41

545 122 119
                                    

****

چشم‌هاش بسته بودن اما کاملا هوشیار بود. صدای پای پرسنل و حرف‌ زدن‌هاشون رو کاملا واضح میشنید. صدای تیک تاک عقربه‌ی ساعت رو میشنید. صدای... صدای نفس‌های آرومِ هری رو میشنید.

خسته بود، خیلی زیاد، چشم‌هاش میسوختن و مغزش التماس میکرد برای کمی استراحت، اما حتی ثانیه‌ای نمیتونست ذهنش رو رها کنه. بدنش رو کمی جا به جا کرد و گردنش رو تکون داد تا از خشک شدگی رها بشه.

نفسِ عمیقی گرفت و پلک‌هاش رو از هم فاصله داد. ساعت یازده و نیم رو نشون میداد. تکیه‌ش رو راحت کرد و خواست دوباره چشم‌هاش رو ببنده که صدای آرومی توجهش رو جلب کرد.
+لو؟

مثلا فنر ازجا پرید. شتاب زده نگاهش رو روی چهره‌ی هری چرخوند و با دیدنِ سبز‌های بی‌رمق اما بازش، بی‌هیچ اختیاری، چشم‌هاش باریدن گرفتن. انگار لال شده بود، احساساتش درهم تنیده بودن و قفل زده بودن به زبونش.

کمی خم شده روی تخت، خشکش زده بود و نمیتونست نگاه از هری بگیره. لب‌هاش روی هم میلرزیدن و دست‌هاش به تخت چنگ زده بودن تا سقوط نکنه.
حالتش دقایقی طول کشید و بعد، این دستِ بی‌جونِ هری بود که بالا اومد و انگشت‌های لطیفش، روی گونه‌های خیسِ آلفا کشیده شدن.

+چرا گریه میکنی؟
لویی نتونست تحمل کنه و بغضش با صدا شکست. دستِ هری رو با ملایمت به صورتش چسبوند و همونطور که هق هق میکرد، کفِ دستش رو بوسید.
نامفهوم زمزمه میکرد: بیدار شدی، بالاخره بیدار شدی! خدایا... بیبیِ من بیدار شده!

هری گیج از حالاتِ عجیبِ لویی، چشم توی اتاقِ نسبتا تاریک گردوند و بعد دوباره روی لویی که همچنان خیره و خیس و با عشق نگاهش میکرد، برگشت.
+چیشده؟ لو گریه نکن...

آلفا فقط نمیتونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره.
_اوه خدایا... دوباره صدام کن عزیزم، لطفا بیبی... چقدر دلم برات تنگ شده بود...
هری گنگ به لویی نگاه میکرد و درتلاش بود تا بخاطر بیاره چه اتفاقی افتاده.

زمانِ زیادی نگذشت تا همه‌ی اتفاقات، مثلِ فیلمِ کوتاه، جلوی چشم‌هاش روی پرده‌ی نمایش رفتن و در کسری از ثانیه، رنگ از رخش پرید و دستش به وضوح سرد شد و لرزید.
لویی که منتظر این اتفاق بود و به دلیل اتصالش به ذهنِ هری، متوجه شده بود که اون به یاد آورده، فاصله‌ش رو کمتر کرد و سریع جمله‌هاش رو بیان کرد.

_هی هی... همه چیز خوبه عزیزم، نگران نباش، نگران نباش بیبی. تو امنی، ببین؛ ما تو خونه‌ایم. اینجا درمانگاهه و من کنارتم.
چشم‌های هری پر شده بودن. با لرز و لکنت گفت: چه... چه... اتفاقی...افتاد؟

میخواست بدونه کابوسش به واقعیت پیوسته یا نه؟ میخواست بدونه تلاشِ چندین ساله‌ش، برباد رفته یا نه؟ میخواست بدونه بدنش توسط کسی بجز آلفاش لمس شده یا نه؟

A Whole New World(L.S/Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora