قسمت چهل و سوم

209 62 8
                                    

اگر شخصی غریبه،مثل خوانندگان داستان ما، وارد عمارت شیائو می‌شدند تشخیص این‌که در این ساختمان جلسه‌ای برای بررسی یک قتل برگزار شده بود در نگاه اول مشکل بود.
این موضوع رو می‌شد مرتبط با هنر شیائو جون فنگ در برگزاری مجالس اعیانی و بزرگ دونست. حتی جلسات مهم کاری اون هم در پوششی از زرق و برق‌های مد روز پوشیده شده بود. می‌شد این بریز و بپاش‌هاش معمول رو به روحیه‌ی جاه طلبش نسبت داد. بهرحال، شیائو جون فنگ از قدرت زیادی بین سایر خانواده‌های مافیایی اون شهر (حتی برخی از شهرهای اطراف) برخوردار بود و باید به نحوی این قدرت و ثروت رو به رخ تمام کسانی که در جایگاهی پایین تر از اون قرار داشتند می‌کشید، به رخ همون مرد‌ها و زنانی که با دیدنش به سختی لبخندی روی لب می‌آوردند، درحالی‌که در واقعیت دندون‌ها رو از روی حرص روی هم فشار داده و زیر لب زمزمه می‌کردند"پس گرگ پیر کی می‌خواد بمیره؟"
اما اگر بخت با خواننده داستان ما یار می‌شد و می‌تونست وارد چنین عمارتی بشه، بدون شک همون احساسی بهش دست می‌داد که در حال حاضر به وانگ ییبوی جوان دست داده بود.
برخلاف طبقه‌ی اول، که به محل تردد خدمتکارها و جا به جا شدن شراب‌ها و غذاها تبدیل شده بود، طبقه‌ی دوم مملو از جمعیت شیک پوش و افاده‌ای بود که گیلاس شراب به دست، کنار هم می‌لولیدند.
طولی نکشید که ییبو خودش رو غرق بین بوی عطر و پارچه‌های ابریشمی دید. انگار نه انگار که به یک جلسه‌ی مهم خانوادگی، بلکه به یکی از مجالش رقص باله که در غرب برگزار شده و تعریفش رو هم زیاده شنیده بود، دعوت شده بودند. احساس می‌کرد ابری بزرگ از بوی عطر تمام سالن رو پر کرده و همین ابر، نفس کشیدن رو براش سخت می‌کرد. به محض این‌که به طبقه دوم وارد شدند، متوجه شد که نگاه‌های زیادی سمتشون چرخید. سرهای آرایش شده‌ی زنان زیادی سمت هم برگشت و پچ پچ‌هایی بینشون شروع شد که فقط خداوند از محتوای اون با خبر بود. مردان با بی اعتنایی، بعضی‌ها با تعجب و عده‌ای هم با نگاهی حسادت آمیز به مردی که کنار ییبو قدم می‌زد خیره شده بودند.
شیائو ژان اما، بی توجه به تمام این شلوغی‌ها و چشم‌هایی که بهش دوخته شده بود، آرام و با وقار قدم می‌زد. انگشت‌هاش دور اژدهای روی سر عصا قفل شده بود و شاید همین عصا، باعث می‌شد جماعت در نزدیک شدن بهش احتیاط به خرج بدن. بهرحال، یک جنتلمن همیشه می‌تونست سلاحی خطرناک رو درون یک عصا پنهان کنه.
چیزی که بیشتر از همه باعث تعجب ییبو شد، زنان پوشیده در ابریشم و ساتن اعلا و یا مردان مشکی پوشی که تقریبا در همه جای سالن پراکنده شده بودند، بوی عطر ترکیب شده با دود سیگار و یا فراوانی غذا و مشروب نبود، چیزی که باعث تعجب ییبو شد، دیدن چهره‌هایی بسیار آشنا بین حضار بود. چهره‌هایی که نباید در حالت عادی در چنین جایی دیده می‌شدند و گرنه آبرو و جایگاه اجتماعیشون بین مردم به خطر می‌افتاد.
از لیست بلند بالای این افراد، می‌شد به معاون اول وزیر، استاندار پکن، رئیس تجارت و گمرک، فرمانده امنیت اقتصادی، دستیار اول شهردار، و یک سری از مردها و زنانی که ییبو همیشه تصویرشون رو در تلوزیون دیده و الان اسامیشون رو به خاطر نداشت اشاره کرد.
معاون اول وزیر، مردی میانه بالا با موهایی مشکی رنگ بود که همیشه اون‌ها رو به صورتی منظم به فرق راستش شونه می‌زد. عینکی با قاب مستطیلی شکل روی چشم‌هاش داشت که چشم‌های ریزش رو کمی بزرگتر از اندازه‌ی معمول نشون می‌داد. صورتش همیشه مرتب و اصلاح شده بود، طوری که انگار هر روز روی پوستش رو تیغ می‌کشید. بینی نسبتا بزرگی داشت، البته نمی‌شد این بزرگی رو تنها به بینی نسبت داد، چون در کل تمام اعضای صورتش (به جز چشم‌ها، که کمی قبل بهش اشاره شد) بزرگ بودند. صورت پت و پهنی داشت که بینی بزرگ، لب‌های کشیده و به هم فشرده، گونه‌های گوشتالود که خبر از تغذیه و سلامتی جسمانی خوبی رو می‌دادند،پیشانی بلند و چانه‌ای پهن رو در خودش جا می‌داد. یک خال گوشتی در بخش پایینی و سمت راست چانش قرار داشت که معاون وزیر سابقا بخاطر حضورش در اون بخش ناخوشایند ناراحت بود، حتی برای عمل و برداشتنش هم اقدام کرده بود. اما از زمانی که به سمت معاونت اول وزیر منصوب شده بود، زن‌های زیادی بدون توجه به خال زیر چانه، گوش‌های بزرگ و یا صدای نچندان دلنشینش به سمتش جذب می‌شدند. پس فعلا موضوع خال رو به فراموشی سپرده بود و سعی می‌کرد از موقعیت و فرصت‌هایی که به واسطه شغلش به دست آورده بود نهایت استفاده رو بکنه.
شیائو جون فنگ به عنوان میزبان، اکثر وقتش رو در کنار معاون اول وزیر و استاندار می‌گذروند. اون تنها کسی بود که در چنین مجلسی لباس سنتی چینی رو به تن داشت. یک هانفوی سیاه که با رگه‌هایی طلایی تزئین شده بود و سفیدی چهره و درخشش چشم‌های خاکستری رنگش رو بیشتر از قبل به نمایش می‌گذاشت.
از معاون وزیر که بگذریم، به استاندار می‌رسیم که دیدنش برای ییبو حتی از دیدن معاون وزیر هم شوکه کننده تر بود.
استاندار پکن مردی بود که نمی‌شد تعریف دقیقی از قد و بالاش ارائه داد. نه خیلی بلند بود و نه خیلی کوتاه. به سختی می‌شد اون رو جزو مردان میانه طبقه بندی کرد. شاید اگه کمی وزن کم می‌کرد، قدش بلند تر هم دیده می‌شد. اما با وضعی که مرغ‌های ترش و شیرین ،اردک های سرخ شده، شراب و استیک‌ها رو پایین می‌فرستاد، چنین احتمالی تقریبا بعید به نظر می‌رسید.
استاندار صورتی چاق و فربه داشت که همیشه به سرخی می‌زد. مخصوصا زمانی که مست می‌شد یا خشمگین. در چنین مواقعی به سختی می‌شد اجزای صورتش رو از همدیگه تفکیک کرد. موهای مشکی رنگش تقریبا همیشه نامرتب بود که البته خودش نقشی در این زمینه نداشت. ذاتا با چنین موهای بهم ریخته‌ای آفریده شده بود. در دوران کودکی هم هرچقدر مادرش شانه به سرش می‌کشید، و بعدها وقتی بزرگ تر شد خودش این مسئولیت رو به عهده گرفت، بازهم افاقه چندانی نکرد. موهای سرکش در دسته‌های مختلف بی نظم و ترتیب روی سرش جا خوش کرده و میلی هم به تغییر وضعیت نداشتند.
گونه‌هایی سرخ و بینی گوشتی و بزرگی داشت. در واقع، بینی بزرگش اولین چیزی بود که به چشم بیننده می‌اومد. به نظر می‌رسید دست خالق در زمان خلق صورتش خط و خطوط چشم‌ها رو کمی نزدیک به هم زده بود. گونه‌های بزرگش هم به یاری مخفی کردن چشم‌های کوچکش اومده بودند، طوری که وقتی می‌خندید تقریبا چشم‌هاش در لایه‌هایی از گوشت و چربی محو می‌شد. ابروهایی نازک و کم پشت داشت و لب‌هایی که همیشه لبخندی تصنعی روی خودش جا داده بود. در واقع، لبخند این مرد به اندازه‌ی لبخند تمام سیاستمداران ساختگی و تهوع آور بود، طوری که مخاطب با دیدن چنین خنده‌ای احساس می‌کرد شعورش به تمسخر گرفته شده بود.
مابقی صورت مرد به غبغبی گوشتی، گردنی نسبتا کوتاه و تنه‌ی فربهی ختم می‌شد. استاندار همیشه دستمالی سفید در جیب کتش داشت تا عرقی که تقریبا همیشه روی صورت سرخ‌رنگش نشسته بود رو با اون پاک کنه. بازو به بازوی همسرش، که می‌شد اون رو نسخه مونث خودش دونست، کنار معاون وزیر ایستاده و بلند بلند به چیزهایی که جون فنگ می‌گفت می‌خندید.
"تعجب کردی؟"این صدای ژان بود که ییبو رو از فکر و خیال بیرون کشید. سمت اربابش که با چهره‌ای بی تفاوت،همراه با گیلاسی شراب که معلوم نبود کی و از کجا در دستش ظاهر شده بود، برگشت . نگاه دیگه‌ای به افراد حاضر در سالن انداخت و جواب داد"فقط توقع نداشتم بعضی‌ها رو تو این جمع ببینم."
لبخند کجی روی لب‌های ژان ظاهر شد. سرش رو برای زنی که از سمت دیگه‌ی سالن براش دست تکون می‌داد خم کرد و جواب داد"پس فکر کردی مافیا چطور خودش رو سرپا نگه می‌داره وانگ ییبو؟ تو اصلا می‌دونی استاندار چطور به این مقام رسید؟"
همون‌‌طور که گیلاس رو در دستش تکون می‌داد و به حرکت مایع زرد رنگ درونش خیره شده بود گفت"جون فنگ مسیر رسیدن اون به این مقام رو براش هموار کرد. اون حرومزاده اگه صد سال هم برای عموی من کار کنه باز هم جا داره."
"اما من فکر می‌کردم آشناهای دولتیش کمکش کردن به این جایگاه برسه."
ژان ابرویی بالا انداخت و به ییبو خیره شد" آشنای دولتی؟ واقعا نمی‌دونی که تمام این دولت آشناهای امثال ماها هستن؟"
به مایع درون گیلاس لب زد و بلافاصله اخمی بین ابروهاش ظاهر شد. ییبو هیچ‌وقت ندیده بود که شیائو ژان در عمارت مشروب بخوره. با این‌که در آشپزخانه‌ چشمش به قفسه‌ی بزرگی از شراب‌های فرانسوی اصیل افتاده بود، اما هیچ وقتی حتی یک گیلاس از اون‌ها رو در دست‌های اربابش ندیده بود. ژان قبلا گفته بود که علاقه‌ای به شراب نداره و فقط یک احمق به تمام معنا می‌تونه با مشروب و سیگار بدن خودش رو نابود کنه. که البته این گفته کمی با تمایلات خودکشی که همیشه در سر شیائو ژان می‌چرخید در تضاد بود. چه کسی می‌دونست؟ شاید اصلا دلش نمی‌خواست بدنش رو به روش بورژوا ها و با مصرف زیاده از حد الکل و سیگار از کار بندازه. شاید چیزی کلاسیک‌تر رو در ذهن داشت و یا شاید هم صرفا به خالی کردن یک گلوله در سرش فکر می‌کرد.
سری تکون داد و گیلاس رو از لب‌هاش فاصله داد. زیر لب غر زد"این آشغالا رو چرا می‌خورن." و بعد سمت ییبو برگشت. ادامه داد"همه‌ی خانواده‌های مافیایی برای زنده موندن به ریشه‌های قوی تو دولت احتیاج دارن. شاید اگه بهت بگم رئیس پلیس این شهر، که باید بدترین دشمن ما باشه، چه کارهایی برای جون فنگ می‌کنه باورت نشه. اما واقعیت همینه. ما همه جا دست بردیم و همه جا هستیم ییبو. وقتی کسی از ریشه کن کردن فساد و خانواده‌های خلافکار صحبت می‌کنه واقعا خندم می‌گیره. چون فساد همه چیزه. نابود کردن فساد هم مساوی با نابود کردن همه چیزه و این غیر ممکنه."
ییبو در سکوت به شیائو ژان خیره شده بود. حق با اون بود. چن وو قبلا بهش گفته بود جنایتکاران مثل سرطان در شهر پخش شدن. غده‌ها و ریشه‌های دراز و چسبناکشون رو به سختی می‌شد از این شهر و یا حتی کشور جدا کرد. این امری نشدنی بود.
و حالا اون داشت این‌جا چیکار می‌کرد؟ بین قاتل‌ها و جنایتکارها می‌گشت و باهاشون مشروب می‌خورد.
"ارباب جوان؟"
صدای آشنایی اون‌ها رو صدا زد و بعد، منگ زی از پشت سر ظاهر شد. مثل همیشه موقر و اتو کشیده بود. به نظر نمی‌رسید چیزی در تمام این دنیا وجود داشته باشه که بتونه آراستگی این مرد رو بهم بزنه. منگ زی در کت و شلوار طوسی رنگی که خط اتوهای تیزی داشت، با عینک بدون قاب و لبخندی فریبکارانه،درست به اندازه لبخند سیاستمدارها، به اون دو نفر خیره شده بود. دست‌هاش به هم قلاب شده و سعی می‌کرد با ملایمت همیشگیش با ژان صحبت کنه"ارباب از من خواستن ببینم که آیا به چیزی احتیاج ندارین؟"
"همه چی خوبه." ژان به سردی باهاش صحبت می‌کرد. حتی دیدن این مرد دلش رو به هم می‌زد. بیشتر ترجیح می‌داد دشمن رو با همون چهره‌ی زشت و ترسناکش ببینه، تا این‌که با چهره‌ای دلربا و خنجری که پشت لبخندهای زیباش پنهان کرده بود.
لبخند روی لب‌های منگ زی پر رنگ تر شد. به نظر نمی‌رسید برخوردهای سرد ژان تزلزلی در رفتارش ایجاد کرده باشه"ارباب خواستن بهتون اطلاع بدم که جلسه تا یک ربع دیگه در سالن اجتماعات برگزار میشه. شما که اطلاع دارین این سالن کجا قرار داره، درسته؟"
ژان سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و نگاهش رو از منگ زی گرفت. مرد تعظیم کوتاهی کرد و شمرده شمرده گفت"لطفا اگه به چیزی احتیاج داشتین، خبرم کنید."
و در بین جمعیت محو شد.
ژان زیر لب زمزمه کرد"حرومزاده‌ی لعنتی، حالمو بهم می‌زنه." و تمام محتویات گیلاس رو یک نفس سر کشید.
چشم‌های ییبو به چهره‌ی ژان دوخته شده بود، اما ذهنش سمت مکالمه‌ای که شب قبل با منگ زی داشت کشیده شد. شیائو ژان اصلا خبر نداشت ییبو در این سه شب کجا بود، چه کارها کرده و با چه کسایی حرف زده بود.
یکی از کسانی که ییبو در این سه شب استثنایی باهاش صحبت کرده بود، منگ زی بود. منگ زی بهش در مورد این جلسه اطلاع داده و البته، چیز شگفت‌انگیز دیگه‌ای رو بهش گفته بود. چیزی که ییبو رو برای اومدن به این عمارت از قبل مشتاق تر کرده بود.
و اون، محلی بود که شیائو جون فنگ مادر ژان رو مخفی کرده بود.
ژان قبلا در این مورد با ییبو حرف زده بود. در مورد این‌که جون فنگ مادرش رو به گروگان گرفته و از این طریق ژان رو هم تحت کنترل خودش درآورده. ییبو از این‌که ژان چطور هنوز اقدامی برای آزاد کردن مادرش انجام نداده بود تعجب کرده و ژان هم در جواب گفته بود انجام دادن بعضی از کارها خیلی سخت تر از گفتنشه. با این‌حال ییبوی جوان تقصیر رو به گردن محافظه کاری بیش از حد شیائو ژان مینداخت.
در این زمان، چیزی باعث شد رشته‌ی افکار ییبو پاره شه و برای مدتی، توجهش از مادر اربابش که در این عمارت اسیر شده بود منحرف شه. این عامل، که موهایی طلایی رنگ و چشم‌های سبز درخشانی داشت، با کت و شلوار بسیار خوش‌دوختی که به تن داشت و چشم افراد رو به خودش خیره کرده بود، داشت مستقیم سمت ژان و ییبو می‌اومد. به نظر می‌رسید ژان زودتر از ییبو متوجه نزدیک شدن این فرد شده بود، چون با دیدنش لبخندی زد و گفت"نمی‌دونستم تو هم دعوتی، نیک."
حالا نیک درست رو به روی ژان ایستاده بود. لبخند دلفریبی به لب داشت، اما چشم‌هاش با دیدن ییبو در کنار ژان، نخندید. دستش رو برای دست دادن با ژان جلو برد"از دیدنت خوشحالم." نگاهش رو سمت ییبو چرخوند و با حفظ لبخندش، درحالی که نیش و کنایه آشکاری در لحنش جاری بود ادامه داد"کاش می‌تونستم این حرف رو در مورد بادیگاردت بزنم اما واقعا نمی‌تونم. توقع داشتم اون یکی رو کنارت ببینم." همون‌طور که دست ژان رو بین دست خودش گرفته و فشار می‌داد، حالت متفکرانه‌ای به خودش گرفت"اسمش چی بود؟لیو؟"
"خودشه."
"توقع داشتم اون رو تو چنین مراسمی ببینم، نه این..."مکثی کرد تا بتونه نگاه تحقیرآمیزش رو اون‌طور که می‌خواد نثار ییبو بکنه و بعد ادامه‌ی حرفش رو گرفت"این تازه کار رو."
و بعد سرش رو کنار گوش ژان برد و چیزهایی رو زمزمه کرد، درحالی که دستش رو روی سینه‌ی ژان گذاشته و می‌خندید. ژان هم خندید و زیر لب گفت"الان و این‌جا وقتش نیست."
"پس من منتظر خبرت می‌مونم." نیک چشمکی به ژان زد که درست به اندازه حرف هاهش اغوا کننده بود و بعد راهش رو سمت وسط سالن  در پیش گرفت تا با یکی از بانوانی که لباسی مشکی و جذابی پوشیده بود صحبت کنه.
ژان احساس می‌کرد چیز مهمی رو از یاد برده بود. زمانی که نیک داشت چیزهای بی‌شرمانه‌ای رو زیر گوشش زمزمه می‌کرد، متوجه نشده بود کنارش خالی شده و وقتی سمت جایی که ییبو ایستاده بود برگشت، اون‌جا رو خالی دید.
ییبو رفته بود.

پ.ن:
قرار بود ییبو این قسمت مادر ژان رو ببینه، اما خب یه سری تغییرات دادم (عوض مادر ژان لاس زدن ژان و نیک رو دید. عجب چیز فوق‌العاده‌ای.)  و فعلا موقعیتش پیش نیومد. این پارت هم زیادی طولانی شد.
مرسی که می‌خونید و همراه پراگما هستید.

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz