59

485 88 120
                                        

****

فردای همون روز، فیزی پیشِ لویی و پدرش رفته بود. یکبارِ دیگه کامل ماجرا رو تعریف کرده بود و حالا، لویی، هری و مارک، توی دفتر لویی نشسته بودن و منتظر بودن تا فیزی همراه با جفتش بیاد. قرار بود یه معارفه‌ی رسمی باشه!

آلفا پشتِ میزش نشسته بود و همچنان دلخور و بداخلاق بود. هری چشمی چرخوند و از روی مبل بلند شد. به سمتِ لویی رفت و پشتِ میزش، با یکم فاصله از آلفا، تکیه داد و دست‌هاش رو توی سینه‌ش گره زد.

+لو؟
لویی اما خودش رو با کاغذهای روی میز سرگرم کرده بود و وانمود میکرد هیچی براش مهم نیست!
_جانم؟

پسر کوچولوی تخس! این چیزی بود که هری توی ذهنش زمزمه کرد.
+ببین منو.
سرِ آلفا بالا اومد و چشم‌های خالیش به هری دوخته شدن. لویی توی پنهان کردنِ احوالش فوق‌العاده بود!

البته ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید که نگاهش نرم شد؛ هری با کلِ دنیا فرق میکرد!
_جانِ دلم؟
هری قدمی جلو گذاشت و وقتی لویی بدون توجه به حضورِ پدرش توی اتاق، صندلیش رو به عقب هل داد تا پسرش بتونه روی پاهاش بشینه، کمی گونه‌هاش رنگ گرفت.

بدونِ تعارف، جاش رو راحت کرد و بعد نرم پشت انگشت اشاره‌ش رو روی گونه‌ی آلفا کشید.
+بداخلاقی نکن بترسه دختر بیچاره، باشه؟
لویی با حفظِ نگاهِ مهربونش، چشم چرخوند و نشون داد که فاک نمیده.

+لو... اون دختر میتِ خواهرته. میدونم بخاطر اینکه دیر بهت گفتش، یکم دلخوری، ولی برخورد اول خیلی مهمه، باشه؟ دلخوریت رو بعدا با خودِ فیز حل کن.
لویی دقیقا مثلِ یه بچه‌ی لجباز، به طرفِ دیگه نگاه میکرد تا نشون بده قانع نشده؛ اما همزمان با دستی که پهلوی هری رو گرفته بود، نوازشش میکرد و این باعث میشد هری بخواد گریه کنه!

هری با لینک بهش گفت: بده من جلوی پدرت اینطوری لوست کنم! قول میدم وقتی رفتیم توی اتاق، کلی بوس بوسیت کنم اخمات باز شه، خب؟
لویی زیرچشمی نگاهش کرد. برخلاف نگاهش که نشون میداد از پیشنهاد راضیه، جور دیگه‌ای جوابِ هری رو داد.

_من لوسم؟ خودت لوسی!
هری سرش رو روی شونه‌ی آلفا گذاشت و ریز ریز خندید.
+باشه من لوسم. حالا بخند الان میان.
آلفا به مسخره‌ترین حالتی که میتونست، لب‌هاش رو کش داد تا نشون بده داره میخنده!

هری دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای خنده‌ش بالا نره. مشتش رو به کتف لویی زد و گفت: هی! بخند ببینم! زود باش!

خبر نداشتن مارک که مثلا پشتِ پنجره ایستاده و داره بیرون رو تماشا میکنه، تمام مدت حواسش بهشون بوده و بخاطر رابطه‌ی عمیق و شیرینشون، لبخند ملایمی روی صورتش شکل گرفته!

A Whole New World(L.S/Z.M)Where stories live. Discover now