9

632 134 377
                                    

****

هری چیزی که میدید رو باور نمیکرد! با ورودشون به اون قلمرو، حسِ عجیبی تمام وجودش رو فراگرفته بود. انگار که... حسِ خونه داشت، حسِ تعلق داشتن!
ولی چیزی که براش عجیب بود، جمعیتی بود که اونجا ایستاده بودن!

افرادِ زیادی توی فرم انسان و گرگ، اونجا بودن؛ زن، مرد، بچه، همه ا‌ونجا جمع شده بودن و با خوشحالی و شگفتی، به آلفا و جفتش، زل زده بودن. اینکه آلفای دومشون هم تونسته بود همونجا، جفتش رو پیدا کنه، براشون یه نشونه‌ی بزرگ بود.

بیشتر به لویی چسبید و سعی کرد حسِ عجیبش رو با نزدیک بودن به آلفا، سرکوب کنه. از دیروز تا الان، هری تغییری نکرده بود؛ هنوز هم قرار گرفتن توی جمع براش سخت بود، مخصوصا که کسی رو هم نمیشناخت!


همه با سروصدا بهشون خوش آمد میگفتن و هری نمیتونست بخاطر شلوغی، دقیق متوجه حرف‌های اونها بشه.آلفا نگاهی بهش انداخت و نیم‌قدمی جلو رفت. زوزه‌ی آرومش باعث شد همه ساکت بشن و بعد، این صداش بود که ذهن‌هاشون رو دربر گرفت.

_از همگی بخاطر خوش آمد گویی و حضورتون در اینجا ممنونم. خوشحالم که بعد از یه مدت نسبتا طولانی، حالا پکمون در کامل‌ترین حالتِ ممکن قرار داره. من بالاخره تونستم هری رو پیدا کنم، اون جفتِ من و نیمه‌ی دیگه‌ی منه. میدونم که شما هم برای دیدنش خیلی صبر کردین و الان ازتون میخوام جوری که شایسته‌ی لونا‌ی پکمون باشه، باهاش رفتار کنین.


جوری که لویی ایستاده بود و محکم و بااقتدار حرف میزد، هری رو مجذوب خودش کرده بود. حتی برای ثانیه‌ای نمیتونست ازش چشم بگیره. اون ادامه داد: به همین مناسبت، فرداشب و پس‌فردا شب، جشنِ بزرگی بپا میشه و از همه میخوام که شرکت کنن.


همه فریادِ خوشحالی سردادن و دوباره صداهای بلند از هرجهتی به سمتشون میومد. لویی متوجه بود که هری معذبه و ایستادن جلوی اون جمعیت براش راحت نیست. لازم بود که زودتر لوناش رو از اون وضعیت خارج کنه.
_مسیرِ طولانی‌ای طی کردیم. گروهِ همراهم تا فردا میتونن استراحت کنن.

بعد حرکت کرد و مطمئن شد که هری هم همراهش میاد. به راحتی میتونست زمزمه‌ی بعضی از مردمش رو بشنوه.
«اون یه گرگ سفیده!» «خدای من! حالا ما یه گرگ سفید توی گله‌مون داریم!» «باورم نمیشه، جفتِ آلفا یه گرگ سفیده!» «این فوق العاده‌ست. من شنیدم گرگ‌های سفید خیلی خوش یُمن هستن.»


زین هم روشن بود، خیلی روشن؛ اما هری کاملا سفید بود و زین قسمت‌هایی از بدنش پوشیده از خزِ طوسیِ روشن بود. بینِ اونهمه گرگ با رنگ‌های مختلف و اکثرا تیره، هری و زین میدرخشیدن.
مسیری رو طی کردن و بعد از چند دقیقه، هری تونست عمارتِ بزرگی رو ببینه. حدسش سخت نبود که اون عمارت، متعلق به آلفا و خانواده‌ش هست.

A Whole New World(L.S/Z.M)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ