"یالا ییبو!"
ییبو دوباره گارد گرفت و به پدرش، که منتظر حملهی بعدی بود خیره شد. افسر یان، پدر ییبو، لبخندی زد و گفت" یالا، بهم حمله کن. مگه درست رو خوب یاد نگرفتی؟"
ییبو اخم هاش رو در هم کشید. مشتی سمت صورت پدرش حواله کرد که بلافاصله دفاع شد" وقتی حریف دستهاش رو سپر صورتش کرده، نباید به صورت حمله کنی!"
مشت بعدی ییبو راه شکم پدرش رو در پیش گرفت. قبل از اینکه به هدف بخوره،مشت محکمی از طرف پدرش به سمت چپ صورتش خورد. "وقتی میخوای حمله کنی،نباید با نگاهت به حریف آدرس بدی! یالا! عجله کن!"
ییبوی چهارده ساله، خون دهنش رو بیرون تف کرد و گارد گرفت. یان وانگ، با جدیت گفت" مبارزهی واقعی جایی برای مکث نداره ییبو. نباید به حریفت فرصت اینو بدی که بعد حمله های تو دوباره سرپا شه." مشتش رو بالا برد و هدفی خیالی در هوا رو زد" قبل از اینکه بلند شه، با یه ضربه کارشو تموم کن!"
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد. حملهی دوم به نسبت بهتر بود. مشت میزد و مشت های پدرش رو دفاع میکرد. یان خندید" آره همینه! ساق پا! زانو! اگه میتونی بهشون مشت و لگد بزن!"
از زمانی که به یاد داشت، تمرینات رزمی با پدرش انجام میداد. هیچ وقت نفهمید که سبک واقعی پدرش چی بود، جودو،کاراته و یا بوکس. یان وانگ همیشه ترکیبی از ورزش ها رو به ییبو یاد میداد،چون معتقد بود روزی میرسه که پسرش هم مثل خودش به یکی از بهترین ماموران پلیس چین تبدیل میشه.
آموزه های پدرش رو هرگز از یاد نمیبرد. روزهای زیادی رو به یاد میآورد که بعد از مدرسه، وقتی هنوز خستگی از تنش بیرون نیومده بود باید لیستی از آسیب پذیر ترین بخش های بدن رو که پدرش براش تهیه کرده بود حفظ میکرد. یان ازش خواسته بود این لیست رو همیشه در گوشه ای از ذهنش نگه داره تا هر موقع با هم تمرین میکردن و یا به ییبو حمله میشد، بتونه با ضربه زدن به اون نواحی از خودش دفاع کنه.
با خودش تکرار کرد: جمجمه، چشم ها،مهره های فوقانی کمر، زانو، ساق پا، گردن، فک، بینی، شکم، آلت تناسلی
یکی از مشت های ییبو به ساق پای راست پدرش خورد. خیلی کم پیش میاومد که بتونه به یکی از نواحی آسیب پذیر بدن پدرش ضربه بزنه. از پیروزی کوچکی که به دست آورده بود لبخند زد، اما شادیش دوام چندانی نداشت. یکدفعه لگد محکمی به بازوش خورد که اون رو روی زمین پرت کرد.
بازوی دردناکش رو چسبید و تلاش کرد بلند شه، اما بلافاصله مشتی به شکمش خورد. دوباره روی زمین پخش شد و داد زد"کافیه! دیگه نمیتونم!"
"بلند شو ییبو!" یان داد زد و این بار، لگدی با شدت کمتر به پهلوی ییبو زد" گفتم فکر کن اینجا وسط میدون جنگه! نمیشه همینطوری جا بزنی و بگی نمیتونی! بلند شو!"
سر ییبو نبض میزد و درد بازوش هر لحظه بیشتر میشد. به سختی روی زمین نیمخیز شد. موهای خیس از عرقش رو کنار زد و در حالی که به سختی نفس میکشید پرسید"پدر.. چرا..."
یان دستکش بوکسش رو در آورد و دستش رو سمت ییبو دراز کرد. دست پسرش رو چسبید و اون رو بالا کشید" چرا چی؟ فکر کردی چون سنی ازم گذشته دیگه نمیتونم شما جوونا رو زمین بزنم؟"
ییبو لب پایینش رو گاز گرفت و بازوی ملتهبش رو مالید. یان آهی کشید و دستش رو دور شونهی پسرش فرستاد. در حالیکه با هم سمت در زیر زمین میرفتن، گفت" ییبو، تو باید یاد بگیری که چطور با دست خالی مبارزه کنی. ممکنه همیشه اسلحه همراه خودت نداشته باشی، یا سلاحت دست رقیب افتاده باشه. اونوقت چی؟ هان؟ میخوای به این راحتی کشته بشی؟"
قبل از اینکه فرصتی برای باز کردن در پیدا کنه، مادر ییبو،مِی، جلوی در ظاهر شد و نگاه سرزنشگری حوالهی همسرش کرد" بازم پسر منو اذیت کردی؟ زیر زمین مگه جای تمرین دفاع شخصیه؟"
ییبو که منجی خودش رو پیدا کرده بود، فورا سمت مادرش رفت. یان لبخندی زد و گفت"چیزیش نیست. پسر من یه قهرمانه."
می خندید و بوسه ای روی موهای پسرش گذاشت"البته که هست." و بعد نگاهش بالا تر، سمت چهرهی بی نقص همسرش رفت"درست مثل پدرش."
یان با حفظ لبخندش جلوتر رفت و بوسه ای روی پیشونی همسرش گذاشت. دستش رو روی شونهی ییبو گذاشت و گفت"یادت نره که بعد از من، تو مسئول محافظت از مادر و خواهرتی."
ییبو فورا سمت شکم برآمدهی مادرش برگشت و خندید. خیلی زود عضو جدیدی به خانوادهی کوچیکشون اضافه میشد و ییبوی جوان واقعا برای دیدن خواهرش هیجان زده بود.
درست چند روز قبل از اینکه خواهرش به دنیا بیاد، ییبو به همراه پدرش برای پیاده روی شبانه بیرون رفته بودن. وقتی یاد اون شب میافتاد، هنوز هم سرمای ترسناکی رو در ستون فقراتش احساس میکرد. ماشین سیاه طویلی از کنارشون گذشت، تنها چیزی که ییبو شنید، صدای کشیده شدن چرخ های ماشین، فریاد پدرش که بهش میگفت"ییبو مراقب باش!" و شلیک گلوله بود.
سه شلیک پشت سر هم.
و بعد تنها چیزی که ییبو به خاطر داشت، این بود که پدرش درست مقابل چشم هاش کشته شده و هیچکاری از دستش برنیومده بود. که تمام اون تکنیک ها، تمام ساعت های طولانی که با پدرش تمرین میکرد جلوی گلوله هیچ مفهومی نداشتن و اینکه چطور عزیز ترین شخص زندگیش در کمتر از ده ثانیه ازش گرفته شده بود. گریه های مادرش، همکاران پدرش که موضوع رو به گردن دشمن های شخصی و مافیا میانداختن، هیچکدوم در کمتر کردن درد ییبو اثری نداشت. تنها عاملی که باعث مرگ پدرش شد، خودش بود. اگه اون شب به پدرش برای پیاده روی اصرار نکرده بود، اگه اصلا اون کنار پدرش نبود، پدرش هم مجبور نمیشد بهخاطر محافظت از ییبو خودش رو سپر گلوله ها کنه.
ییبو هرگز خودش رو برای مرگ پدرش نبخشید.
***
شیائو ژان تک دکمهی کتش رو باز کرد و روی صندلی نشست. محافظش دست به سینه کنارش ایستاده بود.
جنا سر برگردوند. لبخندی زد و گفت"چه عجب که اومدی!"
ژان که متوجه شده بود مخاطب جنا قرار گرفته، برگشت و لبخند زد"از دیدنت خوشحالم جنا."
جنا موهای طلاییش رو کنار زد و خندید. به شیرینی گفت" کاش میتونستم حرفت رو باور کنم."
"حرفم عین حقیقته،من هیچوقت به تو دروغ نمیگم عزیزم."
"امروز جذاب تر بهنظر میای."جنا این رو گفت و دستش رو سمت ژان دراز کرد. ژان بوسه ای روی دست ظریفش گذاشت و جواب داد"اما تو مثل همیشه زیبایی."
لئو سیدوروف که معلوم بود از مکالمهی کنارش هیچ لذتی نمیبره، گردن کشید و پرسید"کجا بودی شیائو؟ چرا انقدر دیر اومدی؟"
ژان با بی تفاوتی جواب داد"کاری داشتم. باید به اون رسیدگی میکردم."
"رسیدگی شد؟"
"فکر میکنم بله."
قبل از اینکه لئو بتونه چیز دیگه ای بپرسه، جنا ژان رو مخاطب قرار داد و پرسید"امروز شرط بندی کردی مگه نه؟"
"اوهوم." نگاه بی تفاوت ژان دور سالن میچرخید.
لئو فورا پرسید"سر چو مگه نه؟ چقدر شرط بستی هان؟"
ژان سمت اون برگشت. یک تای ابروش رو بالا فرستاد و لبخند زد. جواب داد"چطور؟ نکنه میخوای قیمت بالاتری پیشنهاد بدی؟"
لئو پوزخند زد و سیگاری گوشهی لبش گذاشت"من فقط دو میلیون شرط بستم. با اینکه مطمئنم امروز هم چو میبره،اما دلم نمیخواد حتی اگه باختم، مجبور شم پول زیادی خرج کنم."
ژان در سکوت به حرف های لئو گوش میداد. لئو سیدوروف مردی بود جاه طلب و دهن بین. ژان این رو از همون روز اول و تنها با یک نگاه به سر و وضعش فهمیده بود. همیشه موهاش رو ژل میزد. مثل اکثر روس ها، پوستی سفید و چشم هایی روشن داشت. مراقبت پوستی خیلی شدیدی انجام میداد، به طوری که حتی الان و در سن پنجاه سالگی،در ظاهر فرق زیادی با شیائو ژان سی ساله نداشت. اکثرا لباس هایی به رنگ تیره انتخاب میکرد تا روشنی چشم هاش بیشتر به چشم مخاطب بیاد. بینیش کمی بزرگ بود، اما لب هایی کشیده و متناسب داشت. گاهی ته ریش میذاشت، اما معمولا صورتش رو با دقت و وسواس زیادی اصلاح میکرد. مهم نبود که به یه مهمونی ساده دعوت شده یا به یک جشن رسمی و بزرگ،اون همیشه بهترین لباس ها رو میپوشید. هرگز دوبار با یک کت و شلوار ظاهر نمیشد. تنها بهترین مارک سیگار و الکل ذهنش رو سرحال میآورد. همهی این کارها رو تنها به یک دلیل انجام میداد. اون میخواست مورد ستایش قرار بگیره. مورد ستایش همه، مخصوصا دشمنانش.
ژان پوزخندی زد و گفت"از باختن میترسی؟ با خودت فکر کردی که اگه مردم بفهمن با چنین مبلغ ناچیزی شرط بندی کردی چی در موردت میگن؟"
لئو با غیظ به ژان خیره شد و جواب داد"برام مهم نیست."
ژان خندید"واقعا اینطوره؟"
جنا بین حرفشون پرید. برگشت سمت ژان و گفت"تو همش داری طفره میری. سوال لئو در مورد قیمتی بود که خودت شرط بستی."
رینگ آماده شده بود. ژان نگاهی به سمتی که رختکن در اون قرار داشت انداخت و بعد جواب داد" من اصلا روی چو شرط نبستم که بخوام قیمتش رو بگم."
لئو خندید و بعد، با تمسخر پرسید"رو لئو شرط نبستی؟ نکنه میخوای بگی رو اون موش چینی بدبخت شرط بستی ها؟"
ژان لبخند زنان جواب داد"دقیقا همینطوره."
جنا با ناباوری بهش خیره شده بود و لئو دیوانه وار میخندید"تو امروز مستی نه؟ اگه مست نیستی حتما عقلت رو از دست دادی! اصلا به این فکر کردی که اون موش چینی فسقلی چطور میخواد با یه غول دو متری و صد و نود کیلیویی بجنگه؟ تو همون حرکت اول با یه فوت میکشتش!" جنا از حرف های لئو به خنده افتاد. ژان هم لبخند فریبنده ای روی لب هاش داشت، اما چشمهاش اصلا نمیخندید.
وقتی لئو یک دل سیر خندید، برگشت و پرسید"خب نگفتی؟ امروز چقدر قراره بهم ببازی هان؟"
ژان نگاهش رو از اون دو نفر گرفت. جواب داد"بعدا میفهمی."
"خانم ها و آقایان، من میزبان شما،مین سوک هستم! از اینکه به اینجا اومدین ازتون تشکر میکنم!" و تعظیم کرد. این صدای صاحب کلاب بود که داشت صحبت میکرد. انگلیسی رو بسیار غلیظ و با لهجه حرف میزد. اینکه مثل خیلی از صاحبان هتل ها و کازینوها از مترجم استفاده نمیکرد، فقط به این خاطر بود که میخواست تاثیر بیشتری روی مخاطبینش بذاره.
ادامه داد"طبق رسم هر سال، ما شرکت کنندگان زیادی از کشورهای مختلف با ملیت های مختلف رو در دوئل ها داریم. فینال مسابقه در کشور فردی برگزار میشه که بیشترین برد رو داشته. امسال تصمیم گیری برای هیئت داوران ما خیلی سخت بود، چون هر دو مبارز بدون باخت به فینال رسیدن. ییبو و چو تمام حریفان خودشون رو شکست دادن، اما از اونجایی که سابقهی چو در برد بیشتره، تصمیم بر این شد که کرهی جنوبی به عنوان محل برگزاری فینال انتخاب بشه." لبخند فریبکارانه ای زد و ادامه داد"باعث افتخار منه که این سعادت امسال نصیب کلاب گابیا شده. امیدوارم که تا به اینجا از پذیرایی گابیا راضی بوده باشین. ما بهترین شراب ها و..."
ژان آهی کشید و با خودش فکر کرد: چقدر روده درازی میکنه. بعد سمت محافظش برگشت و پرسید"مورد مشکوکی ندیدی؟"
"خیر قربان."
"بقیه افراد کجان؟"
"در حالت آماده باش آمادهی خدمت هستن قربان."
"آمبولانس حاضر کردین؟"
"در خیابون بالایی منتظر دستور شماست قربان."
ژان سری تکون داد و دوباره سمت مدیر کلاب برگشت. هنوز سخنرانیش رو تموم نکرده بود"...میزهای رولت ،گارسون ها و بارمن های ما بعد از تموم شدن این مسابقه، در خدمت شما هستن. صحبتم رو کوتاه میکنم. این شما و این دوئل بزرگ!"
با دیدن ییبو که وارد رینگ میشد، نفس در سینش حبس شد. لبخندی زد و زیرلب گفت" منتظرتم که ببری، ییبو."
با سوت داور، دوئل شروع شد.
***
ییبو خواب میدید.
به دو سال قبل برگشته بود،روزی که همراه مادر و خواهرش به ساحل دریاچهی چینگ های رفته بودن. یادش میاومد که خواهرش روی سینش خوابیده بود. صدای برخورد امواج رو با ساحل میشنید. بوی شن و ماسه های خیس رو با لذت درون ریه هاش میکشید. در اون لحظه،وانگ ییبوی بیست و دو ساله خوشبخت ترین فرد روی زمین بود.
یکدفعه، نوازش گرمی رو روی سرش حس کرد. مادرش بود که سر ییبو رو روی پاهاش گذاشته و به آرومی موهاش رو ناز میکرد، درست همونطور که عادت داشت در بچگی اینکار رو برای ییبو انجام بده.
سعی کرد سرش رو بلند کنه تا مادرش رو ببینه،صدایی گفت" لازم نیست بیدار شی، بخواب ییبو."
صدای سه شلیک دوباره در سرش اکو شد،درست همونطور که ده سال قبل اون رو شنیده بود.
چشم های ییبو از هم باز شدن. دیگه تو ساحل نبود. سقف سفید و ناآشنایی رو بالای سرش میدید، اما دستی هنوز هم موهاش رو نوازش میکرد. تمام بدنش درد میکرد و انرژی کافی حتی برای تکون دادن یک انگشتش رو نداشت. انگار تمام بدنش له شده بود، و ییبو حتی به یاد نمیآورد چرا.
صدای آشنا دوباره تکرار کرد"بخواب ییبو، استراحت کن."
تصویر تار مقابل چشم های ییبو کمکم داشت واضح میشد. دستی برای بستن چشم های ییبو پایین اومد"لازم نیست الان بیدار شی. راحت بخواب" تصویر مرد قبل از بسته شدن چشم های ییبو، کاملا واضح جلوی چشمش اومد. ییبو قبلا این چهره رو دیده بود، در رختکن به دیدنش اومده و از ییبو قول گرفته بود که مسابقه رو ببره.
حالا دست سرد مرد روی چشم های ییبو قرار داشت و ییبو ضعیف تر از اون بود که بتونه دست رو از روی چشم هاش کنار بزنه. با خودش فکر کرد: یعنی باختم؟ قراره منو بکشه مگه نه؟ شایدم مردم...
قبل از اینکه بتونه بیشتر فکر کنه، چیزی رو روی لب هاش احساس کرد. حسی شبیه بوسه... کسی داشت لبهاش رو میبوسید.
چند لحظه بعد،صدای مرد رو شنید"لبات درست همونطورن که تصورش رو میکردم...خیلی اعتیاد آور..."
و بعد همه چیز در سیاهی مطلق فرو رفت.
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...