****
آلفا با نگرانی به هری که بیحال روی تخت خوابیده بود، نگاه کرد. جفتش داشت درد میکشید و کاری ازش برنمیومد.
_بیبی...
قبل از اینکه لویی فرصت کنه چیزِ بیشتری بگه، هری به سمتِ سرویس هجوم برد و در رو محکم بست.ثانیهای بعد، این صدای بالا آوردنش بود که توی گوشهای لویی پیچید. پلکهاش رو با درد روی هم فشرد و ازجا بلند شد تا بره پیشش. حدودِ دوهفته از روزی که آلفاهای ردمون برگشته بودن، میگذشت و توی این مدت، تو آمادهباشِ کامل بودن.
مدام به مرزها سرکشی میشد و کوچکترین حرکتی رو بررسی میکردن، اما هیچ خبری از سمتِ اون گله نبود.درعوض، از فردای اون روز، هری مریض شده بود؛ تب داشت و حالت تهوع امونش رو بریده بود. روزی سه-چهار دفعه بالا میاورد و چیزی نمیخورد. لاغرتر از هرزمانی شده بود و رنگ به صورتش نمونده بود. بدن درد داشت و شبها کابوس به سراغش میومد، البته لویی سعی میکرد ذهنش رو کنترل کنه تا کابوسها مانعِ خوابش نشن، ولی بهرحال... خوابِ راحتی نداشت!
در رو باز کرد و سرش رو داخل برد.
_هری؟ عزیزم؟
هری دوست نداشت وقتی داره بالا میاره و همه جا رو به گند میکشه، کسی بیاد پیشش، حتی اگر اون شخص لویی باشه!
+خوبم لو...
با صدایی که از ته چاه درمیومد به زبون آورد و بعد به سختی بلند شد تا صورتش رو بشوره.ضعفِ عمیقی بدنش رو فرا گرفته بود و حتی روی پاهاش نمیتونست بایسته. لویی وقتی صدای سیفون رو شنید، در رو کامل باز کرد و داخل رفت. قبل از اینکه هری بخاطرِ سرگیجهی شدیدش سقوط کنه، زیربغلش رو گرفت و به سمتِ روشویی هدایتش کرد.
صورتش رو شست و براش خشکش کرد و بعد قبل از اینکه هری بخواد مخالفت کنه، دستش رو زیرِ زانوهاش قفل کرد و بالا کشیدش. هری اما بیحالتر از اونی بود که بخواد چیزی بگه؛ دستش رو به لباسِ آلفا بند کرد و چشمهاش رو بست.
لویی ترسیده و نگران بود. شان علتِ این حالِ هری رو نمیدونست، البته یکسری احتمالات داده بود، اما اونها ترسناک بودن و لویی نمیخواست بهشون فکر کنه.
پزشکشون میگفت تا چندسال قبل، بیماریای بوده که گرگینهها رو ازپا درمیاورده، جوری که قدرتِ ماوراییشون هم نمیتونسته کمکشون کنه و علائمِ هری، بشدت شبیه به اون بیماری بود!شان معتقد بود اگر هری این بیماری رو گرفته باشه، کاری نبود که بتونن براش انجام بدن و لویی رسما باید مینشست و از بین رفتنِ جفتش رو تماشا میکرد! احتمالِ دیگه این بود که فقط بخاطرِ فشارِ عصبی باشه اما به طرزِ مسخرهای، اون روی احتمالِ اولی تاکید داشت.
برای تشخیصِ اون بیماری، به یک کیتِ آزمایشیِ مخصوص احتیاج داشتن و متاسفانه، درحالِ حاضر توی پک موجود نبود و چون قرنطینه و در حالتِ آمادهباش بودن، از جایی نمیتونستن تهیهش کنن. لویی بدنِ بیجونِ جفتش رو روی تخت گذاشت و پتو رو روی پاهاش بالا کشید. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و وقتی تبِ بالاش رو حس کرد، لب گزید.

KAMU SEDANG MEMBACA
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fiksi Penggemar🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓