِ صدای هری شوکه شدن؛ البته خیلی جای تعجب نداشت، با اون جیغها و نالهها، توقعی غیر از این نمیرفت!
لویی نیمخیز شد.
_نه عزیزم، مسئلهای نیست. الان میگم خوراکی بیارن برات. چی میل داری؟هری فوری جلوش رو گرفت.
+نه... نه لو کسی رو بیدار نکن.
ابروهای آلفا بهم نزدیک شدن.
_این وظیفهشونه لاو، مشکلی نیست!
هری سری به طرفین تکون داد.
+نه، نمیخوام کسی بخاطرِ من از خواب بلند شه، پنج صبحه! میشه باهام بیای تا آشپزخونه؟ خودم یه چیزی درست میکنم.لویی با تردید نگاهش کرد.
_مطمئنی؟ باور کن هیچ اشکالی نداره اگر...
هری حرفش رو برید.
+من مطمئنم، خودم میتونم.
لویی اوکی آرومی گفت و از تخت پایین رفت. چراغ خواب رو روشن کرد و دنبالِ باکسرش گشت. وقتی پیداش نکرد، بیخیال شد و به سمتِ اتاقِ لباس رفت. هری دستش رو روی چشمهاش کوبید و لبش رو گاز گرفت. چرا اون یه ذره خجالت نمیکشید؟!_میرم یه چیزی بیارم بپوشی.
هری روی تخت نشست و خوشحال شد از اینکه هیچ دردی حس نمیکرد. توی این چند ساعت، ترمیم شده بود و مطمئنا جای کبودی هم نباید روی بدنش میموند؛ فقط کمی کوفته و خسته بود، و البته گرسنه!لویی برگشت. فقط شلوار پوشیده بود و بالاتنهش برهنه بود.
جلوی هری اومد. براش شلوار و ربدوشامبر آورده بود.
_کمکت کنم؟
هری شلوار رو گرفت.
+میتونم خودم.لویی با تردید نگاهش کرد.
_هری... احیانا... جاییت که درد نمیکنه؟
هری لبش رو گزید و خودش رو مشغولِ شلوار نشون داد.
+نه... من... خوبم.
ESTÁS LEYENDO
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfic🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓