17

619 127 159
                                    

****

فردا صبح، هری با نوازش‌های لویی بیدار شد و بعد از دوشِ سریعی که گرفت، حاضر شد و رفتن تا صبحانه بخورن.
بعدش هم همراه با زین رفتن پیشِ لارا و جزئیاتی که دیروز وقت نشده بود رو بررسی کردن.

حالا برگشته بود به اتاقشون و قصد داشت لیستی که لویی گفته بود رو تهیه کنه. خودکار رو یکدور توی دستش چرخوند و به چیزهایی که نوشته بود، نگاهی انداخت. چیزِ دیگه‌ای به ذهنش نمیرسید. شونه بالا انداخت و بلند شد تا بره و اون کاغذ رو به لویی بده، اما...

نگاهش روی گوشیِ موبایلش که کاملا بی‌استفاده روی استندِ کنارِ تخت افتاده بود، خشک شد. شارژش تموم شده بود و امروز صبح یادش افتاده بود تا به شارژرش وصلش کنه. موبایلش رو برداشت و روشنش کرد. به محضِ باز کردنش، نوتیف‌های پشتِ همی روی صفحه ظاهر شد.

بدونِ توجه، وارد کانتکت‌هاش شد و شماره‌ی مادرش رو گرفت. هنوز چندتا بوق بیشتر نخورده بود که جواب داد.
آنه-هری؟ اوه خدای من! کجا بودی پسرم؟ نمیگی نگرانت میشم؟ چرا خبر ندادی که رسیدی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ حالت خوبه؟


هری با شنیدنِ صدای مادرش، دلتنگیِ دنیا رو توی قلبش حس میکرد؛ از طرفی بابتِ نگران کردنش، از خودش متنفر بود و از طرفِ دیگه، بخاطرِ پشتِ هم حرف زدنش، خنده‌ش گرفته بود.
به لیوانی که از دیشب روی استند مونده بود، نگاهی انداخت. بهتر از هیچی بود، قلپِ آبی خورد و شروع به صحبت کرد.

+هی مام! من خوبم، تو خوبی؟
صدای مادرش میلرزید.
آنه-خوبم عزیزم... الان که صدات رو میشنوم، خوبم.
+متاسفم... وقتی رسیدیم، میدونی... همه چیز یکم... پیچیده بود و خب... شارژِ گوشیم تموم شده بود و من... نمیتونستم شارژرم رو پیدا کنم.

آنه خندید و گفت: دیدی بهت گفتم بری اونجا، فراموش میکنی حتی یه زمانی اینجا بودی؟
هری به کابوس‌هاش فکر کرد و تلخندی صورتش رو دربرگرفت.
+اینجوری‌ها هم نیست مام. به یادتون هستم. بابا خوبه؟
آنه-آره، خوبه. دلتنگت بود. الان خونه نیست ولی میگم بهش که زنگ زدی. تو خوبی؟ اونجا خوبه؟ لویی چی؟ اون باهات خوبه؟ تعریف کن.

هری خندید و دلتنگی توی صداش بیداد میکرد.
+آره، همه چیز خوبه. اینجا... خب... قشنگه. آب و هواش خوبه. هنوز با افراد زیادی آشنا نشدم ولی... خوبن. خانواده‌ش خوش رفتارن. اون دوتا خواهر داره مام! مادرش خیلی باهام مهربونه. خودش هم... خیلی مراقبمه و بهم اهمیت میده.

آنه دستش رو زیر چشم‌هاش کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. خوشحال بود برای تک پسرش.
آنه-خوشحالم عزیزم، خیلی برات خوشحالم. تو... حالت خوبه؟
هری میدونست منظورِ مادرش چیه. چیزی نبود که بخواد پنهانش کنه.

+راستش... نه خیلی. کابوس‌هام تنهام نمیذارن مام. لویی خیلی نگرانمه و خب... با پزشکشون صبحت کرده. برام چندتا دمنوش گرفته. حتی یه قرص هم هست که باید قبل از غذا بخورم. باعث میشه اشتهام باز بشه!
تکخنده‌ای کرد.

A Whole New World(L.S/Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora