23

728 142 268
                                        

****

از صبح که بیدار شده بود، ذهنش درگیر این موضوع بود. احساس میکرد دیشب بهترین خوابِ عمرش رو داشته! به حدی راحت خوابیده بود که الان منبعِ انرژی بود؛ البته که وقتی بیدار شده بود دلش نمیخواست از تخت و آغوشِ آلفا دل بکنه!

قدم‌ زدنش رو جهتِ گشت زدن توی محوطه ادامه داد. زین کار داشت و نمیتونستن باهم وقت بگذرونن. با دیدنِ فیزی که روی نیمکتی نشسته بود، به سمتش رفت. اون داشت... اوه اون داشت لاک میزد!

هری کنارش ایستاد و برای اینکه کارش خراب نشه، منتظر موند تا اون متوجهش بشه. سرِ دختر فورا بالا اومد.
فیزی-اوه هی هری! چطوری؟ بیا بشین!
پایی که روی نیمکت دراز کرده بود رو جمع کرد توی شکمش تا هری بشینه.

+های... خوبم تو خوبی؟ مزاحمت شدم؟
فیزی قلم رو روی ناخنش کشید.
-نه بابا این حرفا چیه! چه خبر؟ اوکی شدی با اینجا؟

هری سری تکون داد اما نگاهش محوِ اون رنگِ قشنگی بود که ناخن‌های دختر رو کاور میکرد.بی اختیار زمزمه کرد: چقدر خوشرنگه!
سرِ فیزی بالا اومد و با دنبال کردنِ نگاهِ هری، تکخنده‌ای کرد.
-جدی؟ میخوای برات بزنم؟


هری جا خورد. توقعِ همچین سوالی رو نداشت. با شک من و من کرد: برام... بزنی؟
فیزی که مشغول ادامه‌ی کار بود، بی‌خیال زمزمه کرد: آره، قشنگ میشه، دوست نداری؟
تو سرِ هری اما فقط یه چیز چرخ میخورد «اگه لویی بدش بیاد چی؟»

لبش رو زبون زد. چی میگفت؟
+نه... من... چیز... یعنی منظورم اینه...
فیزی با چشم‌های ریز شده نگاهش کرد.
-چیز؟
هری سرش رو پایین انداخت و موهاش رو بهم ریخت. چجوری میگفت که بد نباشه؟ فیزی علاوه براینکه یه آلفا بود، خواهرِ لویی هم بود!


دلش رو به دریا زد.
+یه وقتی... لویی...
دختر که با شنیدنِ اسمِ برادرش فهمیده بود قضیه چیه، ادامه‌ی حرفِ پسرِ روبه‌روش که هی سرخ و سفید میشد رو برید.
-هی... نه فکر نکنم. یعنی منظورم اینه که... لویی اصلا اونجوری نیست! بنظرِ من قشنگ میشه!

کارش تموم شده بود، قلمو رو توی لاک برگردوند و منتظر به هری نگاه کرد. پسری که بشدت دلش میخواست اون رنگِ لعنتی رو روی ناخن‌هاش داشته باشه، اما کمی، فقط کمی نگران بود.
+یعنی میگی... بدش نمیاد؟
فیزی شونه بالا انداخت.
-چرا بدش بیاد؟ حتی فکر کنم خوشش هم بیاد!

دستش رو سمتِ هری گرفت.
-بیا برات بزنم، ته تهش اگه پشیمون شدی، بهت پد میدم. کاری نداره که، یه دقیقه پاکش میکنی!
هری یکم به لاک و یکم به دستِ دراز شده‌ی فیزی نگاه کرد و درنهایت، دلش رو به دریا زد و تسلیم شد.
انگشت‌هاش رو به اون دختر سپرد.

تمام مدتی که فیزی مشغولِ یکی از دست‌هاش بود، هری با ذوق و هیجان نگاهش میکرد. عاشقِ حس خنکی‌ای شده بود که روی ناخن‌هاش می‌نشست. فیزی دستش رو رها کرد.
-وای خیلی خوشگل شد، چقدر میاد به دستت! اینو فوت کن تا خشک بشه، یدور دیگه روش بزنم.

A Whole New World(L.S/Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora