بعد از این که شیائو ژان پشت درهای اتاقی که در اون جلسه برگزار میشد محو شد، ییبو برای مدتی طولانی همونجا ایستاد و به درهای بسته خیره شد.
"فقط نمیخوام اتفاق بدی برات بیفته."
صدای ژان در پس زمینهی ذهنش تکرار میشد. آیا این فقط ژان بود که نمیخواست شاهد وقوع اتفاق بدی برای ییبو باشه؟ اینطور نبود. جایی در اعماق قلبش، وانگ ییبوی جوان نگران بود. نگران اینکه پشت اون درهای بسته، چه اتفاقاتی انتظار ژان رو میکشید.
چرا باید نگران زندگی و مرگ یک خلافکار میشد؟ آیا این چیزی بود که چن وو ازش میخواست؟ آیا این هدفی بود که چن وو بخاطر اون ییبو رو وارد این عملیات کرده بود؟ مخصوصا بعد از این که چندین تن از بهترین نیروهای پلیس بخاطر این کاجرا و این خانواده کشته شده بودن.
البته که اینطور نبود. اما ییبو نمیتونست دست از نگرانی برداره. نمیتونست حلوی خودش رو بگیره تا به درهای بسته، و چشم هایی که پشت اون درها با دشمنی به سمت ژان دوخته میشدند فکر نکنه.
"نزدیکم بمون."
این یک دستور نبود، اون لحنی رو نداشت که ژان موقع دستور دادن ازش استفاده میکرد. حتی یک درخواست ساده هم نبود. بیشتر از هر چیزی، این جمله برای ییبو طنین یک خواهش رو داشت. چیزی شبیه به"لطفا ترکم نکن."
و نمیدونست آیا هیچ وقت ایقدر خوشبخت خواهد بود تا چنین چیزی رو از بین لبهای شیائو ژان بشنوه یا نه. اما آرزوی این رو میکرد. آرزوی این که برای شیائو ژان فرد مهمی باشه. که کسی مثل نیک، یا هر شخص دیگهای، بله خودش این جرئت و اجازه رو نده که هر موقع و هر طور که خواست، به اون مرد نزدیک شه.
نفسش رو بیرون فرستاد. شیائو ژان مرد قدرتمندی بود. اون موفق شده بود از پس تمام مصیبت و بدبختیای که در این عمارت باهاش رو به رو شده بود بر بیاد، درست مثل مردی که هیچی چیز برای از دست دادن نداشت. با وجود این که ییبو این رو میدونست، اما هنوز هم نمیتونست جلوی خودش رو برای نگرانی بگیره، انگار که دستی نامرئی داشت چیزی رو درون سینش میفشرد.
نگاهش هنوز به دستگیرهی در بسته دوخته شده بود و با خودش فکر میکرد که اگه فقط اجازه داشت اون در لعنتی رو باز کنه، اگه فقط یک پنجره یا روزنهای وجود داشت که از طریق اون میتونست چشمهاش رو روی شیائو ژان نگه داره، اینطوری راحت تر میتونست تسلط خودش رو به دست بیاره و شرایط رو مدیریت کنه.
"قربان؟"
صدای آشنایی روی از پشت سرش شنید. وقتی به عقب برگشت، منگ زی رو دید که پشت سرش ایستاده بود. لبخند کمرنگی روی لبها منگ زی نشست. مودبانه گفت"مدتی میشه که اینجا ایستادین. از جشن لذت نمیبرین؟"
"من برای جشن اینجا نیومدم." جواب ییبو کوتاه و خشک بود. نگاهی به اطرافش انداخت. جلوی در اتاقی که جلسه در اون برگزار میشد، به جز چند نگهبان هیچکس دیگهای نبود. در واقع، گاردها تمام افراد متفرقه رو از این محل دور کرده بودند. ییبو میدونست الان در سالن تئاتر تمایشی در حال اجرا بود و مهمانان برای تماشای نمایش ، و بعد برای رقص و صرف شراب به اونجا رفته بودند.
زمانی که مطمئن شد کسی در اون اطراف نیست که توجه و حواسش به اون دو نفر باشه و یا بخواد مکالماتشون رو بشنوه، رو به منگ زی پرسید"اون موضوعی که در موردش بهم گفتی، میخوام بیشتر بدونم."
منگ زی سری تکون داد وعینک بدون قابش رو روی بینیش بالاتر فرستاد"البته، اما قبل از اون، کسی هست که میخواد شما رو ببینه."
"من باید بدونم اون کیه."
لبخند روی لبهای منگ زی پر رنگ تر شد. لبخندی که با دیدنش احساس بدی به ییبو دست داد"به زودی متوجه میشید، قربان."
یک لحظه بعد، ییبو سوزش بدی رو پشت گردنش احساس کرد و بعد از اون، جاری شدن مایعی خنک درون رگهاش بود که سیاهی رو مقابل چشمهاش آورد.
***
ژان در تمام جلسه، حواسش پرت بود.
صدای جون فنگ رو میشنید که با لحن یکنواخت همیشگی خودش، از حضور افراد حاضر در جلسه تشکر میکرد، و بعد در مورد از دست دادن یکی از مهرههای مهم و گرانبهایی حرف میزد که از بزرگترین تامین کننده های مالی و اقتصادی خانوادهای مافیا در چین، به ویژه خانوادهی شیائو بود.
و در این مورد حق داشت. جائه سوک واقعا نقش بزرگی در نفوذ و قدرت جون فنگ ایفا میکرد. هرچند که روابط این دو نفر مدتی بخاطر بلایی که ژان به سر جائه سوک آورد شکر آب شد، اما شیائو جون فنگ همیشه میدونست چطور باید همپیمانان قدیمی رو کنار خودش نگه داره.
دستهای سوختهی ژان گواهی زنده بر این مدعا بود.
بهرحال، سال ها از اون روز گذشته بود. ژان یاد گرفته بود که چطور باید با زخمها زندگی کنه و کنار بیاد. زندگی این واقعیت رو بهش یاد داده بود و حالا ژان باید باهاش کنار میاومد.
صدای جون فنگ از دور دستها شنیده میشد. از جایی ورای خاطرات شیائو ژان، از پشت انبار های سرد و تاریک، از پشت خونی که از زخمهاش بیرون میریخت و از پشت صدای گریههای مادرش. صدای جون فنگ رو از گلوی پارک جائه سوک میشنید، وقتی که صداش میزد، لبهاش رو میلیسید و میگفت"بیا اینجا کوچولو، فقط یه کم درد داره."
انگشتهاش روی دستهی عصا مشت شد. حتی از بابت مرگ چنین موجودی احساس تاسف هم نمیکرد. اگه میتونست، خودش با کمال میل مسئولیت این قتل رو به عهده میگرفت. میشنید که جون فنگ میگفت پارک جائه سوک در یک آتشسوزی در یکی از انبارهای بزرگش مرده بود. و ژان جایی در اعماق قلبش دعا میکرد که اون حرومزاده، زنده زنده در آتش سوخته باشه.
"ژان، تو در این مورد چه فکری میکنی؟"
شنیدن اسمش باعث شد از فکر بیرون بیاد. سرش رو بلند کرد و نگاهی به حاضرین در جلسه دوخت. چشمهای زیادی بهش دوخته شده بود. چهرههایی که ژان هرگز نمیتونست بعضی از اونها رواز خاطر ببره. و همینطور ، رئیس خاندان لی، مردی که ژان پسرش رو کشته و سر بریدهی اون رو برای جون فنگ فرستاده بود هم اونجا نشسته بود. کمی دور تر از ژان، و با چشمهایی که با خشم و نفرت فراوانی میسوختند بهش خیره شده بود.
قتل و کشتار همنوع در عمارتهای خانوادگی قدغن بود. این یکی از قوانین سرسختانه بین گروههای مافیایی بود. هرگز قتلها رو در خانههای شخصی خودشون یا کس دیگه انجام نمیدادند. خانه و خانواده برای این جنایتکاران کلاسیک، مفهومی والا و مقدس داشت. دو دشمن خونی میتونستن در چنین مکانهایی رو به روی هم بشینن و چایی بخورن، و به محض خارج شدن از زمینهای مقدس، روی هم اسلحه بکشن و همدیگه رو تکه تکه کنن.
در واقع، درخواست جون فنگ برای برگزار شدن این جلسه درون عمارت اصلی شیائو، راهی بود که بتونه دست رئیس لی رو برای کشتن ژان بخاطر پسرش ببنده و این موضوعی بود که قرار بود بعدا بهش رسیدگی کنه. فعلا قتل مهم تری اتفاق افتاده بود که منافع تمام خانواده ها رو به خطر مینداخت. مردن پسر یکی از رئیسان که سود و منفعتی برای کسی نداشت، در درجه دوم اهمیت قرار میگرفت.
لب های ژان از هم باز شد"کار هرکس که بود، خصومتی شخصی با تمام اعضای حاضر در این سالن، و مخصوصا کسی داشته که بیشترین نفع رو بهش میداده."
"میخوای چی بگی؟" جون فنگ پرسید، در حالی که چشمهای کشیده و خاکستری رنگش ، صورت ژان رو میپایدند. ژان برای لحظهای در سکوت به جون فنگ خیره شد. از دیدن اون چهره نفرت داشت و هیچ وقت نمیتونست چشمهاش رو برای مدت زیادی روی صورت جون فنگ ثابت نگه داره. نگاهی کردن بهش، ژان رو عصبی میکرد.
جواب داد"باید لیست تمام کسانی که باهاش مراوده داشتن پیدا کنیم. از بین اونها، عوامل مشترک و تمام کسانی که به خانواده ها مربوط میشن، تمام کسانی که رابطهای نزدیک یا خصومتی با ما دارن میتونن مظنون به قتل جائه سوک باشن." مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد"قاتل با این کارش پیامی رو فرستاده. اون جائه سوک رو در یکی از انبارهای خودش، احتمالا زمان سرکشی به مال و اموالش غافلگیر کرده و به قتل سوزونده. جائه سوک و دارایی هاش رو با هم آتش زده."
پوزخندی روی لبهاش ظاهر شد"برام جالبه که چطور تونسته این کار رو انجام بده، چطور تونسته از محل انبارهای جائه سوک اطلاع پیدا کنه وقتی حتی از نزدیکترین های خود اون مرد هم نمیدونستن انبارهاش کجاست و اصلا چندتا انبار داره."
"یعنی میخوای بگی ممکنه کار یکی از افراد نزدیک به خودش بوده باشه؟" این رو معاون اول وزیر پرسید، درحالی که با نگرانی به ژان خیره شده و عینکش رو برداشته بود.
ژان آهی کشید و در دل آرزو کرد که ای کاش میتونست هر چه سریع تر خودش رو از این جلسه خلاص کنه. قبل از این که بتونه چیزی در جواب معاون وزیر بگه، صداهایی از گوشه و کنار مجلس در تایید یا رد این نظریه که قتل کار یکی از نزدیکان خود جائه سوک بود بلند شد و توجه ها برای چند لحظه از روی ژان برداشته شد.
احساس بدی داشت. به نظر میرسید بیرون از درهای این اتاق، اتفاقات ناخوشایندی داشت میافتاد. با این که برنامه رو به ژان اطلاع داده و گفته بودند در تمام مدت جلسه، سایر مهمانان برای تماشای تئاتر و سپس رقص به سالنهای دیگه هدایت شدن، اما نمیتونست دست از نگرانی برداره. چشمش رو به ساعت دیواری بزرگ دوخته بود و به ییبو فکر میکرد. به این که آیا اصلا آوردن اون پسر به این عمارت کار درستی بود یا نه. شاید باید از همون اول هم دعوت جون فنگ رو برای این جلسه رد میکرد و باقی روز رو به حبس کردن ییبو در اتاق خوابش و مطمئن شدن از این که حالش بعد از سه روز دوری و بی خبری همچنان خوب بود، میگذروند. اما با این کار تمام توجهها رو به سمت خودش برمیگردوند و کاری میکرد حاضرین در این جلسه، اون رو به قتل پارک جائه سوک متهم کنند. که البته از این موضوع باکی نداشت، اما نمیخواست افرادش رو به دردسر تازهای بندازه . بعلاوه، این قتل کار ژان نبود، و اون هم مثل بقیه، واقعا مشتاق بود بدونه چه کسی کار جائه سوک رو به آخر رسونده بود.
مورد دیگهای که به استرس ژان دامن میزد، غیبت ژوچنگ بود. از زمان ورود به عمارت، چنگ رو ندیده بود. میدونست که جون فنگ بدون حضور ژوچنگ جلسهای به این مهمی رو انجام برگزار نمیکرد. ژوچنگ زبان ناطق جون فنگ و محافظ تمام و کمال منافع اون بود. همیشه در هرچیزی که به این خانواده مربوط میشد حضور پررنگی داشت، اما حالا خبری ازش نبود. ژان میدونست ژوچنگ به سفر نرفته بود، جاسوسانی که در عمارت شیائو کار میکردند خبری از سفر یا هیچ حادثه و اتفاق نامترقبهای رو برای چنگ نداده بودند. اما اگه ژوچنگ اینجا نبود، و در سفر هم نبود، پس کجا رفته بود؟
پلک هاش رو روی هم گذاشت تا بتونه تسلط بر اعصابش رو به دست بیاره. اگه فقط میتونست از این جهنم خلاصی پیدا کنه، اون موقع همراه ییبو به خونه برمیگشت. به خونه برمیگشت و تمام کابوسی که این مدت همراه خودش اینطرف و اونطرف میکشید رو به فراموشی میسپرد .
***
وقتی ییبو چشمهاش رو باز کرد، خودش رو در اتاقی نیمه تاریک، با دست و پایی بسته شده دید.
چند بار پلک زد تا بتونه به روشنایی کم اتاق عادت کنه. زنجیرهایی که به دستش بسته شده بود، مچ ها رو به طرز دردناکی فشار میداد. و خیلی طول نکشید که متوجه شد در اتاق تنها نیست.
هیکلی ظریف در پیراهین سفید و بلند، در جایی نچندان دورتر از ییبو روی یک صندلی ننویی نشسته و با چشمهایی گودرفته به ییبو نگاه میکرد. یک زن بود. زنی بسیار زیبا، به اندازهای زیبا که لاغری مفرط، رنگ پریدگی بیمارگونه و چشمهای گودرفته هم موفق نشده بودند این زیبایی رو پنهان کنند.
ییبو سر دردناکش رو تکون داد. چهرهی این زن در ذهنش خیلی آشنا بود. انگار که قبلا اون رو جایی دیده بود. شاید در بچگی، شاید زمانی که هنوز پدرش زنده بود. اما نمیتونست به یاد بیاره. همه چیز در ذهنش بهم ریخته و آشفته بود.
"بالاخره بیدار شدی." صدای ضعیفی از سمت زن شنیده شد. ییبو دید که چیزی شبیه لبخند روی اون صورت شبح مانند ظاهر شد و بعد، زن ادامه داد"پس تو بردهی زرخرید پسر منی. از دیدنت خوشحالم."
ییبو با خودش فکر کرد: بردهی زرخرید پسرت؟
و یکدفعه متوجه منظور زن شد. انگار که سرش رو یک باره در آب یخ برده بودند. نگاهی حیرت زده به زن انداخت. کمات آغشته به حیرت و ترس به کندی از بین لبهاش بیرون ریخت و چنان طنین عجیبی داشت که حتی در گوشهای خودش هم، همگی بی معنی به نظر میرسید.
"شما...شما مادر شیائو ژان هستین؟!"
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Bí ẩn / Giật gân𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...