قسمت سی و سوم، بخش دوم

257 82 19
                                    

ژان تمام شب رو بیدار بود.
با بدن و ذهنی هشیار دراز کشیده و به نیم‌رخ ییبو، که کنارش خوابیده بود نگاه می‌کرد. چقدر این چهره رو دوست داشت. عاشق ترکیب بندی این صورت بی نقص بود. درون چهره‌ی ییبو هر چیزی رو که دوست داشت می‌دید. چهره‌ای که بهش امید و قدرتی برای ادامه دادن می‌بخشید. چهره‌ای که اون رو درون خاطرات گذشته می‌برد، جایی که کنار فرد مورد علاقش می‌نشست و یا قدم می‌زد.
بعد از مدتی که به لذت بردن از چهره‌ی ییبو گذشت، بی سر و صدا از روی تخت بلند شد . از عسلی کنار تخت شمعی رو همراه فندک نقره‌ایش درآورد. فندک رو زد و به شعله‌ی بلند آبی رنگش خیره شد.
وانگ ییبو اولین نفری بود که در مورد ترس شیائو ژان از تاریکی شنیده بود. شیائو ژان با میل و خواست قلبی خودش این موضوع رو برای ییبو فاش کرده بود.
شمع رو روشن کرد تا لباسی برای پوشیدن پیدا کنه. بعد از این‌که موفق نشده بود با ییبو بخوابه، چیزی برای پوشیدن بهش داده و خودش هم لخت کنارش دراز کشیده بود، اما ترجیح می‌داد با بدن لخت از اتاق خوابش بیرون نره. نگاهش رو پایین تخت چرخوند و طولی نکشید که لباس مد نظرش رو پیدا کرد. بلوز سفید ییبو که روی زمین افتاده بود رو برداشت و پوشید. از این‌که چنین غنیمتی نصیبش شده بود احساس خوشحالی می‌کرد. بلوز بوی ییبو رو می‌داد و ژان احساس می‌کرد با پوشیدنش، یک بار دیگه ییبو رو در آغوش گرفته. به افکار خودش خندید و شمع به دست، با قدم‌های بی صدا از اتاق خواب بیرون رفت.
تا قبل از امشب، ژان به هیچکس اجازه نداده بود چیزی در مورد ترس‌هاش بدونه. وقتی مردم در مورد ترس‌های کسی اطلاع پیدا می‌کردند به راحتی می‌تونستن ازش استفاده کرده و یا زمینش بزنن. شیائو ژان به این که خودش رو قوی و قدرتمند نشون بده عادت کرده بود. به این که هر دردی رو به تنهایی تحمل کنه و دم برنیاره، به کابوس‌های شبانه، تب و لرز و زخم‌های ریز و درشت روی بدنش، به همه چیز عادت کرده بود. هر دردی رو به جان خریده بود تا به هیچکس اجازه نده پشت نقاب امنش و مستحکمش رو ببینه. هر ضربه‌ی شلاق، هر تحقیر و توهین، هر تنبیه روانی و جسمی بخشی از نقاب روی صورتش رو شکل داده بود. نقابی که حالا به پوست و گوشت ژان چسبیده و به بخشی از هویتش تبدیل شده بود. نقابی که شیائو ژان تمام ترس‌ها، تمام غصه‌ها و ناراحتی‌هاش رو پشت اون پنهان می‌کرد.
کلید رو داخل قفل در کتابخونه چرخوند و وارد شد. تک چراغ کتابخونه‌ی محبوبش رو روشن کرد. شمع رو روی یکی از میز‌های پایه بلند کنار در گذاشت و سراغ قفسه‌های کتاب رفت. هر بار که قدم داخل این کتابخونه  می‌ذاشت دقیقا می‌دونست که چی می‌خواد، باید کجا رو بگرده و چی رو بخونه. اما امشب، امشب هیچ چیز نمی‌دونست. ذهنش در مه غلیظ و خلسه‌
آوری از لمس و بوسه‌های پسر جوانی که روی تختش خوابیده بود، فرو رفته و نمی‌تونست به جز وانگ ییبو به هیچ چیز دیگه‌ای فکر و یا روی هیچ موضوع دیگه‌ای تمرکز کنه.
بی‌هدف بین قفسه‌ها پرسه می‌زد . گاهی لبخندی سرخوشانه روی لب‌هاش می‌نشست و گاهی مجبور بود سرجای خودش بایسته تا به یاد بیاره کجاست. مثل بچه‌های تازه عاشق شده رفتار می‌کرد. حر‌ف‌های ییبو در گوش‌هاش تکرار می‌شد. هر جایی از پوستش که ییبو اون رو بوسیده و یا لمس کرده بود با گرمای دلپذیری می‌سوخت و ژان چقدر آرزو می‌کرد که ای کاش ییبو بیدار بود تا دوباره بدنش رو می‌بوسید، اتفاقی که قبلا هیچ‌وقت نیفتاده بود.
هیچ‌کدوم از کسانی که قبلا باهاش رابطه داشتن چنین کارهایی انجام نمی‌دادن. ارضا شدن یا نشدن یه پسر بچه برای چه کسی اهمیت داشت؟ نگهداری و مراقبت از پسر لاغر و نحیفی که صرفا برای سرویس دهی به مهمانان ویژه انتخاب شده بود جزو برنامه‌ی هیچ‌کدوم از اون مهمانان افاده‌ای نبود. هر کس فقط باید کار خودش رو می‌کرد و می‌رفت.
با این‌که جون فنگ به اجاره دادن بدن ژان علاقه‌ی زیاید داشت، اما حواسش به تمام کسانی که می‌خواستن با این پسر زیبا رابطه داشته باشن بود. تمام اون‌ها اول باید از نظر سلامت جسمی چک می‌شدن و در صورتی که بیماری خاصی مبتلا بودن که از راه سکس منتقل می‌شد، جون فنگ برده‌های دیگه رو برای پذیرایی پیشنهاد می‌کرد. شیائو ژان با ارزش ترین داراییش بود و نمی‌خواست هیچکدوم از افراد قدرتمند و بانفوذی که به اتاق خوابش راه پیدا می‌کردند با بیماری مقاربتی از اون‌جا بیرون برن. این به شهرت و اعتبار خود جون فنگ هم صدمه وارد می‌کرد.
انگشت‌های ژان روی جلد کتاب‌ها می‌رقصید . چشم‌هاش عنوان هر کتاب رو می‌خوند، اما نمی‌تونست معنای کلمات رو در ذهنش تشخیص بده. ذهنش بیش از حد درگیر فکر کردن به دست‌ها و لب‌های بوسیدنی یک نفر بود. پلک‌هاش رو روی هم گذاشت . دوباره گرمی انگشت‌های ییبو رو روی پوست خودش احساس کرد. لب‌هایی که زخم‌های روی بدنش روی می‌بوسید و ژان در تمام مدت از خودش می‌پرسید آیا واقعا ییبو از دیدن چنین بدن ترسناکی چندشش نشده بود؟ چطور می‌‌تونست بدنی پر از جای زخم و تتو رو انقدر با احتیاط لمس کنه؟ انگار که داشت به شی ارزشمند و مهمی دست می‌کشید.
وقتی به خودش اومد، دید کتابی رو از یکی از قفسه‌ها بیرون کشیده و داشت همراه شمعی که حالا تا نیمه ذوب شده بود از کتابخونه بیرون می‌رفت.
قبل از خارج شدن، نگاهی به عنوان کتاب انداخت. کتابی بود قدیمی و قطور، متشکل از اکثر افسانه‌های قدیمی که در جهان دهان به دهان می‌گشت. داستان‌هایی از پریان زیباروی، دیو و اژدهاهایی که تمام مردم، چه در غرب و چه در شرق زمین با اون‌ها آشنایی داشتن.
لبخندی لب‌های ژان رو بالا برد. در کتابخونه رو قفل کرد و در حالی‌که سمت پله‌ها می‌رفت، سری برای نگهبان‌های شب عمارت تکون داد. کتاب محبوبش رو به سینش فشار می‌داد و همون‌طور که پای چپش رو لنگ زنان دنبال خودش می‌کشید، از پله‌ها بالا رفت.
از بین داستان‌ها و افسانه‌های این کتاب، بیشتر از همه به داستانی با منشا فرانسوی علاقه داشت. داستان در قرن هفدهم میلادی نوشته شده بود و زندگی پسر پادشاهی رو روایت می‌کرد که پدرش با دسیسه و توطئه کشته شده بود. مادرش، ملکه سرزمین،مجبور شده بود برای دفاع از خانواده و سلطنتش تن به جنگ بده و برای محافظت از پسرش، اون رو به دست یک پری سپرده بود. پری عاشق پسرک شد و می‌خواست پسر رو وسوسه کنه تا باهاش بخوابه. وقتی پسر دست رد به سینه‌ی پری زد، پری به شدت خشمگین شد و پسر پادشاه رو طلسم کرد. اون شاهزاده  رو به یک هیولای وحشتناک تبدیل کرد. هیولایی که مقدر شده بود در تاریکی و انزوا زندگی کنه، تا زمانی که بتونه قلب شخصی رو به دست بیاره و اون رو به خودش علاقه‌مند کنه. این تنها راهی بود که طلسم شاهزاده شکسته می‌شد و اون می‌تونست دوباره به زندگی عادی برگرده.
ژان در اتاق رو به آرومی باز کرد. قدم داخل گذاشت و با کمترین سر و صدا در رو پشت سر خودش بست. همونطور که مراقب بود صدای قدم‌هاش خواب ییبوی جوان رو بهم نزنه، به ادامه‌ی داستان شاهزاده فکر می‌کرد. به این که چطور بالاخره دختر زیبارویی پیدا شد که شاهزاده رو عاشق خودش کرد و اون رو به زندگی برگردوند. ژان عاشق این افسانه بود و هیچ‌وقت از شنیدن یا خوندنش سیر نمی‌شد. حتی انیمیشن و فیلم‌هایی که تحت عنوان «دیو و دلبر» ساخته شده بودند رو دیده بود. چون همگی از این داستان الهام گرفته بودند.
شیائو ژان گاهی با شاهزاده همزاد پنداری می‌کرد. اون هم یک هیولا بود، درست مثل هیولایی که شاهزاده بهش تبدیل شده بود. با این تفاوت که شیائو ژان چهره‌ای به مراتب زیباتر داشت. شاید پری سرنوشت هم اون رو با زیبایی طلسم کرده بود. همین زیبایی باعث شده بود تا بین دستهای کثیف و آغشته به خون هزاران انسان بچرخه و در نهایت کنار انداخته بشه.
چیزی که کتاب هیچ‌وقت راجع بهش صحبت نکرده بود، این بود که چطور هیولا موفق شد ناجی زیباروی خودش رو عاشق کنه. این سوالی بود که  سالها ذهن ژان رو خودش مشغول کرده بود. چطور ممکن بود کسی بعد از فهمیدن هویت واقعیش عاشقش شه و همچنان محبتی رو نثار یک هیولای انسان نما بکنه؟ محبتی که ژان هیچ‌وقت خودش رو لایق اون نمی‌دید.
وقتی بالاخره روی کاناپه‌ی نزدیک تخت نشست تا کتابش رو بخونه، متوجه چیز عجیبی شد.
ییبو داشت تو خواب ناله می‌کرد.
البته این چیزی نبود که باعث تعجب ژان شد. حدس می‌زد که ییبو داشت کابوس می‌دید. اما نکته‌ی تعجب برانگیز این بود که ییبو داشت در خواب اسم کسی رو با ناله صدا می‌زد. در ابتدا تشخیص این‌که ییبو داشت اسم چه کسی رو با چنان درد و استیصالی صدا می‌زد برای ژان سخت بود، اما کلمات رفته رفته واضح‌تر شد و شیائو ژان اون اسم رو به وضوح شنید.
ییبو داشت اسم اون رو صدا می‌زد.
ژان کتاب به دست روی کاناپه خشکش زده بود. تا بحال از نزدیک کسی رو ندیده بود که خوابش رو ببینه یا اسمش رو در خواب صدا بزنه. ییبو به خودش می‌پیچید و با درد و غمی که ژان تا به اون شب در صداش نشنیده بود، اسمش رو صدا می‌زد.
"ژان! ژان...نه!"
وانگ ییبو نفس زنان از خواب پرید.
ژان می‌دید که ییبو چطور به بلوزش چنگ زده و تلاش می‌کرد تنفسش رو منظم کنه. معلوم بود که خواب بدی دیده بود. خواب بدی که یک سرش به ژان مربوط می‌شد.
ژان که نفس کشیدن رو از یاد برده بود، به سختی نفسش رو بیرون فرستاد و در حالی‌که تلاش می‌کرد خیلی حیرت زده به نظر نرسه پرسید"خواب بدی دیدی؟"
سر ییبو با شنیدن صدا طرفش چرخید. حتی در تاریک و روشن اتاق، ژان به وضوح می‌تونست ببینه چطور وحشتی که موقع بیدار شدن از خواب در صورت و چشم‌های ییبو وجود داشت رنگ باخت و جای خودش رو به آرامش داد. آرامشی که بعد از رد شدن یک نگرانی بزرگ از بیخ گوش آدم بهش دست می‌داد.
ژان با خودش فکر کرد: نگران من شده بود؟
ییبو چیزی نگفت. تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بعد روی تخت نشست. سرش رو به تاج تخت تکیه داد و تلاش کرد تنفسش رو منظم کنه. قفسه‌ی سینش هنوز به شدت بالا و پایین می‌رفت. این اولین باری بود که شیائو ژان ترس رو انقدر عمیق در چهره‌ی وانگ ییبو می‌دید.
از روی کاناپه بلند شد و برای ییبو از پارچ آبی که همیشه در یخچال کوچک اتاقش نگه می‌داشت، یک لیوان آب پر کرد. با قدم‌های بلند سمت تخت رفت و کنار ییبو، که حتی متوجه نزدیک شدنش هم نشده بود ایستاد. لیوان رو سمتش گرفت و صداش زد"اینو بخور."
ییبو بدون نگاه کردن به ژان لیوان رو گرفت و زیر لب تشکر کرد. آب رو یک نفس سرکشید و بعد به لیوان خالی خیره شد. به نظر می‌رسید هنوز از شوک صحنه‌ای که در خواب دیده بود خلاصی پیدا نکرده بود.
ژان کنارش روی تخت نشست. با ملایمت پرسید"بهتری؟"
"هوم."
"چه خوابی می‌دیدی؟"
وقتی با سکوت ییبو مواجه شد، فهمید کار درستی نکرده بود که بلافاصله ازش خواسته بود در مورد خوابی که دیده بود حرف بزنه. اما نمی‌تونست جلوی کنجکاوی خودش رو بگیره، مخصوصا در مورد خوابی که ییبو در اون چند بار اسمش رو صدا زده بود.
انگشت‌هاش رو به آرومی روی انگشت‌های ییبو کشید"می‌تونی در موردش باهام حرف بزنی ییبو."
ییبو در سکوت به انگشت‌های ژان که روی انگشت‌های خودش می‌رقصید خیره شده بود. وقتی بالاخره سکوت رو شکست، سوالی پرسید که ژان اصلا توقع شنیدنش رو نداشت.
"اسمش چی بود؟"
"ببخشید؟"
ییبو نگاهش رو از چهره‌ی ژان گرفت و دوباره درون لیوان خالی رو نگاه کرد"کسی که دستات رو سوزوند. اسمش چی بود؟"
این سوالی نبود که ژان توقع شنیدنش رو داشت. چرا ییبو باید اسم اون حرومزاده رو می‌پرسید؟ مگه اصلا برای ییبو مهم بود که چه بلایی در بچگی به سرش اومده بود؟ یعنی تمام مدتی که ژان داشت در مورد ترسش از تاریکی و آتش و همینطور سوختن دست‌هاش با ییبو صحبت می‌کرد، اون با دقت به حرف‌هاش گوش کرده و حتی به دونستن جزئیات علاقه‌مند شده بود؟
لحن ژان دوستانه بود"چرا یکدفعه به دونستن اسمش علاقه مند شدی؟" ژان این رو پرسید، در حالی‌که سعی داشت در تاریکی حالت چهره‌ی ییبو رو تشخیص بده.
لب‌‌های ییبو به کندی از هم باز شد"خواب می‌دیدم."
"خب؟"
"خواب می‌دیدم یکی...یکی از آدمایی که برام عزیزه داره می‌سوزه. اون داشت می‌سوخت و من نتونستم هیچ‌کاری براش بکنم. فقط سرجای خودم وایساده بودم. خشکم زده بود. ماتم برده بود. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. اون فقط چند قدم باهام فاصله داشت. اگه دستم رو دراز می‌کردم..."
لیوان رو از انگتش‌هاش جدا کرد" اگه فقط دستم رو دراز می‌کردم می‌تونستم نجاتش بدم. اما اون سوخت، و من فقط تماشا کردم."
ژان در سکوت به دست‌هاش خیره شد. دست‌هایی که وحشیانه زخمی و بعد سوزونده شده بودن. سوال ییبو باعث شد خاطرات ترسناکی که ژان با زور و زحمت زیادی در اعماق ذهنش دفن کنه دوباره به سطح برگردن. روزهایی که ژان نمی‌خواست در موردشون فکر کنه. چهره‌ی مشمئز کننده و خنده‌ی چندش آوری که وقتی دست‌های ژان رو می‌سوزوند روی لب‌های کلفتش نقش بسته بود.
ژان با صدایی که همه‌ی تلاشش رو به کار بسته بود تا جلوی لرزشش رو بگیره جواب داد"این فقط یه خواب بد بود ییبو. کابوسا به واقعیت تبدیل نمیشن."
"چرا این حرف رو می‌زنی؟"
ژان خندید. سری تکون داد و گفت"خب...اگه به واقعیت تبدیل می‌شدن که من غمی نداشتم." سرش رو کنار سر ییبو به تاج تخت تکیه داد. نفسش رو بیرون فرستاد و گفت"بعد از مرگ پدرم کابوس دیدن‌هام شروع شد. اون موقع فقط من بودم و مادرم، تو عمارتی به این بزرگی. شاید هم بعد از وقتی بود که جون فنگ منو به عنوان یه وسیله تزئینی به مشتری‌هاش اجاره می‌داد تا ازش استفاده کنن...."
نگاهش خطوط مبهمی روی سقف رو در تاریکی دنبال می‌کرد. ادامه داد"زندگیم طوری شده بود که آرزو می‌کردم کاش بخوابم و درون یکی از کابوسام بیدار شم. حتی ترسناک‌ترین خواب‌های من به اندازه‌ی زندگی‌ای که داشتم ترسناک نبود."
لمس آشنایی ژان رو به خودش آورد. انگشت‌های عزیز ییبو بود که راه خودش رو سمت انگشت‌های ژان باز کرده و کف دستش رو لمس می‌کرد. ژان با لبخند به اتفاقی که بین دست‌هاشون در جریان بود خیره شد. یک طرف دست‌های بزرگ ییبو، انگشت‌های بلند و کشیدش و در سمت دیگه، دست‌های سوخته و از شکل افتاده‌ی خودش بود.
ناجی زیبارو چطور عاشق اون هیولای وحشتناک شد؟ چطور از لمس کردن اون موجود زشت و ترسناک نمی‌ترسید؟
صدای ییبو رو شنید که کنار گوشش میگفت"هنوز اسمش رو بهم نگفتی."
اسم کسی که دستای منو سوزونده؟
ژان جواب سوال ییبو رو نداد. در عوض پرسید"کی داشت تو خوابت می‌سوخت ییبو؟"
امیدوار بود لب‌های زیبای ییبو از هم باز شه و بگه که داشت خواب سوختن اون رو می‌دید. خواب سوختن شیائو ژان رو. مردی که براش عزیز بود. ییبو گفته بودی یکی از عزیزانش داشت در خواب می‌سوخت، اسم شیائو ژان رو در خواب صدا زده و بعد از ژان در مورد کسی پرسیده بود که دست‌هاش رو سوزونده بود.
تو خواب مرگ من رو می‌دیدی؟ خواب مرگ من رو به عنوان یکی از عزیزانت؟
با این‌حال وقتی لب‌های ییبو روی لب‌هاش نشست، تمام افکاری که در سرش تاب می‌خورد آروم گرفت. زمزمه‌های درون سرش رو به سکوت رفت و جهان در همون اتاق خواب متوقف شد. جایی بین بوسه‌هاشون.
***
"اسمش پارک جائه سوک بود."
ییبو سمت ژان برگشت و به چشم‌هایی که حتی در تاریکی اتاق همچنان می‌درخشید خیره شد. ژان دست ییبو رو گرفته و بین دست خودش فشار می‌داد. ادامه داد"یکی از کسایی بود که خیلی برای سر زدن به من میومد اینجا.اون یه سادیسمی به تمام معناست. تفریحش شکنجه دادن آدما و اذیت کردنشون حتی موقع سکسه. هر بار که به این‌جا میومد همیشه همراه خودش یه سری خرت و پرت برای اذیت کردنم میاورد. از همه بیشتر شلاق زدن بهم رو دوست داشت، و تا وقتی تمام بدنم رو خونی نمی‌کرد بیخیال نمی‌شد. جون فنگ معمولا اجازه نمی‌داد مهمون‌هاش باهام با خشونت رفتار کنن یا مارک و کبودی روی بدنم بذارن، چون می‌خواست برای سرویس دهی به بقیه بی عیب و ایراد به نظر بیام. اما زیاد به این یارو کاری نداشت. جائه سوک فرد خیلی با نفوذ و قدرتمندی بود. از دوستای صمیمی جون فنگ که کمک زیادی در راه رسیدن به قدرت بهش کرده بود و جون فنگ هم آزادی عمل زیادی بهش داده بود."
مکثی کرد و آه سردی از سینش بیرون اومد. ادامه داد" یه بار بعد از این‌که کارش باهام تموم شد، از اتاق بیرون میره و مادرمو می‌بینه. وقتی در اتاق باز می‎شه و مادرم بدن خونین و مالی منو رو تخت می‌بینه، با جائه سوک گلاویز میشه. مادرم اون موقع زن قوی و خوش بینه‌ای بود و با یکی دوتا چک زدن از جا در نمی‌رفت. اما جائه سوک... اون حرومزاده فرصتی گیر آورد تا دست‌هاش رو به قصد خفه کردن دور گلوی مادرم بذاره. من خیلی ضعیف بودم و نمی‌تونستم اونو از روی مادرم جدا کنم. واسه همین یکی از گلدونای سنگین و گرون قیمتی که تو اتاق ویژه بود رو برداشتم و با همه‌ی زوری که برام مونده بود گلدون سرامیکی بزرگ رو تو سر جائه سوک شکوندم."
دست ییبو رو برداشت وو روی لب‌هاش گذاشت. بوسه‌ای روی استخوان‌های برجسته‌ی انگشت‌هاش زد"همه فکر می‌کردن کار جائه سوک تموم شده، اما اون حرومزاده به طرز شگفت انگیزی زنده موند. زنده موند و به عمارت برگشت تا منو تنبیه کنه. نمی‌دونم جون فنگ رو با چه چیزی تهدید کرد که راضی شد من رو در اختیارش بذاره تا هرکاری دلش می‌خواست باهام انجام بده. جائه سوک بعد از تجاوز و تنبیهای معمولش، با چاقو پشت و کف دست‌هام رو برید. روی زخم‌ها نمک پاشید و بعد هر دو دستم رو با شعله‌ی گاز سوزوند. آسیبی که اون به دستام زد جبران ناپذیر بود."
سمت ییبو برگشت و پرسید"حالا خیالت راحت شد؟"
ییبو جواب نداد. تنها در سکوت بهش خیره شده بود.
ژان سری تکون داد و روش رو از ییبو گرفت"انقدر بلند بلند فکر نکن. می‌تونم صدای چرخ‌دنده‌های ذهنت رو موقع فکر کردن بشنوم. بگیر بخواب. این ماجرا مربوط به گذشتس و نه خودم نه دستام دیگه هیچ دردی نداریم. نکنه می‌خوای بری بخاطر آسیب زدن به اربابت اونو بکشی؟"
جواب ییبو کوتاه بود"نه ارباب. من انقدر قدرت ندارم."
"پس بخواب. این یه دستوره ییبو."
"اطاعت می‌کنم. ارباب؟"
"هوم؟"
"می‌تونم بغلتون کنم؟"
ژان سمت ییبو برگشت و با دیدن چهره‌ی جدیش به خنده افتاد"تو الان واسه بغل کردن من اجازه خواستی؟"
دست ییبو رو دور کمر خودش فرستاد و پیش خودش گفت: واسه بوسیدن و بغل کردن من به اجازه نیاز نداری ییبو.
دو روز بعد، خبر یک آتش سوزی مثل بمب در تمام چین و حتی کره انعکاس پیدا کرد. فاجعه‌ی غمباری که به مرگ یکی از بهترین تجار کره‌ای منجر شده بود. تلفات مالی این حادثه بسیار زیاد بود ، اما فقط یک قربانی داشت.
پارک جائه سوک خاکستر شده بود.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Onde histórias criam vida. Descubra agora