*****
مهمترین چیزی که هری فهمید، این بود؛ اون از حالا یه وظیفه توی اون پک داشت، کارهایی بودن که هری باید بهشون رسیدگی میکرد، امورِ داخلی عمارت باید توسط لونا کنترل و نظارت میشد و توی این مدتی که لویی نتونسته بوده جفتش رو پیدا کنه، مادرش که لونای قبلیِ پک بوده، این کارها رو انجام میداده!
همچنین زین هم مسئولیتهایی داشت. کنترلِ آذوقه و ورود و خروج اجناس به عمارت، زیر نظرش بود و باید کنترلشون میکرد. اولش چنان توی شوک فرو رفته بودن که چند دقیقه طول کشید تا به خودشون بیان. اینها مسئولیتهای بزرگ و سنگینی بودن و فکر کردن بهشون هم ترسناک بود!
همینطور فهمیدن که جفتِ لاتی، برای سرکشی به مرزهای شمالی رفته و برای امشب برمیگرده. هری خوشحال بود که چیزهایی که توی ذهنش بودن، غلط از آب دراومدن!
بعد از تموم شدنِ جلسهشون، لارا گفت که فردا هم نکاتِ پایانی رو بهشون میگه و برای امروز کافیه. هرسه از اون اتاق خارج شدن و هری و زین به سمتِ محوطه رفتن. زیرِ یکی از درختهای نزدیک به ساختمون نشستن و لینک ذهنیشون رو فعال کردن.
+دیشب چرا بعد از شام غیب شدی؟
زین-لیام گفت باید برگردیم به اتاقمون. برای امشب و فرداشب لباس انتخاب کردم!
هری شیطون نگاهش کرد.
+فقط لباس انتخاب کردی!؟
زین با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و بعد، مشتش رو توی بازوش کوبید.زین-عوضی! چطور میتونی... خدای من! معلومه که فقط لباس انتخاب کردم!
و بعد روش رو به سمتِ دیگهای برگردوند.
هری همونطور که میخندید، دستش رو دورِ شونهی زین حلقه کرد.
+شوخی کردم! ناراحت نشو زینی.بوسهای روی گونهش کاشت و منتظر نگاهش کرد. زین زیرچشمی دیدش زد.
زین-خودت چی؟ دیشب چیکار کردی؟
هری چشم چرخوند.
+خوابیدم!؟ چیکار میکنن؟زین ابرو بالا انداخت و با لحن شیطونی گفت: نمیدونم، چیکار میکنن؟
هری دیگه طاقت نیاورد و خودش رو توی آغوش زین پرت کرد.
+زین من خیلی میترسم!پسر که توقعِ این واکنش رو از دوستش نداشت، محکم بغلش کرد.
چی باید میگفت وقتی خودش هم میترسید؟
زین-بیا امیدوار باشیم هری... اینجا هیچی شبیه به گلهی قبلیمون نیست. لیام خیلی با من خوبه و خب... مطمئنم لویی هم همینطوره، ها؟ چیزا خوب پیش میرن، بیا به آینده ایمان داشته باشیم!هری سرش رو به سینهی زین فشرد.
+مسئله این نیست زین، من سعی میکنم آروم باشم و به چیزهای بد فکر نکنم، ولی این تو ناخوداگاهم فرو رفته! اگر یهو یه واکنشی نشون بدم و آبروم جلوش بره چی؟ لویی خیلی خوب و مهربونه ولی من میترسم! دستِ خودم نیست!زین پلکهاش رو روی هم فشرد و موهای بهم ریختهی هری رو نوازش کرد. راهکارِ خاصی نداشت.
زین-اونا... اونا راجع به شرایطِ گذشتهمون میدونن، نه؟ مطمئنم درکمون میکنن هری. اصلا... اصلا چرا به خودِ لویی نمیگی؟ بنظرم اون بهتر از هرکسی میتونه کمکت کنه!

KAMU SEDANG MEMBACA
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fiksi Penggemar🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓