*****
موقعِ صبحانه، هری حس میکرد همه بهش خیره شدن. رایحهی سنگین و غلیظِ لویی که ازش ساطع میشد، چیزی نبود که بشه نادیدهش گرفت! لاتی که کنارش نشسته بود، آروم بهش سیخونک زد و بعد ابرو بالا انداخت و نیشش رو باز کرد.
توی اون لحظه هری داشت به این فکر میکرد که باید به حرفِ لویی گوش میکرد و لباسش رو عوض میکرد تا مقداری از اون حجمِ وحشتناک کاسته بشه.
قرص و دمنوشش هم کنارِ بشقابش بودن.
یعنی اگر لویی مارکش میکرد، دیگه احتیاجی به اونها نبود!؟بعد از صبحانه، همراه با زین و لاتی راه افتادن تا جاهای مختلفِ عمارت رو ببینن. هری وظایفش رو میدونست اما نمیدونست مثلا آشپزخانه کجاست تا بهش سر بزنه. خدا رو شکر میکرد بابتِ اینکه حافظهش توی یادگیری مسیر، خوب بود.
واردِ هر قسمت که میشدن، همه با احترام میایستادن و ابراز خوشحالی میکردن از اینکه اونها اومدن تا بهشون سر بزنن.کارشون تا نزدیکِ ظهر طول کشید. هری احساس میکرد کمی عرق کرده؛ پس به اتاقشون رفت تا دوش بگیره و لباسش رو عوض کنه. قبل از اینکه در رو باز کنه، تام صداش زد.
تام-لونا؟ چند لحظه صبر میکنین؟به سمتش برگشت و کنجکاو نگاهش کرد. بستهی نسبتا بزرگی بینِ دستهاش بود. هری جلو رفت و کمکش کرد برای حمل کردنِ اون بسته.
+این چیه دیگه؟
تام-سفارشهاتونه لونا. آلفا گفتن بیارم براتون اما توی اتاق نبودین.
هری لب گزید و سر تکون داد. عقب عقب رفت و بعد از باز کردنِ در، همراه با تام اون بسته رو داخل آوردن.ازش تشکر کرد و چند لحظه بعد، اون پسر ناپدید شده بود. قیچی برداشت و با هیجان چسبهای محکمی که دورِ اون بسته پیچیده شده بود رو باز کرد. علاقهی زیادی به خرید کردن یا هدیه گرفتن داشت، کلا وسایلِ جدید ذوق زدهش میکردن.
بیشترِ خریدش، لوازم بهداشتی بودن، شامپو و کرم و لوسیون و ماسک و این جور چیزها.بستههای رنگیای که توی جعبه بودن، باعث شدن چهارزانو کنارِ جعبه بشینه و تک تکِ اونها رو دربیاره و بررسی کنه. همشون همون چیزهایی بودن که میخواست. دستی به پوستش کشید و لبخند زد. توی این چند روز بابتِ رعایت نکردنِ روتینِ پوستیش، احساسِ خفگی میکرد.
وسایل رو برداشت و اونها رو دونه دونه سرِ جاهاشون گذاشت. جعبه رو گوشهی اتاق گذاشت و بعد به سمتِ حمام رفت. حالا شامپوی خودش رو داشت، نرم کننده و ماسک مو. شویندهی بدن و اسفنجِ مخصوصش برای شستنِ بدنش.
سعی کرد سریع باشه تا به ناهار برسه. مست شده از بوی خوبی که توی حمام پیچیده بود، با لبخند خودش رو شست و بعد حوله پیچ، بیرون اومد. چیزی که انتظارش رو نداشت، این بود که لویی رو توی اتاق ببینه! اون جلوی آیینه ایستاده بود و داشت چیزهایی که هری اونجا گذاشته بود رو وارسی میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/314469028-288-k427389.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfic🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓