03: قسمت سوم

400 123 11
                                    


ییبو با سرد درد از خواب بیدار شد.
برای مدتی پلک زد تا بتونه موقعیتی که در اون قرار گرفته بود رو تشخیص بده. تصویر نقابل چشم هاش تیره و تار بود و بدنش چیزی به جز درد احساس نمی‌کرد. درد شدیدی تمام وجودش رو در بر گرفته بود ، به اندازه ای که انگار تمام استخوان های بدنش پودر شده بودند.
لب پایینش رو از شدت درد گزید. گلوش خشک شده بود و تشنگی باعث می‌شد به این فکر کنه که حاضره برای یک لیوان آب، حتی روحش رو بفروشه. با واضح شدن تصویر مقابل چشم هاش، خاطره‌ی محوی در ذهنش نقش بست.
آخرین بار در اتاقی با سقف سفید از خواب بیدار شده بود.
اما این بار نه. سقف اتاق بسیار بلند بود و لوستر کریستالی خیلی زیبایی از اون آویزون شده بود. تمام دیوار ها با ترکیبی از دو رنگ مشکی و طلایی رنگ آمیزی شده بودن. این ترکیب رنگ حتی در سقف هم خودنمایی می‌کرد. این اتاق هم مثل اتاق قبلی کاملا براش ناآشنا بود، اما می‌تونست حدس بزنه متعلق به فرد بسیار ثروتمندیه.
درد دوباره در سرش شدت گرفت. خاطرات مثل تصاویری درهم ریخته و آشفته در ذهنش پخش می‌شدند و ییبو قدرت تشخیص جداگانه‌ی اون‌ها رو از دست داده بود.
به نظر می‌رسید مدت زیادی خوابیده بود، چون در کمرش احساس کرختی می‌کرد. دست چپش رو تکیه گاه خودش کرد و تلاش کرد روی تخت بشینه، اما به محض این‌که تکون خورد، درد شدیدی مثل صاعقه به تمام بدنش، و مخصوصا کمرش، هجوم برد و ییبو دوباره روی تخت افتاد.
چشم هاش رو بست و زیر لب گفت"لعنتی!" حتی یادش نمی‌اومد که چرا تمام بدنش اینقدر درد می‌کرد.
"اوه! پس تو بیدار شدی!"
ضربان قلب ییبو با شنیدن صدای آشنایی بالا رفت. تمام این مدت فکر می‌کرد در اتاق تنهاست، اما انگار این‌طور نبود. بلافاصله صدای قدم های بلندی که هر لحظه نزدیک تر می‌شد رو شنید و چند لحظه بعد، چهره‌ی آشنایی رو به روی چشم هاش ظاهر شد.
مرد لبخند زد و پرسید" حالت چطوره ییبو؟"
لب های ییبو به کندی از هم باز شدن. بریده بریده و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد جواب داد"آ...آب...آب..!"
مرد پوزخند زد و دوباره از مقابل چشم های ییبو محو شد. صدای قدم های محکمش، در کنار ضربان بلند قلب ییبو، تنها صدایی بود که سکوت اتاق رو می‌شکست. ییبو چشم هاش رو با درد بست و به این فکر کرد که ای کاش بیشتر می‌خوابید. انگار روحش در خواب به جنگی هزار ساله رفته و حالا تمام خستگیش رو به جسمش منتقل کرده بود.
دستی که از پشت دور گردنش قرار گرفت، اون رو از فکر و خیال بیرون کشید. مرد در حالی که به ییبو کمک می‌کرد بشینه، با ملایمت گفت"بلند شو، برات آب آوردم."
ییبو با مشقت روی تخت نشست. بالش هایی که مرد پشت کمرش قرار داده بود به طرز دلپذیری نرم بودن، اونقدر نرم که ییبو با خودش فکر کرد: یعنی همه‌ی بالش ها همیشه این‌طور نرم بودن؟
"بیا. بگیرش. می‌تونی تو دستت نگهش داری؟"
ییبو با تنبلی دست هاش رو جلو برد، لیوان رو از دست مرد گرفت و انگشت هاش رو دور لیوان شیشه ای خنک حلقه کرد. خنکی لیوان بلافاصله حس خوبی بهش بخشید. به نظر می‌رسید تمام مدت تب داشته که حالا این‌طور با لذت خنکی لیوان رو از روی پوستش به داخل می‌کشید.
سرش رو به نشونه‌ی تایید تکوت داد و اون رو نزدیک لب هاش برد. خنکی آب حس تازگی بهش می‌داد، انگار که دوباره زنده شده بود. تمام آب رو یک نفس سر کشید و لیوان خالی رو بین دست هاش گرفت. بدون بلند کردن سرش، زیر لب گفت"ممنونم."
"هوم."
برای چند لحظه بین اون دو نفر سکوت برقرار شد. نگاه ییبو به دست های زخمی مرد که روی زانوهاش مشت شده بودن دوخته شده بود. با دیدن زخم های روی دست غریبه، یاد حرف مادرش افتاد که می‌گفت گاهی به دلیل بیماری، پوست ممکنه زخم های نازیبایی برداره.
اما این زخم ها بیشتر از این‌که مربوط به بیماری باشن، شبیه به زخم چاقو بودن. انگار که پوست دست  های مرد بارها و بارها با چاقو زخمی شده و قبل از این که زخم قبلی فرصتی برای بهبودی داشته باشه، زخم جدیدی به وجود اومده بود. حالا تمام دستش سرخ و پینه بسته بود. با خودش فکر کرد: کی این بلا رو سرش آورده؟
"جواب سوالم رو ندادی ییبو." لحن غریبه سرد و جدی بود.
ییبو سرش رو بلند کرد و به چشم های درخشانی که بهش دوخته شده بود نگاه کرد: اسمم رو از کجا می‌دونه؟  و بعد پرسید" چه سوالی؟"
"ازت پرسیدم حالت بهتره یا نه." به نظر می‌رسید مرد از تکرار کردن حرف هاش خوشش نمی‌اومد.
نفسش رو بیرون فرستاد و جواب داد"خوبم." و بعد یکدفعه گفت" من تو رو یه جایی دیدم مگه نه؟"
مرد پوزخند زد"خودت چی فکر می‌کنی ییبو؟"
البته که این مرد رو قبلا دیده بود. درست چند دقیقه قبل از مسابقش با چو، این مرد به رختکن اومده و ییبو رو تهدید کرده بود که اگه مسابقه رو ببازه، بهرتره همون‌جا بمیره تا این‌که زنده برگرده و غریبه خودش ییبو رو بکشه.
با یادآوری حرفی که از این غریبه شنیده بود، بی مقدمه پرسید" چرا منو آوردی این‌جا؟ می‌خوای منو بکشی؟!" و اخم هاش در هم رفت.
مرد ناشناس به خنده افتاد و پرسید" واقعا اینطور فکر می‌کنی ییبو؟" و بعد  خودش رو جلوتر کشید. با دقت به چهره‌ی ییبو خیره شد و زیر لب گفت" به نظر می‌رسه ضربه ای که به سرت زده خیلی محکم بود. واقعا یادت نیست مسابقه رو چیکار کردی ییبو؟!"
ییبو که انگار چیز خیلی مهمی رو فراموش کرده بود، چشم هاش رو بست و تلاش کرد به یاد بیاره اون شب چه اتفاقی براش افتاده بود، اما چیزی به یاد نمی‌آورد. تمام خاطرات در ذهنش محو و تار بودند و ییبو اصلا از این حالت خوشش نمی‌اومد.
زیر لب گفت"چیزی یادم نیست."
مرد خودش رو عقب کشید و با حالت عصبی دستی لای موهاش کشید. کلافه به نظر می‌رسید. گفت"پنج شب بیهوش بودی ییبو. تعجبی نداره که نتونی همه چی رو به این سرعت به یاد بیاری."
پنج شب بیهوش بودم؟!!
ییبو پرسید" شوخی می‌کنی مگه نه؟ پنج شب؟..." حتی نمی‌تونست تصور کنه که پنج شب تمام بیهوش بوده. قرار بود بعد از مسابقه به خواهرش زنگ بزنه، اون شب تولد خواهرش بود و ییبو هیچ وقت تبریک گفتن رو از یاد نمی‌برد.
دمای بدنش به سرعت پایین اومد. زمزمه کرد"خانوادم..."
اما قبل از این‌که بتونه چیز دیگه ای بگه، مرد غریبه سریع گفت"اونا همین‌جان. منتظر تو بودن تا به هوش بیای."
"تو خبرشون کردی؟ تو بهشون گفتی بیان این‌جا؟"
مرد با بی حوصلگی جواب داد" توقع داشتی چیکار کنم؟ هوم؟ ازم انتظار داشتی چیزی غیر از واقعیت رو بهشون بگم ییبو، هان؟" و بعد با بدجنسی خندید. سرش رو جلو کشید و کنار گوش ییبو زمزمه کرد" به مادر و خواهرت نگفتی واسه در آوردن خرج زندگی چی‌کار می‌کنی مگه نه؟ هیچ جوانمردی واسه درآوردن خرج زندگیش  تو چنین کثافت خونه هایی با اون حرومزاده ها نمی‌جنگه... تصورشو بکن که چهره‌ی مادرت بعد از فهمیدن این‌که پسر عزیزش چی‌کــــــ..." اما قبل از این که بتونه حرفش رو تموم کنه، دست ییبو با قدرتی که در اون شرایط ازش بعید بود ، بالا رفت و محکم گلوش رو چسبید. ییبو خودش رو جلو کشید و از یبن دندون های کلید شدش غرید" تو به ماردم گفتی من چی‌کار می‌کنم آشغال؟"
فشار انگشت هاش روی گلوی غریبه حیرت انگیز بود. مرد به سختی خندید و یکدفعه، با فرزی و مهارت تمام کلتی از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و روی پیشونی ییبو چسبوند. زمزمه کرد" اگه دستت رو برنداری، می‌کشمت."
ییبو دندون هاش رو از حرص به هم فشار داد، اما بالاخره دستش رو از روی گلوی مرد برداشت. غریبه نفس عمیقی کشید و بدون برداشتن کلت از روی پیشونی ییبو، گلوی دردناکش رو مالید. سرفه‌ی کوتاهی کرد و بعد پوزخند زد. زیر لب گفت"تو واقعا گستاخی...!" و بعد، موهای ییبو رو چنگ زد و سرش رو رو به روی صورت خودش کشید. نگاهی  به چشم های پسر جوان تر، که در خشم می‌سوخت انداخت و با لحن سردی زمزمه کرد" من تو رو خریدم ییبو. زبونت به عنوان یه کالا تو خونه‌ی من خیلی درازه!" موهای ییبو رو محکم تر بین انگشت هاش فشار داد. ییبو از شدت درد و خشم دندون هاش رو روی هم سایید. مرد با لحن سردی ادامه داد" جایگاهت رو فراموش نکن!" ییبو در سکوت بهش خیره شده بود. چیزی در چشم های اون مرد که نمی‌تونست به راحتی نگاهش رو از اون ها برداره. چیزی اغوا کننده و گناه آلود...
غریبه موهای ییبو رو ول کرد. از روی تخت بلند شد و سمت آینه رفت. نگاهی به رد انگشتان ییبو دور گردن خودش انداخت و با تاسف گفت" حالا باید با این چی‌کار کنم... توله سگ وحشی..." بلوز سفیدش رو تا زیر چونش دکمه کرد و بعد، بدون برگشتن سمت ییبو با قدم های بلند سمت در رفت. در رو باز کرد و ییبو صداش رو شنید که با خوشرویی می‌گفت" لطفا بفرمایید، ییبو به هوش اومده!"
یک لحظه بعد، مادر و خواهرش در چهارچوب در نمایان شدن. قلب ییبو با شادی تپید و برای یک لحظه شرایطی که در اون بود رو فراموش کرد. خواهرش دوید و خودش رو تو بغل ییبو انداخت" گه گه! ما خیلی نگرانت بودیم!" و به گریه افتاد.
دست های ییبو دور بدن خواهرش حلقه شد. جوری اون رو به خودش فشار داد که انگار تنها دارایی ارزشمندش روی زمین، خواهرشه. بوسه ای لای موهای خواهرش گذاشت و زمزمه کرد" منم دلم برات تنگ شده بود."
مادرش کنار ییبو روی تخت نشست. پیشونی پسرش رو بوسید و گفت" خدا رو شکر که سالمی و حالت خوبه پسرم... نمی‌دونی این چند شب چی به ما گذشت. چرا این‌قدر بی احتیاط رانندگی می‌کنی هان؟"
ییبو با گیجی به مادرش خیره شد: رانندگی؟
خانم وانگ ادامه داد" این‌طوری نگام نکن! من که می‌دونم تو چقدر بی احتیاطی! اگه آقای شیائو نبودن کار دست خودت می‌دادی پسر! چه فکری با خودت کردی که داشتی با اون سرعت تو جاده می‌روندی هان؟! فکر من و خواهرت نبودی؟ اگه بلایی سرت می‌اومد ما قرار بود چی‌کار کنیم؟!"
ییبو اخم کرد و پرسید" آقای شیائو؟!!"
مادرش تایید کرد و نگاهش رو سمت مرد غریبه داد. اون حالا به چهارچوب در تکیه زده و با لبخندی فریبنده داشت به جمع خانوادگی ییبو نگاه می‌کرد" آقای شیائو تو رو در حالی که آسیب دیده و خون زیادی از دست داده بودی تو جاده پیدا کردن!همون شب که رفتی بیمارستان به ما زنگ زدن و گفتن چه اتفاقی برات افتاده. حتی برامون بلیط فرستادن که به این‌جا بیایم و تمام مدت با مهربونی از ما پذیرایی کردن. تو به ایشون خیلی مدیونی ییبو، همه‌ی ما..."
ییبو ادامه‌ی حرف های مادرش رو نمی‌شنید. در حالی که بی اختیار موهای خواهرش رو نوازش می‌کرد، نگاهش به غریبه، که حالا  اون رو به اسم آقای شیائو می‌شناخت دوخته شده بود. مردی که چند لحظه پیش با خون سردی تمام لوله‌ی کلت رو به پیشونیش فشار می‌داد، از مادر و خواهرش پذیرایی کرده و برای حفظ آبروی ییبو بهشون دروغ گفته بود؟
با خودش فکر کرد: هدفت چیه شیائو؟
***
روسیه، سن پترزبورگ، کلاب انیگما
"شنیدم شیائو ژان یه عضو جدید خریده." مرد طاسی که کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود این رو گفت و یکی از بطری های شراب قدیمی رو باز کرد.
لئو سیدورو با غیظ جواب داد" همین‌طوره."
" خب، بیشتر در موردش بهم بگو." مرد لیوان لئو رو پر کرد.
لئو آهی کشید و نگاهی به مایع سرخ رنگ درون لیوانش انداخت. یادآوری این‌که چطور در کمال ناباوری پولش رو به شیائو ژان باخته بود  هنوز هم براش دردناک بود.
گفت" هیچکس فکرشو نمی‌کرد که اون چینی ببره! چو تا به حال به هیچکس نباخته بود و حدس بزن چی!" با حرص لیوانش رو به دیوار رو به روش کوبید. لیوان کریستالی هزار تکه شد" اون وانگ حرومزاده نه تنها چو رو  شکست داد، بلکه اونو کشت! باورت می‌شه؟!!! اون چو رو کشت! هنوزم وقت یاد این میفتم که چطور لب و دهنش با خون چو قرمز شده بود اعصابم به هم می‌ریزه. و می‌تونم همه‌ی اینا رو هضم کنم ، اما این‌که شیائو ژان، اون حرومزاده‌ی مکار چطور وانگ رو مال خودش کرد و دهن همه رو بست برام غیرقابل باوره!"
شقیقه های دردناکش رو مالید و ادامه داد" اون پیشنهاد سیاه داد! قبول دارم که سر اون وانگ ارزش خیلی زیادی داره ولی پیشنهاد سیاه دیگه واقعا زیاده رویه! آخرین بار کدوم احمقی تو چنین مسابقاتی پیشنهاد سیاه رو داده بود! و لازمه که بگم همه لال شده بودن و داشتن با چشمای از حدقه بیرون زده به اون نگاه می‌کردن؟!"
مرد طاس پوزخند زد. مایع درون لیوانش رو یک نفس سرکشید و گفت" یعنی هیچ‌کس اون‌جا نبود که جرات داشته باشه با پیشنهاد اون رقابت کنه؟"
" هیچ احمقی حاضر نیست با پیشنهاد سیاه رقابت کنه."
مرد طاس از سر جاش بلند شد و دوباره لیوانش رو پر کرد" شبانه روز شیائو ژان و سگ جدیدش رو تحت نظر داشته باش. اون پسر حتما برای ژان ارزش خاصی داره که حاضر شده با این قیمت گزاف اونو بخره. می‌خوام گذشته‌ی ژان رو زیر و رو کنی و ببینی وانگ ییبو دقیقا کجای زندگیش بوده. کجا که انقدر برای شیائو ژان با ارزشه.."


𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Donde viven las historias. Descúbrelo ahora