قسمت پنجاه و چهارم

281 61 24
                                    

"ارباب."
صدای هایکوان، ژان رو از فکر بیرون کشید. دست از نگاه کردن به مردم در خیابان که با سرعت راه می‌رفتند برداشت. هیچ وقت متوجه عجله مردم در راه رفتن نشده بود. شاید چون خیلی وقت بود که خودش نمی‌تونست با عجله حرکت کنه و شاید چون این رفتار براش غیرقابل درک بود. برای چی باید اینقدر سریع حرکت می‌کردند؟ چه چیزی جز مرگ در نهایت انتظار آدمیزاد رو می‌کشید که مردم برای رسیدن بهش اینقدرعجله داشته و در عین حال، ازش فرار می‌کردند؟
هایکوان مثل همیشه بی سر و صدا سراغ ژان اومده بود. نیازی به تماس تلفنی نبود. هر موقع که نیاز بود می‌تونست رد ژان رو با استفاده از جی پی اس روی تلفن همراهش، درون ماشین و یا لباس‌هاش پیدا کنه. وقتی شب قبل و صبح امروز خبری از اربابش نشد، فهمید خودش باید بره و مطمئن شه اتفاقی برای وارث خاندان شیائو نیفتاده.
شیائو ژان در بالکن بزرگ طبقه یازده ایستاده بود و به جمعیت نگاه می‌کرد. تقریبا تمام کارکنان هتل می‌دونستن که طبقه یازده به این مرد اختصاص داره و هیچ مشتری‌ای رو به اون‌جا راه نمی‌دادن. ژان به سکوت و آرامش احتیاج داشت. احتمالا به همین دلیل بود که حتی در عمارت خودش هم، معمولا هیچ سر و صدایی به گوش نمی‌رسید.
وقتی ییبو رو کنار ژان ندید، گلوش رو صاف کرد و مودبانه پرسید"ارباب،می‌‌تونم بدونم ییبو کجاست؟"
"داره صبحونه می‌خوره." چشم‌های ژان همچنان منظره پایین بالکن رو دنبال می‌کرد.
"اتفاقی افتاده ارباب؟"
"اون در مورد پدرش پرسید." لب‌های ژان از هم باز شد. کلمات با تردید از بین لب‌هاش بیرون اومد. به هایکوان نگاه نمی‌کرد. چشم‌های تیره‌اش حالا به آسمان ابری پکن دوخته شده بود.
"پرسید وقتی جائه سوک داشت دستای من رو می‌سوزوند، پدر اون بود که نجاتم داد یا نه."
"می‌تونم بپرسم چه جوابی بهش دادین؟"صدای هایکوان نرم بود. هرگز، حتی یک بار هم با ژان تند حرف نزده بود. هیچ وقت موقعیتی پیش نیومده بود که بخواد صداش رو برای مرد رنج کشیده‌ی مقابلش بالا ببره.
"من جوابی بهش ندادم." ژان گفت و نگاهش رو پایین انداخت. به برق کفش های ورنیش خیره شد. به بندهایی که مرتب در بخش بالایی به هم گره خورده بود و به این که شب قبل، با چه شلختگی‌ای اون ها رو از پا در آورده بود تا بتونه زودتر بدنش رو به بدن ییبو بچسبونه. زخم خرده شیشه هایی که کف پاهاش رو بریده بود هنوز هم دردناک بود، اما درد دیگه ژان رو اذیت نمی‌کرد. گاهی احساس می‌کرد که دیگه هیچ‌چیز نمی‌تونست اذیتش کنه.
لب‌هاش رو زبون زد و سمت هایکوان برگشت. به آرومی پرسید"اگه تو بودی، چه جوابی بهش می‌دادی؟"
هایکوان صورت ژان رو از نظر گذروند. به کبودی های ریز و درشت روی گردنش خیره شد. کبودی هایی که حتی تتو هم نمی‌تونست اون ها رو از نظر پنهان کنه. به نظر می‌رسید ژان شب خوبی رو کنار ییبو سپری کرده بود، آثاری از ناراحتی و شکایت در وجناتش دیده نمی‌شد.
هایکوان نگاهش رو بالاتر، سمت صورت ژان برگردوند. پرسید"اون از کجا در مورد پدرش فهمید؟"
"حتما اون خوک کثیف قبل مردن بهش گفته بود." ژان آهی کشید و نگاهش رو به بیرون از بالکن دوخت. جمعیت حاضر در خیابون کمتر شده بود. هوا رو به سردی می‌رفت. زمستان داشت از راه می‌رسید، فصلی که ژان هیچ علاقه‌ای بهش نداشت.
"ارباب." هایکوان گفت و یک قدم جلوتر رفت. " به نظرم بهتره حقیقت رو بهش بگین."
"چطور باید این کارو بکنم؟" ژان پرسید و سمت بادیگارد ارشدش برگشت. "چطور باید این کارو بکنم؟ چی باید بهش بگم؟ نمی‌تونم بهش دروغ بگم و نمی‌تونم واقعیتو ازش مخفی کنم. من..." حرفش رو خورد. دوباره به بیرون خیره شد و زیر لب گفت"من نمی‌دونم چه واکنشی نشون میده."
برای معدود دفعات در عمر سی سالش، داشت واقعا چیزی رو که در قلبش بود رو به زبان میاورد. حالا که بالاخره موفق شده بود نسبت به احساسی که یییو بهش داشت تا حدودی اطمینان حاصل کنه، چطور باید با گفتن واقعیت به پسر جوان دوباره به همون نقطه شروع، شاید هم عقب تر، برمی‌گشت؟
"هایکوان، چنگ پیش تو بود؟" ژان پرسید و به چشم‌های محافظش خیره شد. هایکوان نگاهش رو پایین انداخت و با صدایی آروم تر از قبل جواب داد"بله ارباب."
"تو جلسه خانوادگی غایب بود. می‌خواستم بدونم کجا مونده بود."
هایکوان سریع اضافه کرد"برای سر زدن به عمارت اومده بود. به نظر از رفتن شما و ییبو خبر داشت. وقتی فهمید ییبو همراه شما به جلسه رفته خیلی تعجب نکرد."
"اون از همه چی خبر داره." نفس ژان به شکل آه از بین لب‌هاش بیرون رفت"اون لعنتی. اون حرومزاده‌ی لعنتی همیشه یه قدم از من جلوتره. این اذیتم می‌کنه. اگه اون بفهمه ییبو واقعا پسر همون مرده و اگه بدون اون کسیه که جائه سوک رو..."
ادامه‌ی حرفش رو خورد. پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و زیر لب گفت"نمی‌دونم باید چیکار کنم." با استیصال دستی روی صورتش کشید."ییبو...کنترل کردن اون خیلی سخته. فکر می‌کردم اگه اونو بیارم کنار خودم می‌تونم ازش محافظت کنم ولی به نظر می‌رسه اشتباه کردم." نگاهش دوباره به آسمون ابری دوخته شد"احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم از هیچی محافظت کنم..."
***
ییبو در تمام راه بازگشت به عمارت ساکت بود.
هایکوان دنبالشون اومده و اون‌ها رو به عمارت برمی‌گردوند. شیائو ژان مصرانه نگاهش رو به بیرون از پنجره دوخته و حتی یک کلمه هم باهاش صحبت نکرده بود. ییبو نمی‌دونست آیا این تغییر رفتار ناگهانیش بخاطر این بود که دیشب باهم خوابیده بودند و یا صرفا از سوالی که در مورد پدرش پرسیده بود، ناراحت شده بود.
شاید هم هر دو مورد، در عوض شدن رفتار شیائو ژان نقش داشتند.
نفسش به شکل آه کوتاهی از بین لب‌هاش بیرون رفت. مورد اول صد در صد مردود بود. شیائو ژان آدمی نبود که بخواد از خوابیدن با ییبو عصبی یا ناراحت بشه. مگه این کاری نبود که معمولا انجام می‌داد؟ اون حتی ییبو رو دعوت کرده بود که نمایش مضحک همخوابیش با نیک رو تماشا کنه. پس چه دلیلی داشت که از خوابیدن با ییبو احساس ناراحتی کنه؟
فکرهای مختلفی در ذهن ییبو چرخ می‌خورد. شاید ژان از رابطه‌ای که دیشب با هم داشتند به اندازه‌ی کافی لذت نبرده بود. شاید در تمام این سال‌ها به این موضوع، که اون کسی باشه که دیکش رو داخل بقیه فرو می‌بره، عادت کرده بود و برای همین، نتونسته بود رابطه‌ای که دیشب با ییبو داشت رو به خوبی هضم کنه.
شاید هم ( و این مورد ییبوی جوان رو خیلی بیشتر از مورد قبلی اذیت می‌کرد) به خوبی نیک عمل نکرده بود. از فکر کردن به این که شاید موفق نشده به خوبی نیک یا کسان دیگه ژان رو ارضا کنه احساس خشم و ناراحتی می‌کرد. با این‌که شیائو ژان شب قبل روی کاناپه، روی تخت و حتی داخل حمام بارها و بارها ارضا شده و از شدت خوشی و لذت تقریبا به مرز جنون رسیده بود، اما ییبو هنوز هم فکر می‌کرد شاید نتونسته به اندازه کافی اون رو خوشحال کنه. این خیلی اهمیت نداشت، بیشتر از این ناراحت می‌شد که ژان بخواد بهش بگه کسی مثل نیک خیلی بهتر از اون عمل کرده و اون موقع، وانگ ییبو دیگه نمی‌دونست باید از شدت ناراحتی و حسادت چه واکنشی نشون بده.
فکر کردن در مورد رقابت با نیک رو به جای امنی از ذهنش فرستاد و سراغ مسئله دوم رفت.
پدرش.
از روزی که قدم به این عمارت گذاشته بود، تقریبا هر کس که چشمش به ییبو افتاده بود، اون رو شبیه به مرد دیگه‌ای توصیف کرده بود. مردی که از قضا همگی اون رو می‌شناختن و احتمالا مدت زمانی نسبتا طولانی رو در عمارت شیائو سپری کرده بود.
پدر ییبو، آقای وانگ، هرگز حرفی از ماموریت‌ها و کارش در خونه نمی‌زد. حداقل جلوی ییبو که چیزی نمی‌گفت. اون عادت داشت شغلش رو پشت در گذاشته و فقط بعنوان یک پدر و همسر، قدم داخل خونه بذاره. اگه می‌تونست، الان می‌رفت و در مورد این مسئله، این که آیا پدرش واقعا مدتی رو در این عمارت کار کرده یا نه، ازش می‌پرسید. اما متاسفانه پدرش سالها قبل به قتل رسیده و حتی خاکسترش هم باقی نمونده بود. مرده ها هم که حرف نمی‌زدند.
مامور ارشد امنیت ملی چین به خوبی می‌دونست که پدرش با احتمال خیلی زیادی در این پرونده دخیل بود. تتوی روی سینه‌ی شیائو ژان بارها و بارها بین یادداشت‌ها و سیاهه های روی میز پدرش به چشم ییبو خورده و این جمله چنان اهمیتی رو در نظرش کسب کرده بود که ییبو دست آخر اون رو روی مچ دست خودش هم تتو زد. بعلاوه، وانگ  جوان می‌دونست که در این دنیا، از همه بیشتر به پدرش شباهت داشت. این رو همه بهش گفته و حقیقتی غیرقابل انکار بود.
تا این‌جا مشکلی نبود. چیزی در این مورد ییبو رو آزار نمی‌داد. حتی از این‌که موفق شده بود به همون جایی قدم بذاره که پدرش درون اون نفوذ کرده بود ییبو رو خوشحال می‌کرد.
اما چیزی که نمی‌تونست اون رو بپذیره، رابطه شیائو ژان با پدرش بود. چیزی که ییبو عمدا از فکر کردن بهش طفره می‌رفت و نمی‌خواست حتی احتمال وقوع چنین چیزی رو به ذهنش راه بده. حتما یک تصادف بود.
اما چرا شیائو ژان چیزی رو انکار نکرده بود؟ چرا وقتی ییبو در مورد این‌که آیا پدرش اون رو از دست جائه سوک نجات داده بود یا نه، فقط سکوت کرده و بعد از اتاق بیرون رفته بود؟
"ییبو، نمی‌خوای پیاده شی؟"صدای هایکوان ییبو رو از فکر بیرون کشید. چشم‌های ژان از آینه‌ی بغل صندلی شاگرد بهش خیره شده بود. چیزی شبیه نگرانی پشتشون دیده می‌شد. شاید هم ییبو داشت ساده لوحانه اون رو بعنوان نگرانی تفسیر می‌کرد.
پیاده شد و در رو برای شیائو ژان، که همچنان داخل ماشین نشسته و در سکوت بهش نگاه می‌کرد باز کرد. وقتی ژان پیاده شد و در رو بست، هایکوان ماشین رو داخل پارکینگ هدایت کرد.
همه جا در سکوت بود. بادیگاردها مثل همیشه سرجای خودشون مستقر بودند.به نظر هیچ اتفاقی نیفتاده بود. همه چیز درست مثل همون شبی بود که ییبو عمارت رو برای پیدا کردن جائه سوک ترک کرده بود. اتاق ژان تمیز و مرتب شده و اثری از تمام بطری‌های خرد شده شراب‌های فرانسوی به چشم نمی‌خورد. انگار دستی نامرئی همه چیز رو سر جای خودش، و به حالت اول برگردونده بود.
ژان سمت کتابخونه می‌رفت. لنگ زدنش بیشتر از همیشه به چشم می‌خورد و ییبو یادش اومد که فرصت نکرده بود تا بانداژ پاهاش رو عوض کنه. دیشب کارهای مهم‌تری برای انجام دادن داشت و حتی وقتی از حموم بیرون اومدن هم، یادش رفت تا زخم‌ها رو پانسمان کنه. ژان پاهای زخمیش رو داخل اون کفش‌های ناراحت کننده گذاشته و همچنان با زحمت حرکت می‌کرد.
"ارباب."ییبو سکوت رو شکست. خودش رو به ژان رسوند و با ملایمت آرنجش رو گرفت"اجازه بدین زخم پاهاتون رو پانسمان کنم."
ژان با حیرت و تعجب بهش نگاه می‌کرد. وقتی ییبو صداش زد غرق در فکر بود و به نظر می‌رسید توقع شنیدن چیزی غیرعادی و حتی وحشتناک رو از اون پسر داشت. اما این سوال...این سوال کاملا اون روخلع سلاح کرد.
لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست"فکر می‌کنم بتونی تو کتابخونه یه کم بانداژ پیدا کنی."
وقتی همراه هم وارد کتابخونه شدند، ییبو متوجه شد حتی فضای اون‌جا درست مثل آخرین باری بود که به یاد می‌آورد. بعد از این‌که خواب سوختن غریبه‌ی محبوبش و بعد هم شیائو ژان رو در این محل دید، دیگه قدم به کتابخونه نگذاشته بود. اما حالا همه چیز عادی بود. درست مثل همیشه. یوان جوان شمع‌ها رو عوض کرده و بوی چوب صندل از همه جا به مشام می‌رسید. شاید یوان از شمع‌های معطر استفاده می‌کرد. بهرحال هر چیزی که بود، به اون کتابخونه فضایی دلنشین و صمیمی می‌داد.
شیائو ژان بدنش رو روی صندلی مخصوص خودش، صندلی ننویی مقابل شومینه انداخت و عصای چوبیش رو به کنار صندلی تکیه داد"فکر می‌کنم یه جعبه کمک‌های اولیه رو نزدیک بخش ادبیات کلاسیک پیدا می‌کنی." ژان این رو گفت و کفش‌هاش رو درآورد. انرژی کافی برای در آوردن کت و باقی لباس‌هاش نداشت. تنها روی صندلی لم داده و از گرمای هیزم‌هایی که در شومینه می‌سوخت لذت می‌برد.
هر وقت به شومینه نگاه می‌کرد، هر وقت به صدای ترق و تروق چوب در حال سوختن گوش می‌داد، چشم‌هاش رو می‌بست و احساس می‌کرد به جایی دور در تاریخ تعلق داره. شاید به جایی در دوران ویکتوریای لندن. شاید به جایی در دوران سلطنتی چین. به هرجایی جز عصر مدرن و تکنولوژی. شاید اگه فقط یه پسر بچه روستایی بود که روی زمین کشاورزی همراه پدر و مادرش کار می‌کرد، زندگی شادتری داشت.
صدای تکون خوردن چیزی از کنارش، باعث شد تا از خیالات شیرین و دور و دراز بیرون بیاد. نیازی به باز کردن چشم‌هاش نبود، می‌دونست ییبو داشت عصاش رو از کنار صندلیش جا به جا می‌کرد.
لبخند بزرگی روی لب‌هاش نشست. بدون باز کردن چشم‌هاش گفت"مواظب باش. ممکنه از دستت در بره و یکی شلیک کنی."
ییبو نگاهی به عصا انداخت. سر چوبی اژدها، که دهنی بزرگ با دندان‌ها برجسته و ترسناکی داشت، با چشم‌های خشمگین بهش خیره شده بود. پوزخندی روی لب‌های ییبو نشست. پرسید"سلاحه؟"
ژان همچنان چشم‌هاش رو بسته بود. داخل صندلی گرم و راحتش جا به جا شد و به کندی جواب داد"هوم. سر اژدها رو که بچرخونی، لوله‌ی تفنگ از پایین باز میشه. می‌‌تونی با فشاردادن انگشتت به فک بالای اون ماسماسک، شلیک کنی. خیلی عالی نیست ولی تو مخمصه حسابی به دردت می‌خوره."
ییبو با تردید نگاه دیگه‌ای به عصا انداخت. عصا خیلی تمیز و شکیل طراحی شده بود. وزن خیلی زیادی هم نداشت و همین سبکی اون، باور کردن موضوع شلیک کردن رو برای ییبو سخت می‌کرد.
"خشابش رو از کجا پر می‌کنی؟"
"سر اژدها از دسته عصا جدا میشه ییبو."
"هوومم."ییبو گفت و بعد، طبق توصیه ژان عصا رو با احتیاط روی زمین، رو به روی شومینه گذاشت. مقابل ژان روی فرش نشست و برای لحظه‌ای به طرح عجیب روی فرش خیره شد. اون رو یاد آثار هنری شرقی مینداخت. شنیده بود در سرزمین‌های خاورمیانه، فرش‌های زیبایی بافته می‌شد. این احتمالا یکی از اون فرش‌ها بود. مادرش قبلا در مورد هنرهای دستی باهاش صحبت کرده و بهش گفته بود در جاهایی مثل ایران، فرش‌های خیلی خوبی بافته می‌شد. اما این که چطور یکی از اون فرش‌ها، اینجا داخل کتابخونه‌ی شیائو ژان پهن شده بود سوالی بود که ییبو فعلا نمی‌خواست به جوابش فکر کنه.
جوراب‌های سفید ژان رو از پاش درآورد. به نظر می‌رسید ژان هم تمام لباس‌هاش رو در هتل عوض کرده بود. جورابی که شب قبل از پاهای ژان بیرون کشیده بود، لکه های خونی روی خودش داشت. روی این یکی خبری از اون لکه‌ها نبود. به نظر می‌رسید زخم‌ها به صورت موقت جوش خورده بودند، اما ییبو به خوبی می‌دونست که تحرک زیاد می‌تونست دوباره اون‌ها رو باز کنه.
از داخل جعبه کمک های اولیه، گاز استریل، پنبه و محلول ضدعفونی کننده رو بیرون کشید. پنبه رو با محلول ضدعفونی کننده خیس کرد و با صدای آرومی گفت"ممکنه یه کم بسوزه."
صدایی از ژان در نیومد. چشم‌هاش رو بسته و چنان در صندلی فرو رفته بود که ییبو برای لحظه‌ای با خودش فکر کرد که شاید خوابش برده. پنبه‌ی خیس رو کف پای ژان کشید و با این‌که صدایی از ژان درنیومد، اما ییبو متوجه شد که انگشت‌هاش محکم به دسته‌های صندلی چنگ زد.
"وقتی پدرت رو دیدم، خیلی کم سن و سال بودم ییبو." صدای ژان، سکوت رو شکست. چشم‌هاش رو باز کرده و به ییبو نگاه می‌کرد. لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشسته بود.
"وقتی جون فنگ منو به مشتری‌هایی مثل جائه سوک می‌سپرد، یا بخاطر بی احترامی‌ها و سرکشی‌هام منو می‌زد، پدرت برای پانسمان کردن و بستن زخمام سراغ من میومد." گردنش رو کج کرد و با لحن شیرینی گفت"درست مثل تو، که الان داری ازم پرستاری می‌کنی."
و بعد نگاهش رو به آتش درون شومینه داد"جون فنگ عادت داشت منو تو یه انبار زندانی کنه. یه حای کثیف و بدبو و مرطوب. جایی که زخم نه تنها خوب نمی‌شد، بلکه بیشتر عفونت می‌کرد و اگه پدرت برای پانسمان اونا سراغم نمیومد، ممکن بود یه دست یا یه پامو از دست بدم. همون‌طور که دلیل لنگ زدن الانم هم یه جورایی به این قضیه عفونت و اینا مربوطه. بعدا برات میگم چطور این اتفاق افتاد." و بعد خنده‌ی خشکی از بین لبهاش بیرون پرید"از اول اینطوری لنگ نبودم. منم یه زمان آدم سالمی بودم ییبو."
"پس فقط زخمات رو می‌شست و می‌بست؟" ییبو پرسید و بانداژ رو برای بستن پای چپ ژان برید. ژان نگاه محبت آمیزی به مردی که مقابلش روی زمین نشسته بود انداخت و جواب داد"نه. اول فقط بستن زخما بود. ولی بعد، کم کم شروع کرد به حرف زدن با من. راستش رو بخوای فکر می‌کردم ازم متنفره. یا در بهترین حالت، ازم متنفر نیست و با دیده ترحم بهم نگاه می‌کنه. هر بار که پشتم خون‌ریزی می‌کرد و دکتری تو عمارت نبود تا بهشون برسه، مجبور می‌شدم اجازه بدم اون زخم‌های پشتم رو ضدعفونی کنه و اجازه بده تا دکتر برای بررسیشون بیاد. راستش اوایل برام مهم نبود، ولی بعدا که پدرت باهام صمیمی تر شد، از این‌که منو لخت ببینه خجالت زده می‌شدم. مثل یه دختر باکره قرمز می‌شدم و نمی‌ذاشتم بهم دست بزنه...." مکثی کرد و بعد نفسش رو به فرم آه بیرون فرستاد" ییبو، اون تنها کسی بود که تو اون عمارت لعنتی باهام مثل آدمیزاد صحبت کرد. تنها کسی که منو به چشم یه آدم، و نه یه دستمال کثیف و نه به چشم یه تیکه تزئینی تو عمارت جون فنگ دید. اون کسی بود که برام از دنیای بیرون عمارت گفت و همینطور از تو، ییبو."
دست‌های ییبو متوقف شد. پنبه‌ای که باهاش زخم پای راست ژان رو تمیز می‌کرد کنار گذاشت. سرش رو بلند کرد و به چشم‌های ژان خیره شد. انعکاس آتش شومینه پشت اون چشم‌های تیره، مثل خورشیدی بود که در تاریکی می‌درخشید.
شیائو ژان بسیار زیبا بود و ییبو به سختی جلوی خودش رو برای بوسیدن لب‌هاش گرفت.
سرش رو پایین انداخت و بانداژ جدیدی رو برای بستن زخم پای راست ژان برید. زیر لب گفت"پدرم در مورد من باهات حرف زده بود؟ عجیبه. نمی‌دونستم."
ژان آهی از سر آسودگی کشید . جواب داد"اون خیلی در موردت باهام حرف می‌زد ییبو. شاید چون من پدرت رو یاد تو مینداختم. فکر می‌کنم خیلی دلتنگت می‌شد. عمارت نفرین شده جون فنگ اجازه نمیده هیچ وقت دوباره خانوادت رو ببینی. همونطور که من نتونستم مادر خودم رو که درون همون عمارت زندانی شده بود ببینم و همونطور که پدرت نتونست تو رو در تمام مدتی که اینجا مشغول بود ببینه."
"ازم پرسیدی وقتی جائه سوک داشت دستام رو می‌سوزوند، این پدرت بود که نجاتم داد یا نه. خودش بود ییبو. اگه اون یه تیر تو کتف جائه سوک خالی نکرده بود، نمی‌دونم چه اتفاقی واسم میفتاد. نمی‌دونم هیچ وقت زنده از اون اتاق تخمی بیرون میومدم یا نه. نمی‌دونم هیچ‌وقت می‌تونستم ببینمت یا نه. اگه پدرت نرسیده بود..."
اما شیائو ژان موفق نشد جملش رو کامل کنه. دست‌های ییبو اون رو سمت خودش کشیده و قبل از این‌که کاملا متوجه بشه که چه اتفاقی افتاده، تو آغوش ییبو فرو رفته بود.
ییبو سرش رو داخل موهای ژان برد و نفس عمیقی کشید. سرش رو محکم به سینه‌ی خودش فشار داد و زیر گوش ژان زمزمه کرد"پدرم در مورد من چی بهت گفته بود؟"
لب‌های ژان بوسه‌ای روی جایی گذاشت که گردن ییبو به سینش وصل می‌شد"اون گفت تو از من محافظت می‌کنی ییبو."
و برای مدتی نسبتا طولانی بین دو مرد سکوت برقرار شد. تنها صدای ضربان قلب کوبنده‌ی اون‌ها و سوختن چوب بود که سکوت حاکم بر کتابخونه رو می‌شکست.
ژان دست‌های دستکش پوشش رو دور کمر پسر جوان‌تر حلقه کرد"شونه‌های خیلی پهنی داری."
"می‌تونی هر وقت که خواستی بهشون تکیه بدی."
"فقط تکیه بدم؟ اگه بخوام ببوسمشون چطور؟" مکث کرد و با صدای ضعیف تری پرسید"اگه بخوام روی شونه‌های تو گریه کنم چی، ییبو؟"
لب‌های ییبو روی موهای ژان نشست. انگشت‌هاش به آرومی از پشت یقه بلوز مرد بزرگ‌تر لغزید و پایین رفت. ژان احساس کرد لمس انگشت‌های ییبو با پوست گردنش، پشتش رو به لرزه انداخت.
"ژان."
"حرف بزن ییبو."
"دیشب..."کلمات آروم آروم و مردد از بین لب‌های ییبو بیرون می‌رفت"برات خوب بودم؟"
ژان بلافاصله به سوال ییبو جواب نداد. در عوض، سرش رو بالا تر، زیر گردن ییبو کشید و بوسه‌ای روی سیب برجسته گلوش زد"دیشب تموم شد ییبو. توقع نداری که یادم بیاد؟ چرا دوباره امتحان نمی‌کنی تا بهت بگم خوب بودی یا نه؟"
بیرون اومدن همین کلمات از بین لب‌های ژان کافی بود تا ییبو سر اون رو سمت خودش بکشه و ژان رو با همون عطشی ببوسه که یک تشنه بعد از رسیدن به آب، در بلعیدنش داشت.
زبان ژان داخل دهنش بود و دست‌های ییبو در پی درآوردن لباس‌های ژان از تنش می‌گشت. برای لمس دوباره‌ی اون پوست تتو خورده صبر نداشت. برای بوسیدن بدنی که اون رو متعلق به خودش می‌دونست صبر نداشت. می‌خواست دوباره صدای ژان رو بشنوه که چطور اسمش رو بین نفس‌های گرم و تند صدا می‌زد. اون نوا و اون صدای مقدس، تمام چیزی که ییبو دنبالش می‌گشت.
ژان خودش رو بالاتر کشید و کامل روی پاهای ییبو نشست. دست‌های دستکش پوشش صورت ییبو رو قاب گرفته، درحالی‌که ژان با شدت و حرارت لب‌هاش رو می‌بوسید. در همون حال، دست‌های ییبو موفق به درآوردن کت و باز کردن یکی از دکمه‌های بلوز ژان شده بود.
ییبو سرش رو عقب کشید و بوسه رو قطع کرد. همونطور که نگاهش بین دو چشم عمیق و گیرای ژان در حرکت بود پرسید"اشکال نداره اگه بلوزتو پاره کنم؟"
ژان لبخند زد. انگشت شست دست چپش رو روی لب‌های نیمه باز ییبو کشید"این‌قدر عجله داری که حتی نمی‌تونی دکمه هاشو باز کنی؟"
"حتی نمی‌تونی تصور کنی."
"پارش کن ییبو."لب‌های گناهکار ژان کنار گوش ییبو زمزمه کرد و زبون خیس و گرمش لاله‌ی گوشش رو لیس زد.
فقط یک فشار برای پاره کردن لباس کافی بود. دکمه‌ها با سر و صدا روی کف اتاق پخش شد. دست‌های ییبو دوباره به جایی برگشته بود که به اون تعلق داشت. روی بدن شیائو ژان.
"انگشتات."ییبو گفت و دست ژان رو از روی صورتش برداشت. دو انگشت اشاره و وسط ژان رو روی لب‌هاش گذاشت و گفت"بذارشون تو دهنم."
"دهنتو باز کن ییبو."صدای ژان گرفته بود. ییبو به خوبی می‌تونست فشار عضو سفت ژان رو از روی شلوار احساس کنه. دست‌هاش رو سمت کمربند ژان برد، درحالی‌که چشم‌هاش همچنان به چشم‌های اون مرد دوخته شده بود. دهنش رو باز کرد و انگشت‌های ژان رو داخل کشید.
دهنش گرم، خیس و به طرز ترسناکی تحریک کننده بود. ژان نمی‌دونست باید روی انگشت‌های بلندی که به سرعت شلوار و باکسرش رو پایین می‌کشیدند تمرکز کنه و یا روی دهنی که با ولع انگشت‌هاش رو خیس می‌کرد.
ییبو، این پسر داشت کاری می‌کرد که عقلش رو از دست بده.
وقتی شلوار و باکسر ژان رو تا زیر زانوهاش پایین کشید، سرش رو عقب کشید و انگشت‌های خیس رو از دهنش بیرون آورد. لب‌هاش رو لیسید و رو به ژان گفت"انگشتاتو بفرست داخل خودت."
"چی؟"
لب‌های ییبو به لبخند باز شد"من تا ابد وقت ندارم منتظر بمونم! خودت رو برام حاضر کن." سرش رو کنار گوش ژان برد. زمزمه کرد"می‌خوام بهت نشون بدم چقدر می‌تونم برات خوب باشم!"
***
"کجا بودی؟"
صدای جون فنگ، ژوچنگ رو که تازه وارد عمارت شده بود سر جای خودش متوقف کرد. توقع نداشت این وقت از روز اون رو داخل عمارت ببینه. جون فنگ معمولا در این ساعت‌‌ها برای جلسه با بقیه خانواده‌ها و یا  سر زدن به اموالش بیرون بود.
نگاهش رو بالا داد و به مرد میانسال که با اخم بهش زل زده بود،خیره شد. شونه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی جواب داد"چرا باید جایی میومدم که کسی منتظرم نبود؟"
"کی می‌خوای دست از بچه بازی برداری؟"جون فنگ با تحکم گفت و از پله ها پایین اومد. ژوچنگ وسط سالن ایستاده و چشم‌هاش رو می‌چرخوند. این مکالمات آزارش می‌داد.
جون فنگ حالا مقابلش رسیده بود. گفت"پرسیدم کجا بودی."
ژوچنگ آهی کشید و سمت مرد برگشت. از دیدن اون چشم های طوسی رنگ نفرت داشت. چشم هایی که خودش هم صاحب یک جفت از اونها بود و همیشه با لنزهای مشکی،پنهانشون می‌کرد.
"رفته بودم دیدن کسی."
"کی؟"
ژوچنگ از این سوال و جواب نفرت داشت. درحالی که تمام تلاشش رو برای در نرفتن از کوره به کار بسته بود، جواب داد"به خودم مربوطه."
جون فنگ پوزخندی زد و با تمسخر پرسید"لابد رفته بودی دیدن اون پسره، هایکوان، نه؟ نمی‌خوای دست از لاس زدن با اون برداری؟ کی می‌خوای بفهمی اون به درد تو نمی‌خوره؟ فقط چون کارش تو سکس خوبه..."
"همش در مورد سکس نیست!" ژوچنگ با صدای بلندی گفت و اضافه کرد"تو چی می‌دونی؟ تو هیچی نمی‌دونی. حق نداری در مورد من یا رابطه‌هام...."
داد جون فنگ، باعث شد حرفش ناتمام باقی بمونه"من رئیس این خانواده ام و دقیقا بخاطر همین حق دارم در مورد تو و هر چیزی که مربوط به تو میشه نظر بدم! می‌تونی کثافت کاریاتو ببری جای دیگه و با هرکس دیگه که خواستی انجام بدی ولی یادت نره که هنوز یه کار ناتموم داری! وانگ ییبو هنوز زندست ، جائه سوک مرده و من تو رو بابت این ماجرا مسئول می‌دونم، بابت تمام این ماجراها شیائو ژوچنگ!"
روش رو از مرد جوان گرفت . هنوز هانفوی سیاهش رو به تن داشت که ابهتش رو بیشتر و ترسناک‌تر از قبلش می‌کرد" افتضاحی که بالا اومده رو جمع کن." و سمت پله‌ها رفت.
صدای ژوچنگ آروم و خفه بود. سرش رو پایین گرفته و دست‌هاش کنار بدنش مشت شده بود"اطاعت، پدر."

𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon