***
عددِ مقدس😈😈😈
خندهی شیطانی*****
دیروقت بود که از شهربازی برگشتن و حسابی خسته بودن برای طی کردنِ مسیر، پس لویی تلفنی از هتلی که با اومدن به لندن، اونجا میموندن، اتاقی رزرو کرد و بعد به سمتش حرکت کردن.با ورودشون به هتل، همه با لویی با احترام برخورد میکردن و هری فهمید اونها همشون خانوادهی تاملینسن رو میشناسن؛ و طبیعتا احتیاجی به مدرک شناسایی هم نداشتن.
لویی، هری رو به عنوان همسرش، با اسم "هری تاملینسن" معرفی کرد و باعث شد بدنِ جفتش گر بگیره.رایحهش طعمِ عسل گرفته بود و هری خوشحال بود از اینکه کسی بجز لویی نمیتونه رایحهش رو حس کنه، وگرنه آبروش میرفت!
خیلی زود، سوار آسانسور شدن و به سمتِ اتاقشون رفتن. تمام مدت سرِ هری پایین بود و سعی داشت گونههای قرمزش رو پنهان کنه.دستِ آلفا دورِ گردنش حلقه شد و گیجگاهش رو بوسید. این احوالاتِ خالصانهی هری، تپشهای قلبش رو سرعت میبخشیدن.
کارت رو روی جای مخصوصش کشید و درِ اتاقشون باز شد.
لویی اول وارد شد و بعد از روشن کردنِ لامپها، هری رو پشتِ سرِ خودش داخل کشید. اونجا امن بود، اما غریضهی آلفا این حرفها رو متوجه نمیشد.چند لحظه بعد، وقتی آمادهی خواب میشدن، هری آروم گفت: کاش از لباسهایی که امروز خریدیم، میاوردیم.
از لباسهاش خسته شده بود و اونها اصلا برای خواب راحت نبودن. لویی از لبهی تخت بلند شد.
_الان میرم میارم.فقط یک نگاه به صورتِ آلفا کافی بود تا هری از حرفش پشیمون بشه. لویی هم خسته بود، شاید حتی بیشتر از خودش! چطور میتونست انقدر ظالم باشه!؟
سرش رو به طرفین تکون داد و با فشارِ نرمی، دوباره آلفا رو روی تخت انداخت.+نمیخواد. فقط من و توایم دیگه...
بعد لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. جلوی چشمهای آلفا، به عقب چرخید و همونطور که به سمتِ کاناپه میرفت، تیشرتش رو از سرش بیرون کشید و روی سوییشرتش انداخت. بالاتنهی برهنه شدهش، بخاطر برخورد مستقیمِ جریانِ هوا، دون دون شد و هری تمام تلاشش رو میکرد که قرمز شدنش رو متوقف کنه.دستهاش که به سمتِ دکمهی شلوارش میرفتن، میلرزیدن و نفسهاش یکم، فقط یکم تند شده بودن. پلکهاش رو روی هم فشرد و بعد از باز کردنِ کلمهش و پایین کشیدنِ زیپش، خم شد و همزمان با درآوردنِ شلوارش، نمای جذابی به آلفا داد.
نفسِ لویی بریده بود و حتی پلک نمیزد تا ثانیهای از اون نمایشِ جذاب رو از دست نده. هری به سمتش چرخید. کاملا مشخص بود که سعی داره صورتش رو با بهم ریختنِ موهاش، کاور کنه. تیشرتش رو درآورد و روی استندِ کنارِ تخت گذاشت.
+بخوابیم دیگه؟ چراغ رو خاموش کنم؟

VOCÊ ESTÁ LENDO
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfic🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓