"نمیخوام دوباره مجبور شم کسی رو که دوستش دارم،بکشم."
به چشمهای بستش نگاه میکنم. این اواخر راحت تر از قبل میخوابه. قبلا رابطه خیلی خوبی با خوابیدن نداشت. میشنیدم که گاهی شبها از اتاقش بیرون میزد و به کتابخونه میرفت، یا گاهی تا صبح بیدار میموند و به شمعی که روی میز چوبی کنار تختش میسوخت نگاه میکرد، اونقدر که شمع آب میشد و بعد، سراغ شمع بعدی میرفت. اینقدر این کار رو تکرار میکرد تا اینکه آفتاب طلوع میکرد و بعد، برای شروع روز از تخت بیرون میرفت.
به چشمهای بستش نگاه میکنم. آروم و راحت خوابیده و به نظر چیزی در این دنیا نیست که بتونه اذیتش کنه. سینش هنوز خس خس میکنه و میدونم که نمیتونه خوب نفس بکشه.
تتو ها از روی گردنش شروع میشن. وقتی که دقیق به تتوها نگاه کنی، میتونی جای زخم ها رو ببینی. روی گردنش رد یک بریدگی هست. چیزی مثل رد چاقو یا تیغ، انگار که به قصد بریدن گلوش، این زخم ایجاد شده بود. دلم میخواست روی این زخم دست بکشم، اما میترسیدم بیدارش کنم. به قدری کم میخوابید که نمیخواستم اون رو از این موهبت محروم کنم.
تتوها پایینتر، سمت سینه و شکمش میرفت. باید در مورد معنی تتوهاش ازش میپرسیدم. روی گردنش چیزی شبیه نشان خاندان شیائو نقش بسته بود، گل رز، خنجری که در اون فرو رفته و ماری که به دور این دوتا پیچیده بود.
تتوی روی سینش شکل یک اژدها بود، یا حدس میزنم یه چیزی شبیه به اون بود که از روی سینش شروع شده، از بازوی راستش رد میشد و تا نزدیک انگشتهای دستش ادامه پیدا میکرد. سمت چپ سینش اما، طرح دیگهای زده بود. خط و خطوط در هم، چیزی شبیه به ابر و باد و یک گل. این یکی طرح از روی سینش پایین تر رفته، به شکمش رسیده و سمت پاهاش میرفت. درست قبل از جایی که تتوهای سمت چپ بدنش شروع شه، جملهای که مدتها بود دنبالش میکردم رو میشد دید. جملهای که در اون از مادرش معذرت خواهی کرده بود و من نمیدونستم چرا. چیزی که دلم میخواست بدونم، چیزی که دلم میخواست ازش بپرسم اما گاهی شجاعتش رو پیدا نمیکردم.
گلهایی که روی پوستش تتو زده بود رو میشناختم. اونها سوسن سرخ بودن. سوسن سرخ عنکبوتی. سوسنهای سرخ دقیقا از پایین همون جمله،دقیقا از همون جایی که قلبش میزد روی پوستش طراحی شده و پایین میرفتند. از روی عضلات برجسته شکمش رد میشدند، رد خودشون رو روی پهلوی چپش گذاشته و سمت لگنش میرفتند.
این گل نماد مرگ بود.
درون برگهای سرخ و ظریف سوسنها،کنار طرحهای دیگه روی بدنش،میتونستم جای بریدگیها،سوختگیها،اسکار زخمهای قدیمی و هر چیزی که پوست زیباش رو داغون کرده بود ببینم. زیر تمام اون لباسها و تتوهایی که ماهرانه روی پوستش نقاشی شده بود،زخمهایی دیده میشد که به نظر میرسید شیائو ژان هیچوقت نمیخواست کلامی در موردشون به زبون بیاره.
"من میدونم تو کی هستی ییبو."
اولین روزی که همدیگه رو دیدیم،اولین شبی که تو خونش چشم باز کردم و هفت تیر خالی رو سمت پیشونیش نشونه گرفتم،این رو بهم گفت. بهم گفت که من رو میشناسه و اگه بهش خدمت کنم،قاتل پدرم رو بهم تحویل میده.
فقط به شرط اینکه بهش خدمت کنم،درحالی که خودش میدونه متهم ردیف اول قتل پدر منه.
به چشمهای بستش نگاه میکنم.
داری خواب چی رو میبینی؟ داری خواب کی رو میبینی؟ چرا خودت رو تسلیم من کردی،وقتی که میدونی من کی هستم و برای چی قدم داخل عمارتت گذاشتم؟
وقتی که خوابیده خیلی معصوم به نظر میرسه. میتونم نشانههایی از شیائو دوازده ساله رو داخل صورتش پیدا کنم. پسری که از سن کم مجبور به انجام کارهای وحشتناکی شد که جون فنگ،اون حرومزاده عوضی ازش خواسته بود.
چه اتفاقی برای تو افتاد شیائو ژان؟ تو چطور به اینجا رسیدی؟ و اگه میدونی من برای گرفتن تو اینجام،چرا هیچکاری نمیکنی؟ چرا سعی نمیکنی منو از خودت برونی یا به قتل برسونی؟
دست روی صورتش میکشم. پوست صورتش زیر انگشتهام نرم و خنکه. حتی الان هم که کنار شومینه خوابش برده، بازهم بدنش خنکه.
ما تا کی قراره به این بازی ادامه بدیم؟ تا کی قراره وانمود کنیم همدیگه رو نمیشناسیم و از اهداف هم خبر نداریم؟ وقتی روز حسابرسی برسه،میتونم تو چشمهات نگاه کنم و سلاحم رو سمت تو بگیرم؟ بعد از تمام اتفاقاتی که بین ما افتاد، میتونم این کار رو انجام بدم؟وقتی اون روز برسه،میتونی راحت من رو بکشی و خودت رو خلاص کنی؟
لبهاش رو میبوسم.
شیائو ژان، میتونی خودت رو برای همیشه از من خلاص کنی؟
نمیخوام بوسه رو قطع کنم. دوباره و دوباره و دوباره میبوسمش. پشت سر هم. اهمیتی نمیدم که بیدار شه. لبهاش، لبهایی که برای زخمی کردن من، برای محبت کردن به من و برای بوسیدن من از هم باز شدن، لبهایی که در خیالم اونها رو متعلق به خودم میدونم و دلم میخواد تمام وجود شیائو ژان رو از آن خودم کنم.
"ییبو..." چشمهاش با خستگی باز میشه. انعکاس آتش داخل شومینه پشت چشمهای سیاهش میدرخشه. چشمهایی که دقیقا اونها رو از مادرش به ارث برده.
"متاسفم. بیدارت کردم." لبهام پشت پلکهاش رو لمس میکنه. لبخند میزنه"اشکالی نداره. " لبهاش رو رو لبهام میذاره تا بوسهای کشدار و طولانی روی اونها بزنه"بخواب. به چیزی فکر نکن."
تنش مماس با بدن منه. پوست لخت بدنش پوست لخت من رو لمس میکنه. صداش خش دار از گلوش بیرون میاد"بخواب ییبو. من همینجام. وقتی بیدار شی، برمیگردیم سر سکس. هووم؟"
"خیلی خوابت میاد،نه؟"
"هوووم."
سرش رو به سینم فشار میدم"باشه.هرچی تو بگی."
چشمهام رو روی هم میذارم. نمیتونم ذهنم رو خاموش کنم. صدایی که درون سرم گریه میکنه، صدایی که سرزنشم میکنه. صدایی که خیلی خیلی شبیه به صدای غریبهایه که دوازده سال قبل دیدم.
صدایی که باعث میشه فکر کنم اگه ژان همون آدم نباشه، چی؟
***
دای یو از پشت شیشه به چشمهای بسته دخترش خیره شده بود.
صدای پرستار که کنارش ایستاده و در مورد وضعیت دخترش صحبت میکرد از دور شنیده میشد"دخترتون یه جنگندست خانم! این وضعیت برای هرکسی در جای شما و فرزندتون دشواره اما خوشحال میشم که بهتون خبر بدم وضعیت دخترتون نسبتا با ثباته و اگه شما اجازه..."
کلمات رو از دوردست میشنید. به جز تصویر دخترش که روی تخت بیمارستان دراز کشیده و به نظر به خواب عمیقی فرو رفته بود، هیچ چیز دیگهای نمیدید. از خودش میپرسید که آیا در تمام این سالها، مادر خوبی برای فرزندان خودش بوده یا نه.
دای یو نمیتونست با احساس شکست خوردگی مبارزه کنه. زندگی از اول اینطور نبود. اون با چیزی به اسم شکست خوردن آشنایی نداشت و هرگز زیر بار اون نمیرفت. شاید از دست دادن هوا اولین شکست زندگیش بود، و شاید به همین دلیل دیگه هیچوقت رنگ شادی واقعی رو در زندگیش ندید.
"خانم وانگ؟"
صدای پرستار،دای یو رو از فکر بیرون کشید. نگاهش رو از چهره رنگ پریده دخترش گرفت و سمت پرستار برگشت"معذرت میخوام، چیزی گفتید؟"
پرستار از اینکه تمام مدت به حرفهایی که زده بود بی توجهی شده بود آزرده خاطر شد. گلوش رو صاف کرد و دوباره، این بار با لحنی جدی و خشک پرسید"میخواستم ببینم نظر شما در مورد عمل جراحی چیه."
اخمهای دای یو در هم رفت"عمل جراحی؟ولی دوره درمانی دخترم تازه شروع شده! چطور به این سرعت به جراحی رسیدیم؟"
"خانم، شما به حرفهای من گوش نمیدادین نه؟"پرستار گفت و به تندی اضافه کرد"گفتم احتمال عمل جراحی زیاده. تیم پزشکی میخواستن نظر شما رو در این مورد بدونن."
دای یو سرش رو به نشونهی تایید تکون داد. زیر لب گفت"من...این کار به بهتر شدن حال دخترم کمک میکنه؟"
به نظر پرستار متوجه آشفتگی حال زن مقابلش شده بود. این بار با ملایمت بیشتری جواب داد"البته خانم، نگران نباشید. حتما حال دخترتون بهتر میشه. زمانش که برسه،بهتون در این مورد اطلاع میدم."مکث کوتاهی کرد و بعد پرسید"خانم، شما حالتون خوبه؟ به چیزی احتیاج ندارین؟"
دای یو سرش رو به دو طرف تکون داد"فکر میکنم، فکر میکنم به یه کم هوای تازه نیازدارم. بهرحال، ممنونم خانم." نگاهش رو از پرستار گرفت و با قدمهای بلند سمت در خروج رفت.
حیاط بیمارستان در اون ساعت از روز آروم بود. وقت ملاقات هنوز شروع نشده بود. دای یو ژاکتش رو محکمتر دور خودش پیچید. هوا داشت رو به سردی میرفت. هیچوقت زمستان و هوای سرد رو دوست نداشت.
روی نیمکت سرخ رنگ محبوبش در انتهای حیاط نشست. دستش رو روی جیب پیراهنش کشید. کارتی که مرد ناشناس بهش داده بود هنوز همونجا قرار داشت. از وقتی اون مرد به دیدنش اومده بود تا همین الان، آرامش از روانش رخت بسته بود.
دستشهاش رو لای موهای خاکستری رنگ و کوتاهش کشید. صدای مرد در سرش اکو میشد"شما باید برگردین...."
چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد. باید برمیگشت؟ باید به کجا برمیگشت؟ تمام این سالها با این فکر که از خانوادش، همسر و فرزندانش و زنی که دوستش داره محافظت میکنه، قدم به بیرون از این بازی گذاشته بود. اما حالا، حالا به نظر میرسید تمام تلاشهاش بیفایده بود. که تمام کاری که در طی این سالها انجام داده بود به هیچ تبدیل شده بود. اون همسرش رو از دست داده و پسرش هم در خطر بزرگی قرار داشت. دخترش بیمار شده و بهش خبر رسیده بود زنی که زمانی دوستش داشت هم در چنگال مرگ گرفتار شده بود.
سرش رو به پشت نیمکت تکیه داد. زیر لب گفت"من باید چیکار کنم؟ هوا، من باید چیکار کنم؟"
فلش بک، سی سال قبل
دای یو از شیفتهای شب نفرت داشت.
شیفتهای شب، مخصوصا در شهری مثل لویانگ، همیشه خسته کننده بود. گشت زنی در کوچه و پس کوچههای شهر به دنبال خلافکارها و باجگیرهای خرده پایی که با دیدن تفنگ توی دستش فرار میکردند، تا مواجه شدن با آدمهای همیشه مستی که محتویات معدشون رو داخل کوچههای خلوت خالی میکردند، فقط چون به قدری مست بودن که نمیتونستن جلوی خودشون رو برای بالا آوردن یا ادرار کردن در کوچه و پس کوچههای شهر بگیرن. دای یو از دیدن چنین صحنههایی نفرت داشت. نه بخاطر اینکه یک زن بود، بلکه چون فکر میکرد اون باید هدف بزرگتری رو دنبال کنه. باید عوض اینکه شبها وقتش رو به گشت زنی داخل کوچه و پس کوچههای تهوع برانگیز لویانگ بگذرونه، روی پروندههای قتل و یا سرقتهای بزرگ کار کنه. همین چیزهایی که یک پلیس خبره انجام میده. بهرحال، اون از هفده سالگی وارد نیروی پلیس شده بود و نباید الان، در سن بیست و دو سالگی فقط به بودن در جایگاه یک پلیس گشت بسنده میکرد.
سیگاری گوشه لبش گذاشت و جیب عقب شلوارش رو به دنبال فندک گشت. پدرش همیشه بهش میگفت اولین مرحله برای تبدیل شدن به یک پلیس و مامور کارآمد، انجام دادن گشتهای طولانی مدت، مخصوصا گشتهای شبانست. این گشتهاش بهش کمک میکردند تا بهتر با مردم، مخصوصا خلافکارهایی که پوشش سیاهی شب رو برای انجام جرم و جنایت انتخاب میکردند آشنا بشه. روحیات اونها رو بشناسه تا بهتر بتونه باهاشون مبارزه کنه.
مبارزه، البته. دای یو ساعتهای زیادی از روز رو صرف تمرین مبارزات سنگین و خشن میکرد. در بین همکارانش در نیروی پلیس، اون به استقامت بدنی و نیروی حیرت انگیزش مشهور بود. شاید چون پدرش، یکی از بهترین ماموران پلیس، از ده سالگی بهش تمرین میداد. همین کار از دای یو، زنی بسیار شجاع و قوی ساخته بود.
سیگارش رو روشن کرد و فندک رو داخل جیب شلوارش برگردوند. پک عمیقی به سیگار زد و دودش رو به هوای سرد شب رها کرد. از روزی که به یاد داشت، فقط اون و پدرش بودند،تنهایی. مادرش رو در سن کم از دست داده بود. درست قبل از اینکه به لویانگ مهاجرت کنن. پدرش در تمام خاطراتش حضوری پر رنگ داشت. همیشه به دای یو میگفت زن بودن نباید مانع و یا دستآویزی برای اون باشه تا ضعف و ناتوانیهای خودش رو توجیه کنه. اون به دخترش یاد داده بود که یک زن هم میتونه درست به اندازه یک مرد، و حتی بهتر از یک مرد در نیروی پلیس خدمت کنه. همین اعتقادات باعث شد دای یو در سن هفده سالگی وارد دایره پلیس چین بشه و حالا در بیست و دو سالگی، بعنوان یکی از بهترین و شایسته ترین مامورهای قانون در کشور شناخته باشه.
دای یو ماموریت های زیادی رو از سر گذرونده بود. مجرمین زیادی رو پشت میلههای زندان انداخته و در مبارزههای تن به تن، زخمهای زیادی برداشته بود. درست به همون اندازه که به رقیبانش زخم زده بود. در حل پروندههای بزرگی مشارکت داشته و به خوبی موفق شده بود تا جایگاه خودش رو بعنوان یک پلیس بین سایر همکارانش پیدا کنه. با اینحال هنوز متوجه نمیشد که چرا پدرش باید بعد از این همه سال، همچنان اون رو سر کار کم اهمیتی مثل گشتهای شبانه بفرسته.
خوابش نمیاومد. به تازگی قهوه غلیظی نوشیده و حالا کاملا هشیار بود،با اینحال سوزش چشمهاش اذیتش میکرد. این مدت درگیر حل پرونده مشکلی بودند و همین، باعث شده بود وقت کافی برای استراحت نداشته باشه. با خودش فکر کرد: بابا که میدونست این مدت چقدر زحمت کشیدم، پس چرا باز منو فرستاد سر گشت؟
صدای خندههای زشتی اون رو از فکر بیرون کشید. برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. صدا از یکی از کوچههای باریک نزدیک بار میاومد، جایی که اغلب زورگیرها کمین مشتریهای مست رو میکشیدند تا جیبشون رو خالی کنن.
دست به بی سیمش برد. پیامی به همکارش فرستاد"یه موردی پیش اومده. من تو همون موقعیت همیشگیام. نیروهای پشتیبانی رو دم دستت بذار."
"دریافت شد."
بیسیم رو به جیبش برگردوند. سیگارش رو زیر پاش له کرد و با قدمهای بلند سمت کوچه رفت.
داخل کوچه همون صحنه همیشگی در جریان بود، مردی که مزاحم دختری جوان و اغلب مست میشد. با وعده پول و چیزهای دیگه دختر رو به خونه خودش یا یکی از اتاقهای بار میکشوند تا بهش تعرض کنه و بعد، راهش رو بکشه و بره. دای یو بارها این سناریو تکراری رو دیده بود و حالا با دوباره دیدن چنین صحنهای، چشمهاش رو با بی حوصلگی چرخوند.
"خوشگله،امشب رو قراره کجا بمونی؟ اینجا واسه دختری مثل تو خیلی خطرناکه."مرد گفت و دستش رو سمت پاهای دختر برد. کلمات رو کشیده و با صدای بلند ادا میکرد"خیــــــــــــلی....خیـــــــــــــلی خطـــــــــــرناکـــــــــــــــه!"
"گفتم باهات جایی نمیام!"صدای دختر بالا رفت و دستی که سمت پاهاش دراز شده بود رو محکم پس زد.
با دیدن این حرکت، لبخندی روی لبهای دای یو ظاهر شد. به دیوار تیکه زد و سیگاری بین لبهاش گذاشت. خیلی کم پیش میاومد که چنین صحنههای نابی رو ببینه. دخترها معمولا به قدری مست بودند که مقاومتی در برابر درخواستهای تهوع آور این مردهای هرزه نشون نمیدادند.
مرد دوباره، این بار با چرب زبونی بیشتر اضافه کرد"من مراقبتم عزیزم. ببین، تو داری میلرزی. سردته. بیا پیش من، قول میدم خوب گرمت کنم." و بعد با خنده بلندی گفت"یه چیزی میذارم تو تنت که کاری میکنه داغ کنی. دیگه تو کل شب سردت نمیشه!"
به محض اینکه این کلمات از بین لبهاش بیرون اومد، سیلی محکمی خورد. دختر داد زد"کثافت!"
دای یو به خنده افتاد. پکی به سیگارش زد و با خودش گفت:خوشم اومد! بیسیمش رو روشن کرد و گفت"ماشین رو بفرست به موقعیت. امشب یه نفر قراره راهی هلدونی بشه."
دختر بعد از سیلی محکمی که به مرد زد، روش رو برگردوند تا با فرار کردن از کوچه خودش رو نجات بده. با اینحال مرد فرزتر عمل کرد. مچ استخوانی دستش رو چسبید و دختر رو محکم سمت خودش کشید. با صدای بلندی داد زد"جنده لعنتی،طوری بکنمت که یاد بگیری نباید دستت رو دوباره روی من بلند کنی."
دختر جیغ کشید و برای رهایی از مرد، به تقلا افتاد. دای یو سیگارش رو از کنار لبش برداشت . همونطور که نزدیک اون دو نفر میرفت، با صدای بلندی گفت"اگه میخوای هنوز دیکت رو تو شلوارت داشته باشی، اون دخترو ول کن."
هر دو نفر سمت غریبه تازه وارد برگشتند. دای یو سیگارش رو زیر کفشش خاموش کرد. پوزخندی زد و رو به مرد گفت"کر شدی؟"
"تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد؟"
دای یو حالا تقریبا رو به روی مرد رسیده بود. پوزخند هنوز روی لبهاش بود سرش رو کج کرد و پرسید"من از کدوم گوری پیدام شد، هوم؟"
یکدفعه با زانو، ضربه محکمی به ناحیه تناسلی مرد زد. به قدری محکم که مرد فریاد ترسناکی کشید و روی زمین افتاد. دای یو بلافاصله دستش رو روی شونههای لخت دختر گذاشت و اون رو پشت سر خودش فرستاد"نزدیک من بمون."
و بعد، سمت مرد که از درد به خودش میپیچید و فحشهای رکیکی میداد خم شد. دستبند رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با مهارت، اون رو به دستهای قربانیش زد"تو به جرم تجاوز به عنف بازداشتی.حق داری دهن گشادت رو ببندی وگرنه هرچی بگی تو دادگاه علیه خودت به کار میره." موهای مرد رو چنگ زد و سرش رو عقب کشید"اونم بهت زدم تا دیگه چیزی نداشته باشی تا بخوای باهاش کسی رو گرم کنی، حرومزاده!"
ده دقیقه بعد، مرد داخل ماشین پلیس بود، درحالیکه همچنان فحش میداد و قسم میخورد روزی انتقامش رو از دای یو بگیره. دای یو خندید و سرش رو تکون داد"حرومزادهی بدبخت." و بعد، سمت دختر برگشت. واقعا دختر زیبایی بود. چیزی که بیشتر از همه توجه دای یو رو به خودش جلب کرد، موهای مشکی و بلندش بود. موهای مشکیای که تضاد چشمنوازی با پوست سفید صورت و بازوهای لختش داشت.
دستش رو زیر چونهی ظریف دختر زد و پرسید"هی، تو حالت خوبه؟"
دختر سرش رو به آرومی تکون داد. به چشمهای دای یو نگاه نمیکرد و در زیر نور چراغهای زردی که کوچه رو روشن میکردند،دای یو میتونست ببینه که چقدر رنگش پریده بود.
ژاکتی که تنش بود رو درآورد و دور شونههای دختر انداخت"این چیه پوشیدی. آدم این وقت شب و تو این سرما با این لباسا بیرون نمیاد دخترجون." سعی میکرد جلوی خودش رو از نگاه کردن به پوست مرمرین دختر و سینههای زیبا و خوشفرمش بگیره"راستش با اون سیلیای که بهش زدی خیلی حال کردم. اسمت چیه؟"
دختر همچنان پایین رو نگاه میکرد. با صدای ضعیفی جواب داد"هوا."
دای یو با خودش فکر کرد:اسمش هم مثل خودش قشنگه. و بعد جواب داد"من دای یو ام. پلیس گشت شبانه. کجا زندگی میکنــ..." قبل از اینکه جملش رو تموم کنه، دختر دچار حالت تهوع شد. قبل از اینکه دای یو بتونه حتی قدمی به عقب برداره، تمام لباسهاش با محتویات معده دختر کثیف شده بود.
دای یو چشمهاش رو چرخوند. با خودش فکر کرد:عالیه.
خم شد و کنار هوا که حالا دو زانو روی زمین افتاده و به خودش میلرزید نشست. سعی کرد خشم و ناراحتیش بابت کثیف شدن یونیفرمش رو مخفی کنه. هرچند، این اولین باری نبود که چنین اتفاقی میافتاد"هی تو خوبی؟ ببین، اصلا اشکالی نداره. اگه بخوای میتونم ببرمت بیمارستان یا درمانگاهی چیزی."
دختر که همچنان میلرزید، زیر لب گفت"من...من خیلی متاس..."قبل از اینکه بتونه جملش رو تموم کنه، از هوش رفت.
همه چیز دست به دست هم داده بود تا شب خوب دای یو رو خراب کنه. آهی از بین لبهاش بیرون رفت. بدن ظریف دختر رو تو بغل خودش کشید،دختری که فقط یک اسم ازش میدونست و حتی مطمئن نبود اون اسم، اسم واقعیش باشه.
دست به بیسیمش برد و پیامی برای همکارش فرستاد"یه مشکلی پیش اومده، میتونی ماشینو بفرستی تا منو برسونن خونه؟"
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...