35

566 139 242
                                    

****

بعد از اینکه به لیام گفت نگهبان‌های مرزی رو چند برابر کنه و افرادشون رو توی حالتِ آماده‌باش نگه داره و یه فکری هم بحالِ دفترش بکنه، به سمتِ اتاقشون حرکت کرد.


شرمنده‌ی هری بود، میدونست که اون تقصیری نداشته، هری درجریان نبود و تصمیمی که گرفته بود، برای محافظت از افرادِ عمارت بود، پس نمیتونست سرزنشش کنه.
تقه‌ای به در زد و وارد شد. نگاهش رو توی اتاق چرخوند.


پسرکش وسطِ تخت، توی خودش جمع شده بود. با یکم دقت، متوجه شد که بالشش رو بغل کرده. حتی الان که از لویی ناراحت و ناامید بود، باز هم به رایحه‌ش پناه برده بود تا آروم بشه؛ این قلبِ آلفا رو ذوب میکرد.


نفسِ عمیقی گرفت و با احتیاط، لبه‌ی تخت نشست.
آروم صداش زد: هری؟
پسر انقدر غرق در افکارش بود که حتی متوجهِ رایحه‌ی لویی هم نشده بود و حضورش رو تا صدا شدنِ اسمش، حس نکرده بود.
ترسیده ازجا پرید و خواست روی تخت بشینه که لویی جلوش رو گرفت.
_هی نه... راحت باش بیبی.

سرِ هری به سمتش چرخیده بود و چشم‌های به خون نشسته‌ش، چنگ مینداختن به قلبِ آلفا. پسرکش چقدرگریه کرده بود؟
هری احساس میکرد گلوش خشک شده و توانایی‌ای برای حرف زدن نداره. نگاهِ رمیده و وحشت زده‌ش قفل بود به لویی و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه. تمامِ مدتی که لویی توی فرمِ گرگش بود و با عصبانیت همه چیز رو داغون کرده بود رو حس کرده بود، تمامِ خشم و ناراحتیش رو؛ خودش رو مقصر میدونست و حالا منتظر بود آلفا دوباره سرش فریاد بکشه.


گرگش بابتِ ناامید کردنِ آلفا، رنجیده و آسیب دیده بود و گوشه‌ای کز کرده بود. هری بی‌جون‌تر از هرزمانی بود.
لویی اما خجالت میکشید از نگاه کردن به چشم‌های جفتش.
_من... متاسفم هری. تند رفتم. خیلی متاسفم بابتِ رفتارم. نتونستم گرگم رو کنترل کنم و بابتش ازت معذرت میخوام.


هری سعی کرد با پایین فرستادنِ بزاقش، از بغضی که رهاش نمیکرد، خلاص بشه.
+این... این تقصیرِ من بود. من اشتباه کردم، معذرت میخوام.
صداش خیلی زیاد گرفته بود و نگاهش رو از لویی می‌دزدید.
لویی خواست دستش رو بگیره اما وقتی دستِ مشت شده‌ی هری رو دید، مکث کرد.


_این حرف رو نزن لاو، تو نمیدونستی، من... من نباید سرزنشت میکردم!
لویی کاملا اشتباهش رو پذیرفته بود و آماده بود تا از دلش دربیاره، اما هری... اون شکسته بود و وحشتِ ترک شدن توسطِ آلفاش، داشت مغزش رو سوراخ میکرد. از همین الان مرگِ گرگش رو نزدیک میدید، بدونِ لویی حتی یک ساعت هم دووم نمی‌آورد!

لبش رو زبون زد اما تاثیری نداشت، بدنش کاملا تحلیل رفته بود.
+من نباید... دخالت میکردم. میخواستم که صبر کنم اما... شما تا ظهر برنگشتین و خب...
احساس میکرد توضیحاتش قرار نیست چیزی رو عوض کنن، پس فقط سری تکون داد و گفت: من متاسفم آلفا...


A Whole New World(L.S/Z.M)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin