47

569 127 147
                                    

****

آلفا بعد از اطلاع دادن به هری، ضربه‌ای به در زد و وارد شد. هری وسط نستش نشسته بود و سرِ پایین افتاده و رایحه‌ی غمگینش، چیزی بود که لویی رو نگران میکرد.

فورا به سمتش رفت و سعی کرد معمولی رفتار کنه. تیشرتش رو از سرش رد کرد و شلوارِ تنگش رو پایین کشید.
_حسابی تنبل شدم! همش با شلوار راحتی میچرخم این روزا، اصلا تحمل جین رو ندارم!

روی تخت خزید و نزدیک به هری نشست.
_هایی؟ هری؟
هری سرش رو بلند کرد و چشم‌های غمگینش، باعث شد چیزی توی دلِ آلفا فرو بریزه!

_چرا عروسکِ زیبای من غمگینه؟
دست‌هاش رو جلو برد و هردو دستِ هری رو گرفت.
+تو میدونستی...

_چی؟
+تو میدونستی لویی، چرا بهم نگفتی؟
لویی با گیجی پرسید: چی رو بیبی؟

هری دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت: میدونی چقدر ترسیدم؟ همش با خودم گفتم دوباره چه بدبختی‌ای رو سرم آوار شده!؟ دوباره چه دردسری سایه انداخته رو زندگیمون!؟ لویی من همش نگران بودم و تو هیچی بهم نگفتی؟

لحنش انقدر غمگین بود که دل سنگ رو هم آب میکرد!
آلفا دستش رو فشرد و گفت: هانی من مطمئن نبودم! قسم میخورم! فقط احتمال میدادم؛ وخب... میترسیدم بهت بگم و نگرانت کنم! نمیخواستم وحشت کنی!

هری سرش رو بلند کرد و منتظر به لویی خیره موند.
_تو... خب... من دیشب که نمیتونستی بخوابی و ذهنت رو چک کردم، دیدم که گرگت به نست احتیاج داره و توی ناخودآگاهت، هیچ اطلاعاتی راجع به نست نبود! تو چیزی نمیدونستی و من هم مطمئن نبودم!

سعی کرد متقاعد کننده باشه، چون داشت صادقانه حرف میزد.
_بهترین چیزی که به ذهنم رسید، درواقع به ذهن شان، این بود که صبر کنیم تا مادرت برسه! بیبی ازم ناراحت نباش، لطفا!

هری سرش رو تکون داد و گفت: نیستم، تقصیر تو نبود! این راجع به منه! خجالت آوره که با این سنم، هنوز راجع به هیتم چیزی نمیدونستم!

لویی با چشم‌های گشاد شده خودش رو جلو کشید.
_هی! راجع به چی داری حرف میزنی؟ این هیچ اشکالی نداره بیبی! منم نمیدونستم! ببین... هری منو ببین! اشکالی نداره، قول میدم! باشه؟ اینکه الان فهمیدی، با اینکه چند سال پیش میفهمیدی، بجز کم کردن نگرانیِ این دو روزت، هیچ تغییر دیگه‌ای ایجاد نمیکرد، خب؟

هری پوزخندی به حالش زد.
+این راجع به منه، لویی! باشه؟ تو چیزی نمیدونستی چون من از یه پکِ دیگه‌ام، خب؟ تو راجع به راتت میدونی، قطعا راجع به هیتِ امگاهای سیلور ریور هم میدونی، مگه نه؟ اینکه تو ندونی، با اینکه من ندونم، دوتا مسئله‌ی کاملا متفاوته!

هری کلافه و پشتِ هم داشت حرف میزد و فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت! لویی هردو دستش رو بلند کرد و روی انگشت‌هاش رو بوسید.

A Whole New World(L.S/Z.M)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang