****
از چشمهای آلفا خون چکه میکرد. جوری به افرادِ حاضر در اتاق خیره شده بود که حتی پدرش و لیام هم ترسیده بودن! حتی با وجودِ اینکه خودِ لیام هم عصبی بود.
با خشم دندونهاش رو روی هم فشرد و غرید: همین؟ جلسهی فوریِ فاکینگ امنیتیتون همین بود!؟ صحبت کردن راجع به تعدادِ محافظینی که بهتره توی هر قسمت باشن؟!دستهاش رو روی میز کوبید و عربده کشید: همین؟؟؟!
چشمهاش شیفت داده بودن و کاملا معلوم بود داره زور میزنه تا تبدیل نشه. صدای آلفا اما خودنمایی کرد: بخاطر این کصشرا، جفتِ من الان تنها رفته لندن!؟پدرش با احتیاط گفت: آروم باشین آلفا...
نگاهِ تیزش روی پدرش چرخید.
_آروم باشم!؟ چجوری آروم باشم وقتی این احمقها حتی تواناییِ تشخیصِ فوریتِ مسائل رو ندارن؟ تعدادِ محافظین مهمتره یا سلامتیِ لونای پک؟! شما این کصشرا رو بدونِ من هم میتونستین حل کنین!دستِ خودش نبود، هیچ کنترلی روی عصبانیتش نداشت، فقط داشت تلاش میکرد تبدیل نشه، چون مطمئن بود آلفا انقدر عصبی هست که همشون رو بدره!
دوباره روی میز کوبید و ازجا بلند شد.
_اگر اتفاقی برای لونا بیافته، همهتون رو آتیش میزنم! شنیدید؟ همهتون رو! خودم زنده زنده آتیش میکشم به وجودتون و با لذت تماشا میکنم!از پشتِ میز بیرون اومد و به سمتِ در رفت. دستهاش از شدت خشم و حرصش، میلرزیدن. قبل از رفتن، ناگهان به عقب چرخید و رو به افرادی که گرخیده بودن، دستش رو بالا گرفتن و انگشتِ اشارهش رو روی یک نفر نگه داشت.
_تو آلفرد! حتی اگر بقیه رو آتیش نزنم، تورو قطعا آتیش میزنم و مطمئن میشم تا استخوانهات هم بسوزه و بعد خاکسترت رو هم آتیش میزنم. انقدر آتیشت میزنم تا چیزی ازت نمونه!آلفرد با وحشت به میز چنگ زد و من من کرد: چ... چرا آلفا؟ من... من چیکار کردم؟
لویی همونطور که به سمتِ در چرخیده بود، گفت: تو بیشتر از بقیه برای این جلسه اصرار کردی! لیام! مطمئن شو همشون تا برگشتنِ لونا و زین در دسترس باشن!لیام که دستِ کمی از لویی نداشت، با خشم بهشون نگاه کرد و بلند گفت: بله آلفا.
میخواست بره توی جنگل تا دوباره تبدیل شه، اما این راهِ منطقیای برای تخلیهی خشمش نبود. میخواست راه بیافته به سمتِ لندن، ولی این هم منطقی نبود. قبل از اینکه بیشتر از اون به خودش فشار بیاره، موبایلش زنگ خورد. از وقتی هری رفته بود، اون رو از خودش دور نکرده بود تا اگر پسرش زنگ زد، سریع جواب بده.
به اسکرین نگاه کرد و وقتی اسمِ هری رو دید، فورا انگشتش رو روی قسمتِ سبز رنگ کشید.
_سان؟ بگو که خبرِ خوبی داری... خواهش میکنم!
![](https://img.wattpad.com/cover/314469028-288-k427389.jpg)
ESTÁS LEYENDO
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfic🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓