3

661 156 231
                                    

****

_متوجه منظورت نمیشم... چرا دنبالِ جفتم میگردم؟
هری ترسیده بود اما آروم سر تکون داد. بنظر نمیرسید اون آلفا خشمگین باشه.
_خب چون...جفتمه؟! اون کسیه که قراره تا آخر عمرم باهاش زندگی کنم و همراهم باشه، طبیعتا باید دنبالش بگردم تا پیداش کنم، ها؟

هری لب گزید. حرف‌های اون آلفا، شبیه قصه‌هایی بود که مادرش توی بچگی براش تعریف میکرد؛ از رویایی بودنِ جفت‌ها میگفت، از حسِ قشنگی که داره... اما بعد هری بزرگ شد و حقیقتِ تلخ و زننده‌ی زندگی، توی صورتش کوبیده شد.

+میتونستی... هرکسی رو داشته باشی!
لویی احساس کرد یکی با مشت توی صورتش کوبیده. کمی اخم‌هاش توی هم رفتن. دوست نداشت کسی راجع به جفتش اینجوری حرف بزنه، حتی اگر اون شخص، خودش بود.

_منظورت چیه؟ جفتِ هرکس، نیمه‌ی دیگه‌ی روحشه! چطور یه نفرِ دیگه، میتونه جایگزینش باشه؟
هری نگاهش رو پایین دوخت تا اخمِ آلفا رو نبینه. نمیدونست چرا داره این حرف رو میزنه، اما فقط به زبون آوردش.
+من نمیدونم، اینجا... خب... اینجا کسی دنبالِ جفتش نمیگرده!

دهنِ لویی از تعجب باز مونده بود.
_یعنی چی؟ پس چجوری زندگی میکنن؟ امکان نداره یه گرگ بتونه بدونِ جفتش زندگی کنه!
هری تلخندی نثارش کرد و شونه بالا انداخت.
+نمیدونم!

لویی همچنان گیج و گنگ بود، جریان چی بود؟ اصلا اون پسر از چی حرف میزد؟
_خب... خب پس چیکار میکنن؟ یعنی منظورم اینه، خانواده تشکیل نمیدن؟ یا مثلا چجوری...
کلمه‌ها رو گم کرده بود، نمیدونست چجوری هضم کنه چیزی که شنیده بود رو.

لرز خفیفی بدنِ هری رو دربر گرفته بود، حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد حالش بد بشه.
+اونا...اونا فقط... فقط امگاها رو... گیر میندازن و... بعدش... بعدش...بهشون...

دست‌هاش به خاک چنگ زده بودن و نگاهش به نقطه‌ای خشک شده بود. لب‌هاش میلرزیدن و قطره‌ اشکی روی گونه‌ش سُر خورد.
_خدای من! یعنی اونا...با کسی به غیر از جفتشون...؟

هری انقدر حالش بد بود که متوجه سوالِ آلفا نشه و لویی انقدر بابتِ چیزی که شنیده بود، شوکه بود که متوجه نشه هری داره میلرزه.
_چطوری آخه؟ اصلا چرا... یعنی...

تا بحال حس نکرده بود که کلمه‌ای برای بیانِ منظورش نداره، اما الان؟ احساسِ گنگ بودن میکرد. کلی حرف برای زدن داشت اما کلمه‌ای برای بیانش پیدا نمیکرد. ناگهان رایحه‌ی هری، توجهش رو جلب کرد. اون بیچاره داشت از حال میرفت.

ازجا بلند شد و بدون مکث، به سمتش دوید. جلوش زانو زد و صورتش رو توی دستش گرفت. مردمک چشم‌هاش، نامتمرکز بودن و دندون‌هاش بهم میخوردن.
_هی... هی به من نگاه کن! حواست رو بده به من!

A Whole New World(L.S/Z.M)Where stories live. Discover now