53

584 118 77
                                        

****

+زییین؟ تورو خدا؟ ببخشید دیگه... چیکار کنم آشتی کنی؟
زین بی‌توجه، داشت آمار خوراکی‌های انبار رو توی کاغذی که روی تخته شاسیش بود، یادداشت میکرد.
+بگم غلط کردم خوبه؟ خب... خب... من اصلا یه عوضیِ بیشعورم، باشه؟

وقتی دید زین بی‌توجه بهش، راه افتاد تا به سمت دیگه‌ای بره، مثل پنگوئنِ سرگردون، دنبالش قدم برداشت تا جا نمونه.
+زینی؟ من اشتباه کردم، ببخشید. بخدا میدونم چقدر بد رفتار کردم. اصلا اون من نبودم، شیطون گولم زد، خب؟

زین چندبار خودکارش رو روی کاغذ تکون داد و بعد دوباره جا به جا شد؛ هری هم به دنبالش.
+میخوای برات خوراکی بخرم؟ میخوای یکم از کارهات رو انجام بدم بری استراحت؟ یا بری پیش لیام؟ نمیدونم...

زین دوباره راه افتاد و اینبار داشت به سمت در خروجی میرفت.
+ساک بزنم برات؟
خودشم از چیزی که گفته بود جا خورد! اما خب... چاره چی بود؟

زین مکث کرد و این باعث شد دلِ هری بهم بپیچه.
موهای مشکیِ پسر، بخاطر نور آفتابی که از پشتش میتابید، روشن‌تر دیده میشدن.
زین-خفه شو هری! دنبال دردسری؟ میدونی اگر یکی اتفاقی بشنوه چی میشه؟

و بعد نگاهش رو گرفت و از انبار بیرون رفت. هری آب دهنش رو محکم قورت داد. چرا پشتِ هم داشت گند میزد؟ چه غلطی میکرد تا زین آشتی کنه؟

پا تند کرد و خودش رو به زین رسوند.
+تورو خدا بگو چیکار کنم آشتی کنی...
اینبار واقعا اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. حرف‌های لویی، تهدید و تنبیهش، کاملا از ذهنش رفته بودن؛

تنها چیزی که اهمیت داشت، زین و نگاهِ دلخورش بود. هری شیطنت میکرد، گاهی بی‌ادب هم میشد، اما شکستنِ دلِ دیگران؟ این بزرگترین خط قرمزش بود و انگار ناخواسته، اینکار رو با برادرش انجام داده بود.

ناامید از واکنش زین، سر جاش وایستاد و نالید: جونِ من...
تشخیصِ بغضِ پررنگ صداش، کار سختی نبود و خب، زین هم دلش از سنگ نبود! هری تیکه‌ی جونش بود و تا همینجا هم خوب دوام آورده بود.

به سمتش چرخید و دیدنِ سبزهای بارونیش، باعث شد چیزی ته دلش فرو بریزه.
هری وقتی نگاه خیره‌ی زین رو دید، لب زد: ببخشید...

زین آب دهنش رو قورت داد، جلو رفت و دستِ آزادش رو پشتِ سر هری گذاشت و اون رو توی بغلش کشید.
زین-گریه نکن.

هری انگار منتظر همین بود، یه واکنش از طرف زین، تا بدونه داداشش هنوز اونجاست! زین اولین تکیه‌گاهش بود، اولین رفیقش؛ بخاطرش هرکاری میکرد و حالا؟ دلش رو شکسته بود.

به لباسش چنگ زد و بغضش شکست.
+خیلی خر و بیشعور و احمقم! ببخشید... مثلِ یه دیک رفتار کردم! ببخشید زدمت، خب؟ ببخشید جلوی لویی اونجوری گفتم. نمیخواستم ناراحتت کنم، یهو احمق شدم.

A Whole New World(L.S/Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora