****
هری متعجب بود. افرادِ زیادی اونجا بودن و دوتا میزِ خیلی بزرگ، توی اون سالن بود. این نشون میداد تعداد افرادی که توی عمارت هستن، بیشتر از چیزی هستن که هری تصور میکرد. همراه با لویی حرکت میکرد و سعی داشت دربرابر نگاههای ذوق زده و یا کنجکاوِ بقیه، لبخند بزنه؛ کاری که براش سخت بود.
شلوغی و جمعیت همیشه مضطربش میکرد و این به دلیلِ جایی بود که توش بزرگ شده بود. هیچوقت نتونسته بود طعمِ واقعی امنیت رو بچشه. صدای نرمِ لویی همزمان با حرکتِ ملایم شصتش پشت دستش، توی سرش پیچید.
_هری... آروم باش عزیزم. استرست رو حس میکنم، چرا انقدر ترسیدی؟ هوم؟ اینجا امنی، هیچکس بهت آسیب نمیزنه. کنارِ منی بیبی، من مراقبتم! آروم باش لطفا.
لویی نگرانش بود؟ هری خیلی خوب میتونست نگران بودن لحنش رو حس کنه. نفسِ عمیقی کشید و سعی کرد به حرفِ آلفاش گوش بده.+دستِ خودم نیست، شلوغی مضطربم میکنه.
نگاهِ نگرانِ لویی روی صورتش چرخید اما مکالمهی ذهنیشون خیلی ادامه پیدا نکرد وقتی شخصی به سمتِ هری دوید و بغلش کرد. پسر رسما خشک شده بود. یک دستش توی دستِ آلفا و دیگری توی هوا معلق مونده بود.صدای دخترونهای توی گوشش پیچید.
-هریییی! خیلی خوشحالم که میبینمت! عاح خدایا تو خیلی خوشگلی! این لویی عجب شانسی داره، اینهمه منتظر موندنش حسابی براش جبران شد.
بعدش شیرین خندید و کمی عقب کشید.هری همچنان شوکه باقی مونده بود که لویی به دادش رسید. اون دختر رو ازش دور کرد و بهش چشم غره رفت.
_عزیزم ایشون خواهرِ من هستن؛ شارلوت! یکم هیجانیه، کم کم عادت میکنی بهش!
شارلوت دستش رو جلو آورد: لاتی صدام کن!هری لبخند زد و دستش رو جلو آورد. چهرهش هنوز شوکه بود.
+هری... خوشبختم!
لاتی با چشمهای قلبی نگاهش کرد.
لاتی-واااو! چه صدای جذابی!
اون دختر رسما داشت براش فنگرلی میکرد؛ هری خندهش گرفته بود و از طرفی، تابحال انقدر توی مرکز توجه قرار نگرفته بود، پس کمی معذب بود.دستِ لاک خوردهای، لاتی رو عقب کشید.
-بیا اینور دیگه...
دخترِ دیگهای جلو اومد که بنظر متفاوت با لاتی بود، حداقل توی نگاهِ اول.
-های! خوش اومدی. من فیلیسیتیام، میتونی فیزی صدام کنی. خواهرِ این دوتا!
و به لویی و لاتی اشاره کرد.هری لبخندش رو بیشتر کش داد.
+خوشبختم،عام فکر میکنم بدونی ولی خب...هری!
همون موقع خانمِ زیبایی جلو اومد و دخترها کنار رفتن.
-به خونه خوش اومدی پسرم! من جوانا هستم، مادرِ این سه نفر. خوشحالم که اینجایی.بعد دستهاش رو باز کرد تا هری رو بغل کنه و خب... هری هم با فشارِ آرومی که لویی به دستش وارد کرد، جلو رفت. بغلِ جوانا حسِ خوبی داشت، یادِ مادرش افتاد و کمی بغض گلوش رو فشرد.
+از آشناییتون خوشبختم خانم.
![](https://img.wattpad.com/cover/314469028-288-k427389.jpg)
YOU ARE READING
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfiction🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓