قسمت چهاردهم XIV

263 76 5
                                    


"من نمی‌تونم با شما بیام مادر."
توان شرح این‌که خانم وانگ در لحظه‌ای که این کلمات ناخوشایند از بین لبهای پسر نازنیش بیرون اومد چه حالی داشت شاید از قلم نویسنده بیرون باشه. بیوه زنی رو تصور کنید که همسر خودش رو، همسر زیبا و نمونه و بی‌باکش رو، مردی که در چین هر زنی آرزوی وصلت با همچون اونی رو داشت یکدفعه و در یکی از حساس‌ترین موقعیت‌های زندگیش از دست داده. از این همسر افسانه‌ای، از این شجاع مرد تنها یک پسر و یک دختر برای قهرمان زن داستان ما باقی مونده بود. پسری که دست بر قضا، شباهت غیرقابل انکاری با پدرش داشت. پسری که هر موقع خانم وانگ بهش نگاه می‌کرد، انگار داشت جوانی‌های همسر بی‌همتای خودش رو می‌دید.
و حالا که پسرش، این یادگاری ارزشمندی که از اون مرد بزرگ به جا مونده بود می‌خواست مادر و خواهرش رو پشت سر بذاره و به کارهایی که تنها خدا ازشون خبر داشت مشغول شه، پس مادر چطور می‌تونست به همین راحتی رضایت بده و بذاره ییبوی نازنینش مثل دود از بین انگشت‌هاش بیرون بخزه و بره؟
با ناباوری به ییبو خیره شد و تکرار کرد"نمی‌تونی بیای؟" امیدوار بود اشتباه شنیده باشه. که ییبو خنده‌ای به پهنای صورتش بکنه و بگه " دیدی بازم دستت انداختم!" (این مرد جوان درست مثل پدر مرحومش علاقه‌ی وافری به این داشت که سر به سر مادرش بذاره.)
اما ییبو نخندید. هیچ تغییری در حالت چهره‌ی سردش پیدا نشد و تنها تونست سرش رو با شرمندگی پایین بندازه. حقیقتا کدوم فرزندی شجاعت تحمل نگاه مادرش رو در چنین حالی داره که ییبوی جوان ما بخواد دومین فرزند باشه؟
خانم وانگ نگاه نگرانش رو به دخترش، یان، که با سرخوشی مشغول بازی در گیم‌سنتر فرودگاه بود انداخت. یان با لبخندی بزرگ برای مادر و برادر جذابش دست تکون داد. وقتی ییبو دستش رو برای تکون دادن سمت یان بالا می‌برد، بیهوده تلاش کرد لبخند بزنه، و در حین این تلاش بی‌فایده چنان قیافه‌ی احمقانه‌ای پیدا کرد که خواهرش به خنده افتاد.
خانم وانگ سمت پسرش برگشت . دستی که بین هوا مونده بود رو بین دست‌های نرم و مادرانه‌ی خودش گرفت و با نگرانی پرسید"منظورت چیه که نمیای؟ داری شوخی می‌کنی؟ ییبو... اگه اینم یکی از اون شوخیای مسخره‌ایه که از پدر مرحومت یاد گرفتی..."
ییبو دست دیگرش رو هم روی دست‌های مادرش، که به سرعت سرد می‌شدند گذاشت و حرفش رو قطع کرد" نه مادر، این بار شوخی نیست. قسم می‌خورم که الان تنها چیزی که تو فکرمه و دلم می‌خواد انجامش بدم اینه که با شما برگردم خونه و بلافاصله واسه درمان یان اقدام کنم. اما نمی‌تونم بیام... واقعا نمی‌تونم بیام."
"خب چرا؟" وقتی خانم وانگ با درماندگی این سوال رو از پسرش می‌پرسید، رد درخشانی از اشک پشت اون چشم‌های قهوه‌ای رنگ معصوم و نگران حلقه زده بود.
باید چه جوابی می‌داد؟ آیا باید می‌گفت که مجبور شده تو سرسام‌آورترین شهر در تمام چین بمونه و به یکی از خطرناک‌ترین مردهایی که تا به حال شناخته( و البته مادرش هیچ‌وقت قرار نبود چنین توصیفات وحشتناکی رو در مورد آقا شیائوی عزیز و بلند مرتبه قبول کنه) خدمت کنه؟ باید به مادرش می‌گفت که این مرد شیاد و دغل‌باز که با مردهای دیگه می‌خوابه و شبها با شمع کتاب می‌خونه و دست‌هایی پر از زخم‌های زشت و ترسناک داره، در واقع ییبو رو خریده و ییبو حتی نمی‌تونه بدون اجازه‌ی اون قدم از قدم برداره؟ ( شیائو ژان حتی سندی داشت که در اون قید شده بود وانگ ییبو رو به عنوان برده خریده. سندی که می‌تونست هر زمان، در هر جایی که اراده کنه اونو به نمایش بذاره و البته هیچ‌کدوم از مراجع قانونی کشور هم حق ایراد گرفتن یا زیرسوال بردن چنان سندی رو نداشتن.)
البته شیائو ژان هیچ مشکلی نداشت که ییبو تمام این جزئیات رو با صداقت تمام برای خانواده‌ی کوچکش شرح بده. اون به راحتی می‌تونست خودش رو از تمام اتهاماتی که ییبو بهش می‌زد تبرئه کنه. هنوز هم صداش، اون صدای خوش‌آهنگ و دلپذیرش که به ییبو دستور داده بود : ضمنا ییبو،یادت نره که بهشون بگی دیگه منتظرت نباشن، تو مال منی. در گوش ییبو می‌پیچید. ای مار خوش‌خط و خال!
وانگ ییبو نمی‌‌دونست این چندمین باری بود که در روز، شیائو ژان رو در دل لعنت کرده و عاجزانه آرزو می‌کرد که ای کاش می‌تونست مشت محکمی حواله‌ی اون صورت زیبا و بی عیب و نقص شرقی بکنه.
مثل همیشه خشم خودش رو قورت داد و با ملایمتی که کمتر ازش دیده می‌شد، موهای خاکستری مادرش رو از روی صورتش کنار زد و جواب داد" من دارم برای شیائو ژان کار می‌کنم مادر. نمی‌تونم همینجوری همه چی رو ول کنم و برگردم."
اخم‌های خانم وانگ در هم رفت. با لحن ناخوشایندی پرسید"داری براش کار می‌کنی؟ ولی من فکر می‌کردم اون دوستته."
مرد جوان به سرعت گفت" دوستمه، درسته. بهش گفتم واسه درمان یان به پول نیاز دارم. اون هم در عین سخاوتمندی بهم پیشنهاد کرد که می‌تونم ازش هر مقدار که لازم شد پول قرض بگیرم. اما مادر..." به این‌جا که رسید دست‌های مادرش رو محکم‌تر بین دست‌های خودش فشار داد" من دل نمی‌خواد هیچ‌وقت زیر بار قرض کسی بمونم. پدر مرحومم هم همیشه همینو بهم می‌گفت. با این‌حال اون بهم یه پیشنهاد کاری داد و من قبول کردم. قرار شد در ازای کاری که می‌کنم بهم حقوق بده و من تمام اون پول رو برای خرج زندگی شما و درمان یان براتون می‌فرستم."
قبل از این‌که به مادرش فرصتی برای مخالفت بده، چکی که آقا شیائوی سخاوتمند همون صبح کشیده، خودش اون رو تا کرده و با دست‌های پر محبتش در جیب ییبو گذاشته بود رو از جیبش بیرون کشید و به دست مادرش داد" اینو بگیر مادر. ازش خواستم حقوقم رو پیشاپیش بده. اگه بازم چیزی کم شد حتما زنگ بزن و بهم خبر بده."
خانم شیائو نگاهی به کاغذ انداخت. رقمی که روی اون نوشته شده بود باعث شد پلک بزنه و این بار با دقت بیشتری نگاه کنه. شاید توقع داشت با این‌کار تعداد صفرها تغییر کنه. اما چنین اتفاقی نیفتاد.
نگاه حیرت‌زده‌ی خودش رو به پسرش داد و بریده بریده گفت" اما... اما ییبو این که خیلی زیاده!" مکثی کرد و بعد پرسید" مگه تو براش چیکار می‌کنی که حاضر شده چنین پولی بده؟"
دقت و نکته سنجی مادرش، چیزی بود که همیشه این مرد جوان رو شگفت‌زده می‌کرد. ویژگی‌ای که البته به گفته‌ی پدرش، یکی از مهم‌ترین چیزیهایی بوده که خانم وانگ موفق شده بود به وسیله‌ی اون دل از مامور پلیس امنیت چین ببره.
ییبو جواب داد" من یه جورایی دستیار شخصیش محسوب می‌شم. نمی‌تونم بگم دقیقا چی‌کار می‌کنم، چون یه وظیفه‌ی ثابت و مشخص ندارم ولی تو همه‌ شرایط کنارشم و تو همه‌ی کارا کمکش می‌کنم.می‌خوام اینطوری دینی که بهش دارم هم تا حدودی ادا کنم.بهرحال اون مردیه که زندگی منو نجات داده. البته این حقوق چند ماهمه مادر جان...ولی خب چه اهمیتی داره؟" خم شد و بوسه‌ای روی گونه‌ی صورتی رنگ مادرش گذاشت" می‌خوام به محض رسیدن کارای درمان یان رو شروع کنین. من چند وقت پیش با دکترش صحبت کردم. بهم گفت اگه زود اقدام کنیم تومور ریشه کن میشه و احتمال این‌که متاستاز بده و تو بدنش پخش شه تقریبا به صفر می‌رسه. خواهش می‌کنم هر خبری که شد منو هم در جریان بذار. همین‌که بتونم خودمو می‌رسونم خونه."
خانم وانگ که معلوم بود مثل هر مادر دلسوز و نگران دیگه‌ای از توجیهات پسرش اصلا قانع نشده بود، چشم‌های اشک‌آلودش رو از پاک کرد و با نگرانی پرسید" پس خودت چی؟ تو که همینجوری همه‌ی پولا رو واسه ما می‌فرستی، پس تکلیف خودت چی می‎شه؟ چطور زندگی می‌کنی پسرم؟ من چطور باید تو رو تو این شهر غریب و بزرگ ولت کنم؟"
"مادر مادر..." ییبو این رو گفت و در حالی که تمام تلاش خودش رو به کار بسته بود تا قلب رقیق و پر محبت مادرش رو به رفتن راضی کنه، صورت زیبای اون زن مقدس رو بوسید" چیزی نمیشه. من که دیگه بچه نیستم. خودم از پس کارای خودم برمیام. تازه آقا شیائو هم هست. خودت می‌دونی که اون چقدر دست و دلبازه..." و به این ترتیب، مرد جوان مدتی رو به تملق‌گویی و چاپلوسی در مورد شیائو ژان و لاف‌زنی در مورد زندگی راحتی که در پکن انتظارش رو می‌کشید گذروند تا موفق شد مادر و خواهر نازنینش رو به تنهایی سفر کردن و برگشتن به خونه راضی کنه.
لحظه‌ی وداع این خانواده‌ی کوچک با هم بسیار غم‌انگیز بود. وانگ ییبو با این‌که به خودش قول داده بود قوی بمونه و اجازه‌ نده مادر و خواهرش چیزی از غمی که با رفتن اون‌ها در قلبش نشسته بود احساس کنن، با این‌حال به محض بلند شدن هواپیما، اشک‌های درخشان از چشم‌هاش به پایین لغزیدند. اشک‌هایی که خیلی وقت بود پشت چشم ییبو می‌سوختند و اذیتش می‌کردند.
با این وجود، این تنها واقعه‌ی تکان دهنده‌ی اون روز نبود. قهرمان داستان هنوز از اتفاقی که قرار بود در جوار شیائو ژان، این مرد به ظاهر محترم، شاهدش باشه خبر نداشت. و شاید اگه خبر داشت، شاید در این صورت کمتر این مرد رو در دل لعنت کرده و آرزوی مشت کوبیدن به صورت زیبای شرقیش رو به فرصت دیگه‌ای موکول می‌کرد.
***
زمان حال
"کی بهت اجازه داد منو بغل کنی، وانگ ییبو؟"
در واقع، این اجازه توسط شخص وانگ ییبو، افسر ارشد و مامور مخفی پلیس امنیت چین، صادر شده بود. این جوان بارها صحنه‌های مرگ و کشتار رو در طول این زندگی نچندان بلندش دیده بود. مهم‌ترینشون، که البته خواننده‌ هم از اون آگاهی داره، مرگ پدرش بود. مردی که درست جلوی چشم‌های پسر نوجوانش سه گلوله خورده و بی‌درنگ به دیار باقی رفته بود.
اما اگه نظر این افسر جوان رو در مورد مردی که ییبو حتی اسمش رو نمی‌‌دونست، مردی که با وضع رقت‌باری به صندلی بسته شده و تعدادی از انگشت‌هاش به همراه یکی از چشم‌هاش همون‌جا زیر پاش افتاده بود می‌پرسیدید، بدون شک به شما می‌گفت که تنها حرام کردن یک گلوله برای چنین آدمی کفایت می‌کنه.
نظری که شیائو ژان قاطعانه باهاش مخالف بود. این رو می‌شد از خالی کردن سلاحش در جسد مرد دید.
وانگ ییبو که از بچگی پسر کنجکاوی محسوب می‌شد و سر نترسی داشت(و به لطف همین ویژگی‌ها موفق شد جای محکمی برای خودش در پلیس امنیت چین باز کنه) همیشه لا به لای ابزار پدرش در اتاقی که ورود به اون ممنوع اعلام شده بود می‌گشت و از این رو، با اسامی و شکل خیلی از سلاح‌‌ها آشنا بود. انواع کلت ها و هفت‌تیرها رو می‌شناخت. با یک نگاه به سلاحی که در دست شیائو ژان قرار گرفته بود، متوجه نوعش شد. متوجه شد شیائو ژان گلاک چهل و سه ایکس رو به دست گرفته و احتمالا خشاب اون رو کاملا با ده گلوله پر کرده. ده گلوله‌ای که هفت‌تای اون‌ها رو در جسد بسته شده به رو به روش خالی کرده بود و اگه ییبو جلو نرفته و در اقدامی غیرقابل پیش‎‌بینی برای شیائو ژان و چند گارد محدودی که اونجا ایستاده بودند، بغلش نکرده بود؛احتمالا تمام خشاب در بدن مرد نگون بخت خالی شده بود.
چطور وانگ ییبو تصمیم گرفت قدم جلو بذاره، ریسک تیر خوردن رو قبول کنه و با فرستادن دست‌هاش دور بدن شیائو ژان اون رو از ادامه‌ی شلیک‌هاش منصرف کنه؟
جواب ساده بود. وانگ ییبو از شنیدن صدای گلوله عصبی می‌شد. این مشکل عصبی رو از زمان مرگ پدرش تا الان با خودش حمل کرده و هیچ‌وقت در موردش صحبت نکرده بود. شنیدن صدای شلیک گلوله تمام اعصاب موجود در بدنش رو تحت فشار شدیدی قرار می‌داد. صدای نحسی که با بلند شدنش، صدای پدرش برای همیشه خاموش شده بود.
از این تعجب می‌کرد که چطور هایکوان و دو نفری که کنارش ایستاده بودند این‌طور مثل مجسمه‌های بی‌روح نگاه سردشون رو به اربابشون دوخته و بهش اجازه می‌دادن دیوانه‌وار به جسد مرد بی نام و نشان شلیک کنه؟ احتمالا هیچ‌کدوم از اون‌ها توان مخالفت یا اظهار نظر در برابر کارهای شیائو ژان رو نداشتن. مخصوصا زمانی که اربابشون با یکی از مرگ‌بارترین سلاح‌های دنیا در دستش ایستاده و آماده‌ی سوراخ سوراخ کردن هر کسی بود که جرات مخالفت کردن با اون رو به خودش بده.
اما خب، این مرد وانگ ییبو بود. کسی که شیائو ژان پول هنگفتی رو صرف خریدن و بیرون کشیدنش از کثافت‌خونه‌های زیرزمینی کرده بود. چنین مردی باید هم با بقیه فرق داشته باشه.
فشاری که لوله‌ی گلاک به سرش می‌آورد ییبو رو از فکر بیرون کشید. تمام بدن سرد مردی که اون رو محکم در آغوش گرفته بود بوی خون و باروت می‌داد. اما این بو چیزی نبود که ذهن ییبو رو به خودش مشغول می‌کرد. حتی گلاک آماده‌ی شلیکی که روی سرش بود هم جای قابل ملاحظه‌ای در بین افکار این مرد جوان نداشت. چیزی که ذهن ییبو رو بهم می‌ریخت، سرد شدن بدن شیائو ژان بود. بدن این مرد بین دست‌های ییبو چنان رو به سردی می‌رفت که انگار تمام خونی که در رگ‌هاش در جریان بود یخ بسته یا از طریق یک منفذ نامرئی از بدنش بیرون کشیده می‌شد.
ییبو نمی‌تونست جلوی خودش رو از پرسیدن این سوال بگیره که چرا بدن این مرد با چنین سرعتی سرد می‌‌شد. اما فعلا کار مهم‌تری برای انجام دادن داشت.
باید جون خودش رو از زیر گلاک بیرون می‌کشید.
دست‌هاش رو به آرومی از دور بدن شیائو ژان برداشت و قدمی به عقب رفت. گلاک همچنان تهدیدآمیز سر ییبو رو هدف قرار گرفته بود. وانگ ییبو می‌تونست قسم بخوره که شیائو ژان تیرانداز بسیار قابلیه. این رو از محلی که نشانه‌ گرفته بود می‌دید. جایی که استخوان جمجمه کمترین مقاومت رو داشت و شلیک بهش بدون شک باعث مرگ می‌‌شد.
همون‌طور که دست‌هاش رو به آرومی بالا می‌برد گفت" منم، منم. اشکالی نداره، اونو بیار پایین. ارباب، اونو بیار پایین."
تیر خوردن چیزی نبود که وانگ ییبو ازش می‌ترسید.چیزی که نگرانش می‌کرد این بود که نگاه شیائو ژان بهش دوخته شده اما داشت صورت کس دیگه‌ای رو در وجود ییبو می‌دید. حالت نگاه ژان ییبو رو می‌ترسوند. نگاهش تهی بود. به ییبو نگاه می‌کرد اما اون رو نمی‌دید. آخرین‌ حرف‌های جسدی که پشت ییبو به صندلی بسته شده بود در سرش تکرار می‌‌شد: حالا دارم می‌فهمم! تو رو خریده چون تو خیلی شبیه اون یارویی!
شیائو ژان داشت به کی در چهره‌ی ییبو نگاه می‌کرد؟
ییبو دوباره، این‌بار با صدای آروم‌تری تکرار کرد" آروم باش ارباب. من همینجام. می‌تونی هر جور که بخوای تنبیهم کنی ولی از کشتن من پیشمون میشی. سلاحتو بیار پایین."
و این حرف، انگار شیائو ژان رو به خودش آورد. دستی که گلاک رو محکم نگه داشته و فشار می‌داد پایین اومد. پوزخندی روی لب‌های شیائو ژان نقش بست. همونطور که گلاک رو به جیبش می‌فرستاد جواب داد" حق باتوئه. من از کشتنت پشیمون می‌شم. "
این رو گفت و فاصله‌ی یک قدمی بین خودش و ییبو رو به صفر رسوند. قبل از این‌که حتی فرصتی برای فکر کردن به محافظ جوانش بده، سیلی محکمی به سمت چپ صورتش زد. سیلی‌ای که صدای زشتش در تمام اتاق خالی پیچید و سکوت رو درهم شکست.
"اگه یه بار دیگه چنین حرکتی ازت سر بزنه،بی توجه به پولی که بابت خریدنت دادم می‌کشمت."
دست‌های ییبو کنار بدنش مشت زد. جواب حرکت خودسرانه‌ی خودش رو گرفته بود. از گوشه‌ی لبش خون جاری بود و می‌تونست به راحتی بگه که رد هر پنج انگشت شیائو ژان روی صورتش نشسته.
این اولین باری نبود که ییبو کتک می‌خورد یا زخمی می‌شد. بهرحال اون سابقه‌ی درخشانی در مبارزه‌های زیرزمینی داشت . بارها و بارها زخمی شده و تا سر حد مرگ کتک خورده بود. اما هیچ‌کدوم از کتک‌هایی که در گذشته خورده به بدی این سیلی نبود. ضربه‌های قبلی تنها جسمش رو، و این سیلی جسم و قلبش رو با هم به درد آورده بود.
مدت زیادی بعد از رفتن شیائو ژان و محافظینش و بردن جسد، وانگ ییبو همچنان در اون انبار ایستاده بود. ایستاده و به این فکر می‌کرد که چرا به جای این‌که صورتش بسوزه، قلبش این‌طور می‌سوخت. شیائو ژان دست روی اون بلند کرده و با یادآوری پولی که پای خریدن ییبو داده بود باز هم تحقیرش کرده بود. کاری که در این مدت زیاد انجامش می‌داد.
انگشت‌های بلند ییبو در کنار بدنش مشت شد. روزی حتما انتقام تمام این توهین‌ها و تحقیرهای شیائو ژان رو ازش می‌گرفت. روزی که خیلی هم دور نبود.
***
دلیلی که شیائو ژان جلوی خالی شدن سه گلوله‌‌ی باقی مانده در خشابش رو گرفت حرفی بود که وانگ ییبو، این جوان خودسر و بی‌پروا بهش زده بود.
شیائو ژان سالها قبل این جمله رو از محبوبش شنیده بود" آروم باش ارباب. من همینجام. می‌تونی هر جور که بخوای تنبیهم کنی ولی از کشتن من پیشمون میشی. سلاحتو بیار پایین ."
سر پردردش رو به تاج تخت تکیه داد. آفتاب غروب کرده و همینطور میزان انرژی شیائو ژان هم با پایین رفتن آفتاب پایین می‌رفت. حالا که این‌جا، در تختی که به قول ییبو "برای اون بدن زیادی بزرگ بود" دراز کشیده و چشم‌هاش رو بسته بود، به کار روزگار می‌خندید. به این‌که چطور محبوبش دوباره در قالب این پسر زنده شده و دقیقا همون حرف‌هایی رو بهش می‌زد که پدرش زمانی به ژان زده بود.
زمانی که اون مرد شریف، مردی که به ژان احساس انسان بودن داده و اون رو نه صرفا به چشم یک وسیله‌ی تزئینی در خانه‌ی باشکوه شیائو جون فنگ بلکه به چشم یک انسان زجرکشیده دیده بود، به ژان گفت پسرم ییبو ازت محافظت می‌کنه، ژان در دل به چنین گفته‌ای خندیده و مرد ساده‌لوح رو پیش خودش مسخره کرده بود.
پسر؟ کدوم پسر؟ ژان اون‌موقع شانزده ساله بود و ییبو هم دوازده‌ساله. تصور این‌که یک پسر دوازده‌ساله بخواد ازش محافظت کنه چنان ژان رو به خنده انداخته بود که تمام زخم‌های روی شکمش خون‌ریزی کردند.
اما حالا که این‌جا دراز کشیده بود دیگه نمی‌خندید. حالا که این پسر موفق شده بود چشمهای ژان رو به خودش بدوزه ، همونطور که پدرش هم این‌کار رو کرده بود، دیگه هیچ چیز خنده‌داری وجود نداشت. شیائو ژان در دور و درازترین رویاهای خودش هم تصور نمی‌کرد این پسر اینقدر شبیه پدرش از آب دربیاد. چه بسا که وانگ ییبو حتی از پدرش هم زیبا‌تر بود. اون مرد صاحب یکی از جذاب‌ترین چهره‌هایی بود که چشم‌های شیائو ژان در تمام عمر به خودشون دیده بودن.
چشم‌های ییبو، این چشم‌های قهوه‌ای تیره که با نگاهی نافذ به ژان خیره می‌شدند، حالت صورتش، جوری که اخم می‌کرد، این‌که هیمشه صورتش رو جدی نگه می‌داشت، سیب برجسته‌ی گلوش، انگشت‌های بلند ودست‌های بزرگش که زمخت‌ترین سلاح‌ها به راحتی بینشون جا می‌گرفت، تمام این جزئیات رو از پدرش به ارث برده بود.
شیائو ژان حتی تصور نمی‌کرد که این پسر بتونه در بیست و چهارسالگی انقدر پخته و بالغ باشه. خودش در بیست و چهارسالگی چی کار می‌کرد؟ حتی یادآوری روزهای گذشته برای ژان شکنجه‌ای ابدی بود. وقتی همسن و سال ییبو بود، داشت با تمام وجودش، با هر چیزی که درونش داشت برای نگه داشتن جایگاهش در خاندان شیائو تلاش می‌کرد. بدون پشتیبان، بدون سرپناه. هر چی که بود شجاعت و سرسختی شیائو ژان بود. بدن خونین اون بود و خون دشمنانش که از دست‌های زخمیش می‌ریخت. برای این‌که بتونه امروز در چنین جایی بایسته هزاران بار زخم زده و زخم خورده بود. زخم‌هایی که هیچ‌وقت درمان نمی‌شدند.
خاندان شیائو... این خاندان لعنت شده...
ضربه‌ای که به در اتاقش خورد، رشته‌ی افکار ژان رو پاره کرد" کیه؟"
"براتون شام آوردم، ارباب." صدای یکنواخت ییبو از پشت در بلند شد، این‌بار کمی سردتر از همیشه.
لبخندی روی لب‌های ژان نشست. دستی به موهای خودش کشید و جواب داد" بیا تو ییبو."
در باز شد و لحظه‌ای بعد، ییبو همراه سینی غذا وارد اتاق شد. در رو به آرومی بست و با قدم‌های کوتاه سمت تخت ژان رفت. برخلاف انتظار ژان، نه نگاهش رو می‌دزدید نه اثری از بی‌احترامی در خودش نشون می‌داد. مثل همیشه موقر، این‌بار با فاصله‌ای کمی بیشتر از قبل، مقابل تخت اربابش ایستاد.
کلمات سرد و ماشین‌وار از دهنش بیرون اومد" شامتون رو آوردم ارباب."
"من شام نخواستم. غذا هم نمی‌خورم. می‌تونی ببریش." صدای ژان ملایم‌تر از همیشه بود و نگاهش روی رد سرخی که روی گونه‌ی ییبو جاخوش کرده بود ثابت مونده بود.
ییبو سینی به دست ایستاده و مستقیم به ژان نگاه می‎کرد. بدون این‌که ذره‌ای از سرجای خودش تکون بخوره، گفت"باید شامتون رو بخورین."
:درست مثل پدرش سمجه...
ژان آهی کشید و همون‌طور که جلوی خودش رو گرفته بود تا کلافه نشه یا از کوره در نره، رو به ییبو گفت" تو برای من باید و نباید تعیین نمی‌کنی وانگ ییبو. منم خوشم نمیاد که حرفمو تکرار کنم." مستقیم به چشم‌های تیره‌ی محافظش خیره شد" به وظیفت عمل کن."
"دارم به وظیفم عمل می‌کنم." ذره‌ای از سردی لحن ییبو کم نشده بود.قبل از این‌که به شیائو ژان فرصتی برای هرگونه اعتراضی بده ادامه داد"وظیفه‌ی من محافظت از شماست. برای حفظ سلامتیتون باید مطمئن شم خوب و کافی غذا می‌خورین، ارباب."
شیائو ژان خلع سلاح شده بود.
نگاه عمیق و معناداری به محافظ جوانش انداخت و لبخند زد. لبخندی که به خنده‌ای ریز و کوتاه تبدیل شد" باشه. بذارش رو میز."
ییبو سینی رو روی میز گذاشت و در انتظار اجازه‌ی مرخصی یا دستور دیگه‌ای از سمت اربابش منتظر ایستاد. این مبادی آداب شدن ناگهانی برای ژان خوشایند نبود. با این‌که ییبو چند روز بیشتر در اون خونه سپری نکرده بود، اما در همین چند روز هم هر موقع فرصتی پیدا می‌کرد نشون می‌داد که اون کسیه که کنترل رو در دست داره، نه شیائو ژان. (و البته شیائو ژان با این‌کار حسابی از کوره در می‌رفت.) اما این ادب و احترام ناگهانی، این‌که دیگه با تمسخر کلمه‌ی ارباب رو ادا نمی‌کرد، این که دوباره با اون نگاه خاصش، نگاهی که هیچ چشمی به جز چشم‌های ییبو توان عرضه کردنش رو نداشتند، به شیائو ژان نگاه نمی‌کرد یعنی جایی می‌لنگید.
شیائو ژان از این وضعیت اصلا خوشش نمی‌اومد.
نفسش رو بیرون داد و به تخت اشاره کرد" بیا بشین این‌جا ییبو."
لب‌های ییبو برای لحظه‌ای از هم باز شد. شاید می‌خواست مثل همیشه ساز خودش رو بزنه و از نشستن کنار ژان طفره بره، شاید هم می‌خواست مودبانه بگه در شان من نیست که کنار اربابم بشینم (و قسم به بت مقدس، اگه چنین کاری می‌کرد شیائو ژان واقعا عصبی می‌شد) اما بلافاصله‌ لب‌هاش رو بست. سمت تخت رفت و با کمی فاصله از ژان نشست. در تمام مدت، نگاه تحسین برانگیز ژان بهش دوخته شده بود.
برای چند لحظه سکوتی بین دو نفر حاکم بود. ژان نمی‌تونست نگاهش رو از رد سرخ روی گونه‌ی ییبو برداره و داشت با خودش فکر می‌کرد شاید نباید اینقدر محکم محافظش رو می‌زد. اما چه کسی واقعا توان سرزنش این مرد رو داره؟ اگه ییبو می‌دونست دلیل سیلی‌ای که خورده واقعا چی بود، اگه ییبو می‌دونست ژان چقدر از لمس شدن ناگهانی می‌ترسید و این لمس‌های بی مقدمه چه خاطرات زشت و تلخی رو در ذهنش زنده می‌کردند، شاید هیچ‌وقت برای بغل کردن شیائو ژان پیشقدم نمی‌شد و شاید حتی تنبیه خودش رو با جون و دل می‌پذیرفت.
ژان سکوت رو شکست" قبل از این‌که با هایکوان بیای اون انبار کجا بودی؟"
نگاه خالی ییبو به صورت اربابش دوخته شده بود" مادر و خواهرم رو راهی می‌کردم ارباب."
"اونا رو برگردوندی خونه؟"
"بله ارباب."
"به سلامت رسیدن؟"
"بله ارباب."
"خوبه." ژان هیچ‌وقت در تمام عمرش اینقدر از شنیدن کلمه‌‎ی ارباب متنفر نشده بود.
مجددا بین دو مرد سکوت برقرار شد. ژان از این حالت متنفر بود. از این‌که نمی‌تونست با ییبو حرف بزنه متنفر بود. با این‌که خودش رو گول می‌زد که ییبو هم درست شبیه بقیه‌ی محافظینش، مثل هایکوان می‌مونه، اما نمی‌تونست رفتاری که با اونها داشت رو با این مرد جوان هم داشته باشه. نمی‌تونست از حرف زدن با ییبو خودداری کنه، نمی‌تونست نگاهش رو از چهره‌ی بی‌نظیر این مرد برداره، نمی‌تونست نگرانش نشه و وقتی ییبو کنارش نبود، نمی‌تونست از عصبی شدن خودداری کنه.
چیزی درون شیائو ژان عوض شده بود. درست همون زمانی که ییبوی جوان رو در رینگ مسابقات دید و برای لحظه‌ای قلبش از تپش ایستاد. چون احساس کرد معشوق از دست‌رفته‌ی خودش رو در رینگ دیده. چون با هر بار نگاه کردن به ییبو، چهره‌ای رو می‌دید که بیش از هر چیزی در دنیا بهش علاقه داشت.
پس نمی‌دونست آیا این احساسی که در دل داشت، این احساس گیج‌کننده، متعلق به ییبو بود یا چهره‌ای که در پس صورت اون مرد می‌دید؟
"درد می‌کنه؟" ژان این رو پرسید و نگاهی به گونه‌ی سرخ ییبو انداخت. جواب ییبو کوتاه بود"خیر."
"یه کم یخ بذار روش. اگه از هایکوان بخوای بهت یخ میده."
"حتما، ارباب."
نگاه ژان پایین لغزید و روی لب زخمی ییبو ثابت موند. دستش رو جلو برد و انگشت شستش رو روی لب ییبو کشید. نگاه سرد ییبو محو شد. حالا داشت به انگشت ژان که با ملایمت روی لبش می‌لغزید نگاه می‌کرد.
ژان این‌بار آروم‌تر پرسید" لبت چی؟ درد می‌کنه؟"
"یه‌کم." حالا ییبو مستقیم به صورت اربابش خیره شده بود.
ژان خودش رو نزدیک‌تر کشید. هنوز هم انگشتش روی لب ییبو می‌رقصید. نگاهش رو اول به چشم‌های ییبو و بعد به لب زخمیش داد" من می‌تونم اینو واست درمان کنم."
"نکن."
ژان لبخند زد. انگشتش رو بالاتر فرستاد" مجبورم کن."
دست ییبو، مچ دست ژان رو چسبید و محکم فشار داد. فشاری که به مچ دستش اومد باعث شد حرکت انگشتش روی لب‌های ییبو متوقف شه، اما ییبو دست ژان رو عقب نکشید. تنها دستش رو همونجا نگه داشته و محکم فشار می‌داد. این‌بار با جدیت بیشتری گفت" تمومش کن."
ژان نگاهش رو از زخم لب پایینی ییبو گرفت و لبخند زد. دستش رو از بین انگشت‌های قدرتمند محافظش بیرون کشید و زمزمه کرد" تو واقعا ازم متنفری وانگ ییبو."
دوباره به عقب برگشت و به تخت تکیه داد. نگاهش روی صورت ییبو ثابت مونده بود" انقدر ازم متنفری که تعجب می‌کنم چطور تونستی تمام این نفرت رو تو خودت جا بدی."
حرفی که زد، تا حدودی باعث شرمندگی ییبو شد. لااقل که قیافه‌ی نسبتا شرمنده‌ای به خودش گرفت و با صدایی که کمی از شدت سردیش کم شده بود جواب داد" متنفر نیستم ارباب."
ژان به خنده افتاد" متنفر نیستی؟ رو تمام صورتت نوشته شده که ازم متنفری! انگار که اگه الان آزاد بودی منو زیر مشت و لگدهات می‌کشتی."گردنش رو کج کرد. لبخند همیشگیش روی لب‌هاش بود"البته،من سرزنشت نمی‌کنم. حق داری. من آدم نفرت‌انگیزیم."
لب‌های ییبو از هم باز شد تا بگه" اینطور نیست ارباب." اما ژان بهش مجال حرف زدن نداد" چرا نباید متنفر باشی؟ من جلوی چشمای تو با یه مرد خوابیدم، و باید بهت بگم تمام حرفایی که امروز اون حرومزاده در مورد من می‌زد حقیقت داشت." مکث کرد. از نگاهش معلوم بود که یاد گذشته افتاده" تو در مورد پسری که هنوز کاملا به سن بلوغ نرسیده اما لباس‌زیرهای زنونه می‌پوشه و خودشو به مردای بزرگ عرضه می‌کنه چه نظری داری ییبو؟ من تمام عمرم مثل یه تیکه کثافت زندگی کردم و البته، از این بابت پیشمون نیستم. تو هم می‌تونی تا جایی که دلت می‌خواد ازم متنفر باشی."
"من ازتون متنفر نیستم. حرفایی که از دهن اون مرد بیرون می‌اومد رو هم باور نکردم."ییبو این رو گفت و نگاهش رو به چهره‌ی شیائو ژان دوخت. چه چهره‌ی زیبایی. چقدر برای ییبو سخت بود که نگاهش رو از این صورت بهشتی بگیره.
ژان لبخند زد. پرسید" حرفایی که از دهن من بیرون میاد رو چطور؟ اونا رو باور می‌کنی؟"
"بله ارباب." ییبو با صداقت تمام جواب داد.
ژان نفسش رو بیرون فرستاد و گفت" باعث خوشحالیه." و بعد از چند لحظه اضافه کرد" می‌دونی چرا کشتمش؟ یادت میاد که کسی باهام تو دفتر تماس گرفت؟"
البته که ییبو یادش می‌اومد. تماسی که تمام روان ژان رو بهم ریخته و باعث شده بود ژان تا شب خودش رو در دفتر کارش حبس کنه. تماسی که ژان بخاطر اون نتونست لب به غذا بزنه و شاید دلیلی که تمام اون شب رو گریه کرده بود هم به این تماس برمی‌گشت.
ییبو سرش رو به نشانه‌ی تایید تکون داد و مرد بزرگ‌تر، ادامه‌ی حرفش رو گرفت" اون تماس از طرف مادرم بود. مردی به اسم یی لانگ،همون حرومزاده‌ای که کشتم، به مادرم دست درازی کرده بود. به صورتش سیلی زده و بدون این‌که مادرم راضی باشه، لمسش کرده بود."
به این‌جا که رسید، ییبو پرسید" مادر؟ ولی من فکر می‎کردم مادر نداشتی. بهم گفته بودی یتیمی."
لبخندی روی لبهای ژان ظاهر شد. لحن ییبو تغییر کرده و خودمانی‌تر شده بود. شیائو ژان نمی‌تونست شادیش رو از این بابت پنهان کنه. جواب داد" هنوزم سر حرفم هستم. پدرم وقتی خیلی کوچیک بودم کشته شد. رئیس فعلی خانواده جای اونو گرفت و مادرم رو هم از همون روزی که به قدرت رسید ازم گرفت. می‌خواست با ازدواج با مادرم نشون بده که همه چی در صلح و امنیته و خاندان شیائو بدون هیچ مشکل و اختلافی تونستن خودشون رو سرپا کنن."
" اون می‌دونه که می‌تونه با مادرم منو کنترل کنه. می‌دونه من حاضرم بخاطر مادرم هرکاری بکنم و برای همین اونو گروگان گرفته و کنار خودش نگه داشته." دست‌های ژان روی زانوهاش مشت شده بود. ییبو می‌تونست احساسات مردی که رو به روش نشسته بود رو درک کنه. خودش هم همینطور بود. از هیچ تلاشی برای آسایش مادر و خواهرش دریغ نمی‌کرد.
پرسید" چرا نمیاریش پیش خودت؟ گمونم بتونی این کارو انجام بدی."
ژان خندید. سری تکون داد و گفت" کوچولوی ساده...البته که می‌تونم. می‌تونم جمع زیادی از افرادمو به کشتن بدم و پول سنگینی هم خرج کنم تا مادرم رو از چنگ رئیس خانواده آزاد کنم... ولی مادرم این‌جا کنار من در خطر بیشتریه تا اون‌جا، کنار جون فنگ."
"اما چرا..."
ژان حرفش رو قطع کرد" چیزهای زیادی هست که تو ازشون بی‌خبری ییبو. جزئیات زیادی در مورد تمام خانواده‌هایی شبیه خانواده‌ی من هست که بهتره هیچ‌وقت برملا نشن. من انگشت‌هایی که به صورت مادرم سیلی زده بودن رو قطع کردم. چشمی که بهش نگاه کرده بود رو از کاسه بیرون آوردم و اون دهن کثیفی که باهاش به مادرم بی‌احترامی کرده بود رو پاره کردم. اما اینا کافی نیست... هیچ‌وقت کافی نبوده..."
ژان به این‌جا که رسید ساکت شد. به نظر می‌رسید دوباره یاد گذشته افتاده بود. گذشته‌ای که مثل طناب دار دور گردنش سنگینی می‌کرد و هر لحظه می‌تونست زندگی رو از صاحبش بگیره.
" من هیچ‌وقت نخواستم زن و بچه‌های کسی رو که دوستش داشتم بکشم. هیچ‌وقت نخواستم بهشون آسیب بزنم." کلمات به کندی از بین لب‌های ژان بیرون می‌اومدند. ییبو به ژان، که حالا سرش رو مثل یک متهم پایین انداخته و به آرومی حرف می‌زد خیره شد." من هرگز نخواستم بهشون صدمه بزنم. درسته آدم نفرت انگیزی هستم و تا الان خون خیلی ها روی دستام نشسته، اما خانواده‌ی اون مرد هیچ‌وقت هدف من نبودن."
"می‌دونم." جوابی که از بین لب‌های بیرون اومد، توجه اربابش رو به خودش جلب کرد. ژان با حیرت به ییبو خیره شد. انگار که رازش برملا شده بود. انگار که ییبو از قبل همه چیز رو می‌دونست. اما اگه واقعا این‌طور باشه...
ییبو نفسش رو بیرون فرستاد و ادامه داد" شیائو ژان، تو آدمی نیستی که از این کارا بکنی. من حتی حرفای اون حرومزاده رو باور نمی‌کنم که می‌گفت تو تو نوجوانی عاشق اون مرد بودی. شاید ..." مکث کرد. در ذهنش دنبال کلمه‌های مناسب می‌گشت" شاید اونو جای پدرت می‌دیدی یا یه حامی که همیشه می‌خواستی داشته باشی."
چشم‌های ژان همزمان با لبخندی که روی لب‌هاش ظاهر شد درخشید. وانگ ییبو مردی فراتر از سن و سال خودش بود."شاید اینطور باشه که تو میگی. شاید حق با تو باشه ییبو."
نگاه اون دو نفر برای مدتی طولانی به چهره‌ی هم دوخته شد. ییبو می‌خواست بدونه شیائو ژان داشت به کی نگاه می‌کرد. به خود ییبو یا مردی که با دیدن ییبو به یادش می‌افتاد؟
به سختی نگاهش رو از چشم‌های فریبنده‌ی اربابش گرفت و از روی تخت بلند شد" شام سرد شد ارباب. من باید برم."
"ییبو."
ییبو سر جای خودش متوقف شد. ژان فندک نقره‌ایش رو از کشو بیرون آورد و به شمع جدیدی که روی عسلی، کنار کتاب محبوب ژان یعنی "جنایت و مکافات" قرار گرفته بود اشاره کرد" اینو برام روشن کن و بعد برو. منم شام می‌خورم و کتاب می‌خونم."
ییبو با قدم‌های بلند سمت میز رفت. در تمام مدتی که با فندک و شمع ور می‌رفت، نگاه سنگین شیائو ژان رو روی خودش احساس می‌کرد. شمع رو روشن کرد و فندک رو روی میز گذاشت. قبل از این‌که بتونه حرفی بزنه یا حرکتی کنه، دست ژان مچ دستش رو چسبید. برگشت و نگاه پرسشگرانه‌ای به ارباب زیباش انداخت.
ژان با اخم ریزی روی صورتش به صورت ییبو خیره شده بود. با جدیت گفت" یه چیزی روی صورتته ییبو."
دست آزاد ییبو بی‌اختیار بالا رفت و روی صورتش نشست" کجا؟ این‌جا؟"
ژان سرش رو به نشانه‌ی نفی تکون داد" نه نه. خم شو، بذار برش دارم."
ییبو خم شد. حالا صورت‌های اون دو نفر کاملا نزدیک هم قرار گرفته بود.
ژان با صدایی که به سختی شنیده می‌شد زمزمه کرد" منو پس نزن، لطفا." دست ییبو رو سمت خودش کشید و یک لحظه بعد، لب‌هاش روی لب‌های محافظ جوانش نشست.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Where stories live. Discover now