****
خوراکیهای خوشمزه و متنوع، نوشیدنیهای اصیل و خالص، دلیلی بودن برای سرخوشیِ بیش از حدِ افرادِ پک.
تقریبا اکثرِ اونها مست بودن و مشغول به رقص و پایکوبی. میشه گفت شب از نیمه گذشته بود که بساطِ جشن جمع شد و افراد به خونههاشون برگشتن.هری اونشب چیزهای زیادی فهمیده بود. مثلا اینکه لِویس مسئولِ رسیدگی به مرزهاست. کنترلِ امنیتِ مرزهای قلمرو سیلور ریور با اونه و به همین دلیل موقعِ ورودشون، اون کنار افرادِ خانواده حاضر نبوده. همچنین فهمید که معمولا آلفا بعد از جشنِ اول، با لوناش جفت میشه و مارکش میکنه. حالا میتونست بفهمه چرا دیشب، لویی خیلی راحت خوابید و هیچ اشارهای به چیزی نکرد؛ همه چیز قرار بود امشب اتفاق بیافته!
این تصورات، تمامِ آرامش و امنیتی که توی تایم مراسم کنارِ آلفا احساس کرده بود رو بکلی ازبین بردن. لویی طبقِ قولش، بقیهی تایم جشن، از کنارش تکون نخورده بود و هری تونسته بود بعد از مدتها لذت ببره. اما حالا... ترس توی تک تکِ سلولهاش نشسته بود. پاهاش رو بزور بلند میکرد و به سمتِ اتاق حرکت میکرد.
دیگه اون احساسِ آرامش رو نداشت و دلش میخواست از لویی فاصله بگیره. زین ساعتی قبلتر، حسابی خوابالود شده بود و همراه با لیام، جشن رو ترک کرده بودن. هری دستهاش رو مشت کرد و پشتش پنهانشون کرد. تمام تلاشش رو بکار برد تا به ترسش غلبه کنه و آلفا چیزی از رایحهش نفهمه.
البته که لویی فهمیده بود! از همون لحظهای که هری راجع به امشب و چیزی که نرمال بود توی این زمان انجام بشه، شنیده بود و رنگش پریده بود، متوجه ترسش شده بود؛ اما قصد داشت جورِ دیگهای وانمود کنه.
در رو باز کرد و با لبخند عقب کشید تا هری اول وارد بشه. میدید که چطور انگشتهاش رو کفِ دستش فشار میده و لبش رو زیرِ دندونهاش له میکنه. قدمهای سستش رو داخلِ اتاق کشید و نفسش رو حبس کرد. تمامِ چیزهایی که از دوستهاش شنیده بود مبنی بر اینکه "آلفا کاملا وحشیانه به سمتشون اومده و لباسشون رو پاره کرده و ..." توی گوشش زنگ میزدن و فاصلهای تا سکته کردن نداشت.
ثابت سرجاش ایستاده بود و منتظر بود تا لویی بهش نزدیک بشه و برای درآوردن لباسهاش، اقدامی بکنه. مطمئن بود که میمیره، همین امشب، قلبش از وحشت میایستاد و میمیرد!
اما وقتی صدای لویی رو با فاصله از خودش شنید، چشمهاش اوتوماتیکوار باز شدن._گاد خیلی خسته شدم! امیدوارم فردا صبح خواب نمونم.
اون همونطور که کتش رو درمیاورد، به سمتِ اتاقِ لباس میرفت. هری آب دهنش رو قورت داد و کمی از انقباضِ عضلاتش کم شد. چرا... چرا لویی سمتش نیومد؟ شاید... شاید قرار بود لباسش رو دربیاره و بعد...چشمهاش تر شدن و گرفتگیِ گلوش رو احساس کرد. هرچقدر بیشتر طول میکشید، وحشتِ بیشتری به قلبش چیره میشد. جرات نمیکرد به لباسهاش دست بزنه. ترجیح میداد با همون کت و شلوار بخوابه! انگشتهاش رو توی هم پیچید و روی پاهاش جابهجا شد. باید چیکار میکرد؟ سرش رو پایین انداخت و نفسِ عمیقی کشید. رایحهی لویی کلِ اتاق رو دربرگرفته بود.
YOU ARE READING
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfiction🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓