"کی بود؟ اون کسی که این حرفو بهت زد کی بود ییبو؟"
ییبو برای چند لحظه به هایکوان خیره موند،انگار مردی که مقابلش ایستاده بود سوالی پرسیده بود که از قبل جوابش رو میدونست. بالاخره نگاهش رو از هایکوان گرفت. شونه بالا انداخت. جواب داد"من که بهت گفتم هایکوان،من غیر از ارباب و اون نیک آشغال هیچکس رو اونجا نمیشناختم."
اخمهای هایکوان با شنیدن اسم نیک در هم رفت"نیک هم اونجا بود؟ این مگه یه دیدار خانوادگی نبود؟"
"منم از اینکه دیدمش تعجب کردم." ییبو گفت و به هایکوان خیره شد. پرسید"حالا باید چیکار کنیم؟ این برای ارباب خیلی خطرناکه؟"
هایکوان با استیصال دستی روی صورتش کشید. برگشت و به پنجره روشن اتاق شیائو ژان خیره شد. جواب داد"هنوز نمیتونم بگم تهدیدش جدیه یا خودمون از پسش برمیایم. باید با یه نفر در این مورد صحبت کنم."
"لازمه به ارباب چیزی در این مورد بگم؟" و سریع اضافه کرد"فکر کردم بهتره اول با تو درمیون بذارم."
"کار خوبی کردی." هایکوان این رو گفت و سمت در ورودی رفت"فعلا نیاز نیست ارباب چیزی در این مورد بدونن. وقتش که برسه،خودم بهشون اطلاع میدم."
"پس من اینو به تو میسپرم."ییبو گفت و به هایکوان خیره شد.
"شبت بخیر ییبو. فردا یه جلسه توجیهی داریم و همینطور تمرینای استقامت برای تو. یادت نره که صبح تو سالن حاضر باشی."
"یادم میمونه. شبت بخیر."
***
در تمام روز،خبری از شیائو ژان نبود.
ییبو تا دیر وقت بیدار بود. تلاش برای ارتباط با منگزی خیلی موثر واقع نشد. بهنظر میرسید منگزی هم در اون عمارت به شدت تحت کنترل بود و شاید زمان رو برای برقراری ارتباط با ییبو مناسب نمیدید. وقتی که ییبو از خواب بیدار شد،ژان رفته بود.
نه ژان و نه هایکوان،هیچکدوم در عمارت حضور نداشتند. با پرس و جو از بقیه،متوجه شد ژان به محل کارش،در همون آسمانخراش وسط پکن،رفته و چیزی در این مرد به ییبو نگفته بود. این اولین باری بود که بدون همراهی ییبو و یا خبر دادن بهش جایی میرفت.
ییبو با خودش فکر کرد: رفتارش عجیب شده.
نبود شیائو ژان و لیو هایکوان،فرصت خوبی به ییبو داده بود تا بتونه به کارهایی که خارج از بادیگارد بودن انجام میداد رسیدگی کنه. از اونجایی که نسبت به سایر محافظین عمارت مقام بالاتری داشت،لازم نبود در مورد اینکه کجا میره و یا چه کاری انجام میده به اونها توضیح بده. با وجود اینکه شیائو ژان در عمارت حضور نداشت،اما میتونست همه جا نگاه اون رو روی خودش احساس کنه. در تمام عمارت،در راهروها و در اتاق خودش،در باغ و حتی در حین تمرین. مطمئن نبود هیچوقت بتونه از این احساس خلاصی پیدا کنه. از احساس اینکه یک جفت چشم همیشه بهش دوخته شده و مراقبش بودند. چشمهایی که صاحب اونها رو خوب میشناخت.
به بهانه سیگار کشیدن از عمارت بیرون رفت. میدونست ردیابهایی که در کت و شلوار و همینطور کفشهاش کار گذاشته بود دائما توسط هایکوان و افرادش چک میشد.مراقبتها بعد از ماجرای جائه سوک شدیدتر شده بود. حتی وقتی که قدم به بیرون از عمارت گذاشت،احساس کرد که چند نفر از محافظین مورد اعتماد هایکوان دنبالش افتادند. اعتراضی نداشت. نباید خودش رو از این وضعیت ناراحت نشون میداد.
از دستفروشی در نزدیکی عمارت یک پاکت سیگار خرید و سمت باجه تلفن عمومی رفت. به جایی خلوت برای فکر کردن و صحبت کردن نیاز داشت. جایی که از نبود چشمها و گوشهای عمارت روی خودش اطمینان داشت.
شمارهای رو گرفت که فقط در مواقع ضروری،از طریق اون با چن وو ارتباط برقرار میکرد. از آخرین باری که با هم صحبت کرده بودند مدتها میگذشت و ییبو باید گزارشکار به همراه اطلاعاتی که این اواخر کسب کرده بود رو به اطلاع مافوق و فرمانده خودش میرسوند.
بعد از سه بوق،صدای گرفته چن وو رو از پشت خط شنید"چه کسی صحبت میکنه؟"
"قربان."
"ییبو؟"ردی از حیرت به صدای چن وو دوید. بلافاصله اضافه کرد"حالت خوبه؟ وضعیتت چطوره؟"
"همه چیز خوبه قربان."ییبو گفت و احساس کرد حتی از پشت تلفن هم،حرف زدن با چن وو باعث انقباض تمام عضلاتش میشد. اون مردی بزرگ و شجاع بود. الگویی که ییبو همیشه دوست داشت شبیهش باشه. کسی که بهش احترام میذاشت و به ییبو کمک کرده بود به جایگاهی که الان در اون قرار داشت برسه.
"قربان،لازمه شما رو ببینم. چیزهایی هست که نمیتونم پای تلفن بهتون بگم."
چن وو با نگرانی پرسید"اطلاعات ضروریای برای گزارش داری؟ میتونی همین الان بهم بگی. میدونی که این خط کنترل نمیشه."
"متوجهم قربان. چیز خیلی ضروریای نیست. ترجیح میدم حضوری خدمت شما برسم."
برای چند لحظه پشت خط سکوت برقرار شد. بعد از مدتی چن وو به حرف اومد"این ماه اکثر بعد از ظهرها بدون شیفتم. قبل از اینکه بیای،با همین شماره تماس بگیر. روزش رو خودت تعیین کن."
"متوجه شدم. ممنونم قربان."
"مراقب خودت باش،ییبو."
"اطاعت میکنم." ییبو طبق عادت گفت و تماس رو قطع کرد. به محض اتمام مکالمش با چن وو،احساس کرد بار سنگینی از روی شونههاش برداشته شد. نگاهی به تلفن سیاه رنگ انداخت. هنوز یک شخص دیگه بود که باید باهاش تماس میگرفت.
***
"امروز حالت چطوره؟" دای یو پرسید و دستی به سر بی موی دخترش کشید. لبخند زدن برای مادری که ذره ذره تحلیل رفتن فرزندش رو مقابل چشمهاش میدید کار سادهای محسوب نمیشد. مادر این قدرت رو داشت تا در بدترین شرایط هم،خودش رو قوی و استوار نشون بده،نه بخاطر اینکه شرایط اینطور اقتضا میکرد،بلکه باید این کار رو میکرد تا از فرزندانش محافظت کنه. تا با این کار آخرین ذرههای امید رو که در آستانه محو شدن از قلب عزیزانش بود،محکم و شعله ور نگه داره.
یان چشمهاش رو بست. با معصومیتی که فقط در بچهها پیدا میشد جواب داد"خوبم. دیگه دلم درد نمیکنه." و بعد پرسید"مامان،خیلی طول میکشه تا موهام دوباره در بیاد؟"
دای یو خندید"البته که نه عزیزم." خم شد و بوسهای روی سر دخترش گذاشت"قبل از اینکه خودت متوجهش بشی دوباره درمیان."
"مطمئنی مامان؟"
"البته،عزیزم." دست دای یو گونه دخترش رو نوازش میکرد. اشک پشت چشمهاش میجوشید و میسوخت و دای یو تمام توانش رو به کار بسته بود تا مانع از جاری شدنش روی گونههاش بشه.
"مامان؟" یان پرسید و به چشمهای نافذ مادرش خیره شد"داداش نمیاد بهم سر بزنه؟"
دای یو انگار که منتظر شنیدن این سوال بود، سری تکون داد و جواب داد"معلومه که میاد. برادرت...برادرت فقط یهکم سرش شلوغه. مطمئنم همینکه یه فرصت خالی پیدا کنه،میاد اینجا."
یان نگاه غمگینش رو از مادرش دزید"دلم براش تنگ شده. تا الان یه بار هم نیومده دیدنم."
دای یو دهنش رو برای جواب دادن باز کرد. اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه،موبایلش زنگ خورد. شماره تماس گیرنده ناآشنا بود.
جواب داد"بفرمایید."
"مادر جان."
شنیدن صدای ییبو،دای یو رو از روی صندلی بلند کرد"پسرم؟ خودتی؟"
"بله مادر."ییبو گفت و اضافه کرد"معذرت میخوام که انقدر دیر باهاتون تماس گرفتم. حالتون چطوره؟ حال خواهرم چطوره؟"
"ما خوبیم ییبو." دای یو گفت و نفس لرزانش رو بیرون فرستاد"تو چطوری؟"
"حال من خوبه. خواهرم چطوره؟"
"خواهرت خوبه. همینجاست. میخوای باهاش صحبت کنی؟"
"خوشحال میشم."
یک لحظه بعد،موبایل دای یو دست دخترش بود. دای یو روی صندلی نشسته و با لذت به شور و شوق یان موقع حرف زدن با برادرش نگاه میکرد. احساس کرد از آخرین باری که دخترش رو اینطور خوشحال و هیجان زده میدید هزاران سال گذشته بود.
وقتی بالاخره صحبت اون دو نفر تموم شد،دای یو گوشی رو گرفت و پرسید"ییبو،همه چیز مرتبه؟"
"همه چیز کاملا خوبه مادر."
نفس راحتی از سینه زن بیرون رفت. و بعد پرسید"من و خواهرت دلتنگتیم. فکر میکنی بتونی این ماه یه سر بیای اینجا؟"
صدای ییبو از پشت خط شنیده شد"منم دلم برای شما تنگ شده. با ژان...یعنی...آقا شیائو، صحبت میکنم. هر طور شده میام دیدنتون."
"نمیخوام خودت رو به دردسر بندازی."
"نگران من نباش مادرجان."ییبو گفت و بعد از چند لحظه ادامه داد"لطفا مراقب خودتون و یان باشید. به زودی میبینمتون."
***
ییبو
شب از راه رسیده.
میدونستم باید اینجا باشه. از اینکه در کتابخونه رو قفل نکرده یه جورایی احساس خوشحالی میکنم.
روی صندلی مورد علاقش،پشت به در نشسته. شومینه مثل همیشه روشنه اما فضای کتابخونه خیلی گرم نیست. میتونم ببینم که کتابی رو تو دستش گرفته. گردنش یهکم به سمت راست خم شده. میتونم موهای سیاهش رو ببینم که روی صورتش ریخته. حتی صدای نفس کشیدنش رو هم نمیشنوم. هیچ صدایی جز صدای سوختن چوب تو شومینه نمیاد. اون به سکوت علاقه زیادی داره و نمیدونم میتونه از اینکه مزاحم خلوتش شدم چشمپوشی کنه یا نه.
اگه هر موقع دیگهای بود،بدون اینکه سمت من برگرده میپرسید"چی میخوای ییبو؟" لازم نیست برگرده تا منو ببینه. همیشه میدونه دقیقا کی پشت سرش ظاهر شده. بعضی وقتا فکر میکنم شاید یه جفت چشم هم پشت سرش داره. به نظر میرسه شنوایی و حس بویایی خیلی قدرتمندی داره. گاهی به تمام حواس فعال درون بدنش حسادت میکنم. اون میتونست نیروی خیلی قابلی بین پلیسها باشه.
این بار اما چیزی نمیگه. برای یک لحظه فکر میکنم شاید متوجه باز شدن در نشده،اما این امکان نداره. اون متوجه همه چیز میشه.
در رو پشت سرم میبندم. هنوز سرش رو روی کتابش نگه داشته. پاهای بلندش رو روی هم انداخته و کتاب رو روی اونها گذاشته. بلوز سفید سادهای تنش کرده. به لباسهای رسمی و ساده بیشتر از هرچیز دیگهای تو این دنیا علاقه داره. نمیدونم تا حالا پوشیدن یه هودی یا سویشرت رو امتحان کرده یا نه. نمیدونم دلش بخواد پوشیدن هودی و سویشرتهای من رو امتحان کنه یا نه.
تقریبا پشت سرش رسیدم. نگاهش هنوز روی کتابشه. میتونم انعکاس شعلهها رو روی نیمرخش ببینم. اون خیلی زیباست. لعنت،چطور ممکنه یه مرد اینقدر زیبا باشه؟ خلافکارا معمولا فقط تو فیلما خوشقیافه هستن. در واقعیت صورت و بدنشون پر از زخم یا جای سوختگیه و قیافههای ترسناکی دارن. اما شیائو ژان؟اون یه الهه لعنتیه. یه فرشته که انگار از بهشت به زمین افتاده و کاری میکنه که دلم بخواد ازش بپرسم وقتی از بهشت پایین افتادی،دردت اومد؟
چیزی نمیگم. پشت سرش وایسادم و بهش نگاه میکنم. منتظرم تا خودش متوجه من شه. دلم میخواد که خودش متوجه حضور من شه. این مدت تمام روز رو از دست من فرار کرده بود. تمام مدت خودش رو به هر گوشهای که مطمئن شه دست من بهش نمیرسه رسونده و پنهان شده بود. یه بخشی از من فکر میکنه تمام این کارها رو از قصد انجام داده. بخاطر اینکه دنبالش برم. چون دلش میخواسته که دنبالش برم. امیدوار بودم،خدایا،امیدوار بودم،واقعا با تمام سلولهای بدنم امیدوار بودم که دلش اینو خواسته باشه.
میدونم،میدونم نباید اینطور باشه. میدونم نباید به مردی که تو اولین روز دیدارمون منو تهدید به یه مرگ دردناک کرده بود علاقه داشته باشم.
علاقه داشته باشم؟!
لعنت. علاقه کلمه کافیای نیست. من میتونم بخاطرش خون بریزم. میتونم چشمام رو روی همه چیز ببندم و بازی اون رو دنبال کنم،حتی اگه ازم بخواد رو به روش زانو بزنم و بهش التماس کنم که منو ببینه،این کارو انجام میدم. نه بخاطر اینکه مجبورم یا هر چیز دیگه،بلکه چون خودم اینو میخوام. چون یه بخشی از وجودم،یه بخش خیلی بزرگی از وجودم میخواد افسارش رو دست شیائو ژان بده، چون از دیدن اینکه ژان چطور نسبت به من احساس برتری میکنه لذت میبرم.
چون اینطور خودم هم احساس برتری میکنم. من تنها مردی هستم که میتونه اون رو اینقدر بالا ببره. تنها کسی که میتونه اون رو واقعا بپرسته.
دستام رو روی شونههاش میذارم. میتونم خیلی راحت شونههاش رو بین انگشتهام بگیرم و فشار بدم،انگار که شونههاش دقیقا برای دستهای من ساخته شده بودن. میدونم که منطقی فکر نمیکنم،اما منطق به چه دردم میخوره؟
لرزش بدنش رو زیر انگشتام حس میکنم. میدونم اینکه یکدفعه لمس شه اذیتش میکنه. میدونم این کار اونو یاد گذشته میندازه. یاد تمام دستهایی که در تاریکی سمتش دراز شده،وقتی جایی برای فرار یا پناه گرفتن نداشته. میدونم برای اینکه خاطره تمام اون روزها رو از ذهنش پاک کنم باید لمسش کنم. زیاد و داغ و آرام بخش،اینقدر که هر لمسی رو به جز لمس دستهای من فراموش کنه. اینقدر که بتونم دری رو سمت قلبش باز کنم و تمام خاطرات بد رو که اونجا محبوس شده بیرون بریزم.
"برای چی اینجایی ییبو؟"
***
ژان
باز شدن در کتابخونه من رو از خواب و خیال بیرون میکشه.
کتاب بیهدف روی زانوم باز مونده بود. برای اینکه بفهمم تو هر پاراگراف چی نوشته شده باید سه یا چهار بار میخوندمش. و البته این قضیه تقصیر یه شخص خاص بود.
همیشه همه چیز تقصیر اونه.
نمیتونم صداش رو از سرم بیرون بندازم. جوری که نفسنفس میزد و بعد بین نفسای بریده بریدهاش بهم گفت دوستم داره. لعنتی، اون واقعا اعتراف کرده که دوستم داره! محض رضای خدا،کی با دو سه بار سکس عاشق شریک جنسی خودش میشه؟(هیچکس،جز وانگ ییبو.) حدس میزدم اون لعنتی باید یه باکره باشه. مطمئن بودم،خدایا،مطمئن بودم که اون یه باکرست و حالا بعد دوبار خوابیدن با من،بهم میگه که دوستم داره.( تعجبی هم نداره. اون با من خوابیده. با بهترین کسی که میتونه اون بیرون پیدا کنه و حاضرم روی سر خودم شرط ببندم که هیچکس بیرون از این عمارت پیدا نمیشه تا مثل من باهاش تو تخت رفتار کنه. پس آره،یه جورایی بهش حق میدم که عاشقم شه. من خدام،لعنتی.)
باید اون باشه. باید ییبو باشه. هیچکس جز اون (و البته هایکوان،در مواقع اضطراری، و یوان،وقتی که تو کتابخونه نیستم) حق نداره اینجا بیاد. جلوی در وایساده. تکون نمیخوره. حتی از این فاصله هم میتونم بوی افترشیوش رو حس کنم، و بوی خودش رو. بوی بدنش رو. نمیدونم خودش خبر داره یا نه،ولی همیشه یه بویی شبیه چوب صندل ازش میاد. موقع سکس این بوی لعنتی بدنش خیلی بیشتر میشه. بیشتر و خالصتر،به اندازهای که احساس میکنم ریههام نمیتونه به اندازه کافی از این بو رو درون خودش بکشه. بویی که بیشتر از هرچیزی تو دنیا بهش علاقه دارم. شاید چون آرومم میکنه. شاید چون صداهایی که همیشه تو سرم هستن رو خاموش میکنه و بعد همه چیز آروم میشه. خیلی آروم.
و تاریک.
در اتاق رو میبنده. از جلوی در تا صندلی من فاصله زیادی نیست. اگه بخواد آروم بیاد،شاید ده قدم. اگه بخواد قدمهاش رو بلند برداره، پنج قدم. نگاهم رو به کتاب دوختم. کلمات مقابل چشمام معنی خودش رو از دست داده. از اینکه بدن پر خونی ندارم خوشحالم. از اینکه خون کافی برای سرخ شدن پوستم به پشت گوشها و یا صورتم نمیرسه خیلی خوشحالم،چون واقعا خیلی احمقانه میشد اگه میدید با ورودش به کتابخونه صورتم مثل نو عروسها گل انداخته. میتونست منو بابت این قضیه تا ابد مسخره کنه.
اون هیچ وقت مسخرم نکرده.
البته که نکرده. ییبو تو کار کردن با کلمات خیلی خوب نیست (جز تو تخت،وقتی اسمم رو روی لبهاش میاره یا منو خدای خودش صدا میکنه،یا به التماس کردن میفته. لعنتی،فکر کردن بهش هم باعث میشه شق کنم.)
بهتره بگم معمولا تو کار کردن با کلمات خیلی خوب نیست. زبون تند و تیز تو دهن منه. اونی که طعنه میزنه، نیش میزنه و کاری میکنه تا ییبو به جنون برسه منم. اون فقط میتونه دستاش رو مشت کنه. یکی از اون نگاههای مرگبارش رو بهم بندازه،انگار که اگه میتونست،جوری تو صورتم مشت میزد که پوزخند همیشگیم رو از روی لبام محو کنه یا طوری که بخواد از شدت عصبانیت تو صورتم تف کنه. بعدش هم جوری منو "ارباب" صدا میکنه که بتونم شیائو ژان،گاییدمت! رو از پشت کلمه "ارباب" بشنوم. هرچند،یه مدت از آخرین باری که چنین کاری کرده میگذره.
شاید چون این یکی از مهمترین دیوارهای دفاعی منه. چیزی که پشتش پنهان میشم تا نفهمه واقعا چقدر درون من ریشه کرده و تا چه حد روی من نفوذ داره. شاید چون نمیخوام بفهمه طعنهها و نیش و کنایهها همگی برای این ساخته شده تا جلوی زبونم رو برای اعتراف بگیره. برای اعتراف به اینکه اون هم در قلب من،جای خیلی مخصوصی داره.
اون پشت سرمه. نفسهاش رو روی گردنم حس میکنم،گرم و نزدیک. هیچ کاری نمیکنه. سر جای خودش وایساده و هیچکاری نمیکنه. هیچ کاری نکردن عبارت درستی نیست،چون میتونم احساس کنم طوری به گردنم خیره شده که میتونه با چشمهاش یه سوراخ بزرگ اون پشت درست کنه.
حرف بزن،حرف بزن. اسممو صدا کن. بهم بگو برای چی اینجایی ییبو.
چیزی نمیگه. نفساش رو پشت سرم،روی پوست گردنم احساس میکنم. گرمه و خیلی... زنده. لعنتی. وانگ ییبوی لعنتی خیلی گرم و خیلی زندست. درست برعکس من که مثل یه خونآشام یا چنین چیزی سرد و بیروحم،اون زندست. روی هر جایی از بدنش که دست میذارم ضربان بلند قلبش رو حس میکنم. خونی که تو رگاش میدوئه رو احساس میکنم،انگار که اون خون زیر انگشتهای خود من جریان داره. کاش میتونستم این گرما رو از بدنش بیرون بکشم و برای خودم نگه دارم.
کاش میتونستم ییبو رو تا ابد برای خودم نگه دارم.
به محض اینکه دستاش رو روی شونههام میذاره،از فکر بیرون میام. نمیتونم جلوی خودم رو برای لرزیدن زیر دستهاش،اون دستای گرم و بزرگ لعنتی،بگیرم. یادمه قبلا بخاطر اینکه چرا بی هوا بهم دست زده بود یه سیلی بهش زده بودم. چون از اینکه بیهوا بهم دست بزنن متنفرم. این کار منو به گذشته برمیگردونه. گذشتهای که مثل یک داغ روی تمام وجودم نشسته و من نمیتونم،نمیتونم ازش خلاصی پیدا کنم.
میدونم چیزی نمیگه. میدونم از اینکه تمام این مدت از دستش فرار کردم دلخوره،اما اینو نشون نمیده. فقط اونجاست. پشت سر من،و منتظر.
منتظر من.
میپرسم"برای چی اینجایی ییبو؟" و خوشحالم که برخلاف دستام، صدام نمیلرزه.
***
ییبو
"برای چی اینجایی ییبو؟"
صداش نمیلرزه. حتی بهم نگاه هم نمیکنه. انگار که من وجود ندارم. این روش رو خیلی خوب بلده. خوب بلده جوری رفتار کنه که انگار من وجود ندارم. نمیدونم خودش خبر داره یا نه،ولی هر بار اینطوری رفتار میکنه دلم میخواد تو صورت بینقصش مشت بزنم. چندتا مشت درست و حسابی.
زبونم بهش جواب نمیده. در عوض انگشتام از شونههاش سمت گردنش بالا میره. میتونم زیر انگشتام جای بریدگیهای روی گردنش رو احساس کنم. زخمهایی روی تمام اونها با مهارت تتو زده شده،طوری که هیچوقت دوباره نتونه اونا رو ببینه.
گردنش،که همین الان هم کمی سمت راست خم شده بود،بیشتر خم میشه. اجازه میده فضای بیشتری برای لمس کردن داشته باشم. کافی نیست. حتی اگه اینچ به اینچ پوستش رو لمس کنم هم،بازم برام کافی نیست. گاهی به این فکر میکنم که باید اون رو درون خودم ببلعم،شاید اینطور ازش سیر شم.(شک دارم،ولی بهرحال این تنها راه منطقیایه که میتونم بهش فکر کنم.)
اون باید خودش باشه. ژان باید همون غریبه محبوب من باشه. امکان نداره اشتباه کنم. چشمهاش،خال زیر لبش، این واقعیت که حتی اون زمان که به دیدنم اومد هم مثل حالا دستکش به دست داشت،چطور تمام اینا میتونن تصادفی بوده باشن؟ هیچ تصادفی در کار نیست. ژان باید همون آدم باشه. کسی که سالها منتظرش بودم،کسی که سالها دنبالش میگشتم.
کسی که منو فراموش کرده.
دلم میخواد ازش بپرسم که واقعا چیزی یادش نیست؟که یادش نیست دوازده سال قبل جلوی یه مدرسه ظاهر شد و با یه پسر بچه حرف زد؟ یادش نیست که اسمم رو صدا کرد،برای اینکه همقد من بشه روی زانوهاش نشست. موهامو بهم ریخت و بهم گفت دوباره همدیگه رو میبینیم؟چطور میتونه یادش رفته باشه؟ چطور همه چیز از یادش رفته،درحالیکه من همه چیز رو تو ذهنم نگه داشتم؟ وقتی که تو کلاب اومد سراغم،دستشو زیر چونم زد و مستقیم به چشمام خیره شد،همون موقع هم فهمیدم صاحب اون چشما رو میشناسم.
پس اون چطور منو فراموش کرده؟
شاید تصادف کرده،شاید یه ضربه شدید به سرش خورده(که با توجه به وضعیت زندگیش،اصلا بعید نیست.) اما چطور ممکنه؟چطور میتونه اینقدر خونسرد باشه و وانمود کنه هیچوقت منو نمیشناخته؟ چطور میتونه کاری کنه که احساس کنم تمام اون سالها فقط یه خواب و خیال بودن و زندگی من در واقع از وقتی شروع شده که اونو دیدم ؟
البته. این کار فقط اون برمیاد. اون عوضی.
دستام رو کنار میکشم. سمت من برنمیگرده،اما کتابی که روی پاش گذاشته بود رو میبنده. از روی صندلی بلند میشه و ازش میپرسم"پس تمام مدتی که داشتی منو نادیده میگرفتی اینجا بودی؟"
بالاخره سمت من برمیگرده . یه ابروش رو بالا میفرسته. میپرسه"تو رو نادیده میگرفتم؟!"
سر تکون میدم. چشماشو میچرخونه، انگار که داره با بزرگترین احمق روی زمین صحبت میکنه. در واقع شیائو ژان نیاز نداره که برای رسوندن منظورش خیلی از کلمات استفاده کنه. اون میتونه خیلی راحت با چشم و ابروش حرف بزنه و این کاریه که همیشه میکنه. ابروهاش رو بالا میده،اخم میکنه، چشماش رو ریز میکنه یا اونها رو طوری میچرخونه که احساس میکنی یه احمق به تمام معنا هستی. اون یه عوضی بینظیره.
"من تو رو نادیده نمیگرفتم ییبو." و بعد پوزخند زد. سرش رو به طرفین تکون داد"از وقتی که بچه سال بودم خیلی وقت میگذره،الان برای نادیده گرفتن کسی مثل تو زیادی پیرم." و بعد زیر لب زمزمه کرد"نادیده گرفتن تو مثل این میمونه که بخوای یه شیر که روی قفسه سینت نشسته رو نادیده بگیری."
کتابش رو برداشت تا اون رو سر جای خودش برگردونه. بهم نگاه نمیکرد. از هر تماس چشمیای خیلی ماهرانه طفره میرفت. درحالیکه از صندلیش دور میشد اضافه کرد"من آدم سر شلوغی هستم. یادت نرفته که خارج از اینجا هم یه کار و کاسبی دارم که باید اونو بچرخونم؟"
حالا من روی صندلی موردعلاقش نشستم.نگاه میکنم که چطور سراغ قفسههای کتاب میره. تماشا کردنش لطفیه که میتونم در حق چشمام بکنم. به بدنش نگاه میکنم. خطوط و انحنای پاهای بلندش، که حتی با وجود لنگ زدن هم مثل یه شاهزاده راه میره مقابل چشمامه، و کمرش.
اون چطور میتونه صاحب چنین کمری باشه؟ کمرش در جایی که به پاهاش میرسه باریکه،خیلی باریک و خیلی خطرناک. تلاش خیلی زیادی لازمه که با هر بار دیدنش،جلوی خودم رو برای گذاشتن دستام دور کمرش بگیرم. کمرش در پایین باریکه و وقتی سمت شونههاش میره پهن میشه. نه خیلی زیاد،درست به اندازه. به اندازهای که بشه بین شونههاش رو بوسید.
پشت قفسه کتابها محو میشه. صدای خودم رو میشنوم که بهش میگم"از کی تا حالا بدون من میری تا به کار و زندگیت برسی؟"
"من همیشه بدون تو به کار و زندگیم رسیدم ییبو."
"یادم نمیاد از وقتی منو خریدی چنین کاری کرده باشی."
سرش از بین یکی از قفسهها بیرون میاد. میبینم که دوباره یکی از ابروهاش رو بالا داده و لبهاش رو به هم فشار میده،انگار که آمادست تا هر لحظه نیش و کنایههاش رو سمت من پرت کنه. و این کار رو هم میکنه"نمیدونستم که باید به تو جواب پس بدم! یادت نرفته که جایگاهت کجاست،نه؟"
یادت نرفته که جایگاهت کجاست. لعنتی. لعنتی. البته که یادم نرفته،چطور میتونه یادم بره وقتی هر بار اونو مثل یه چکش تو صورتم میکوبی؟
صداشو میشنوم که از بین کتابها با خودش غر میزنه"بودای بزرگ،دو سه بار با من خوابیدی و حالا فکر میکنی عاشقم شدی،تو چند سالته وانگ ییبو؟ شونزده؟ هیجده؟!"
"پس قضیه اینه،آره؟ تو داشتی ازم فرار میکردی چون بهت گفتم ازت خوشم میاد؟!"نمیتونم جلوی خودم رو برای تند حرف زدن بگیرم. گاهی واقعا نمیدونم دلم میخواد با دستام شیائو ژان رو بزنم،یا با لبام.
"لازم نیست اینو بهم بگی ییبو." سراغ یه قفسه دیگه میره. حتی نمیدونم داره بین اونهمه کتاب چه غلطی میکنه"رو تمام صورتت نوشته شده که از من خوشت میاد."
"پس مشکلت چیه؟"
"مشکلم؟ اوه بله مشکلم. مشکلم اینه که با یه باکره خوابیدم و حالا بعد دوبار سکس فکر میکنه دنیا به آخر رسیده و باید عاشق من شه." صداش دور و دورتر میشه. از روی صندلی بلند میشم و سراغ قفسهها میرم تا پیداش کنم"متاسفم که اینو میگم شیائو ژان،ولی برخلاف تصورات شیرینت،من باکره نیستم."
"اوه، جدی؟!!"
خنده کنایهآمیزش از پشت کلماتش شنیده میشه. نمیدونم باید ببرمش به همون باری که با دخترهاش خوابیده بودم تا در مورد این قضیه بهش شهادت بدن یا نه.
به یکی از قفسهها تکیه میدم (حواسم به این هست که تلی از کتاب رو روی سر خودم آوار نکنم.) نگاهش میکنم که چطور جلوی یکی از قفسهها وایساده و همچنان از نگاه کردن بهم طفره میره. انگشتهاش روی عنوان کتابها میچرخه. کتابهایی با جلدهای گالینگور،قطور و قدیمی و احتمالا خیلی ارزشمند. اون یه کلکسیون از قدیمیترین و با ارزشترین کتابها رو اینجا جمع کرده. (یعنی تمام این کتابا رو خونده؟ بعید نیست. اون یه خوره کتابه. نمیدونم چطور وسط تمام مافیا بازی و آدم بد بودن وقت برای خوندن این اقیانوس کتاب پیدا کرده. )
دستش بیهدف روی جلد کتابها میچرخه. انگشتهای بلندش برای انتخاب کردن هر کتابی مردد به نظر میرسید.
"عجیبه که اینو نفهمیدی."میگم و نزدیکتر میرم. سر جای خودش وایساده و حتی زحمت اینکه برگرده و بهم نگاه کنه رو به خودش نمیده. فقط همونجا وایساده، مثل یه احمق. شاید هم یه عوضی. یه عوضی احمق.
"مخصوصا بعد این چند وقت که با هم خوابیدیم. بعد اینکه دیدی میتونم چقدر تو تخت حرفهای باشم."
پشت سرش رسیدم. همچنان نگاهش رو به کتابها دوخته. دست آزادش کنار بدنش مشت میشه.
حالا نفسم به پشت گردنش میخوره. کنار گوشش زمزمه میکنم"یه آماتور نمیتونه تو رو به اوج برسونه،میتونه؟ شیائو ژان؟"
***
ژان
"یه آماتور نمیتونه تو رو به اوج برسونه،میتونه؟ شیائو ژان؟"
باید ازش بپرسم کی یاد گرفته اینطوری حرف بزنه؟ با اینهمه کنایه پشت هر کلمهای که از دهنش بیرون میاد. یه جورایی باعث میشه بعنوان استادش در این زمینه بهش افتخار کنم،درسش رو خوب یاد گرفته.(البته،واضحه که تمام اینا رو از من یاد گرفته. کی بهتر از من؟!)
و من نباید از این حرف زدن خوشم بیاد. از این طعنهها، از اینکه هر بار نزدیک و نزدیکتر میاد،چون میدونه که میتونه قدرت فکر کردن و تصمیم گیریم (و احتمالا زبونم ،برای اذیت کردنش) رو با نزدیک شدن بهم مختل کنه. اون لعنتی.
سمتش برمیگردم. چشمهاش برق میزنه. چشمهاش همیشه برق میزنه. مثل چشمهای یه پلنگ تو تاریکی. حتی اگه تمام چراغها هم خاموش باشه بازم میتونم ببینمش. میتونم چشماش رو ببینم.
و اون لعنتی الان بهم گفت باکره نیست؟! خدای من،باید از اینکه امتیاز این مرحله رو به چند تا هرزه باختم احساس ناراحتی کنم. هرچند،میتونم بهش حق بدم. اون واقعا خوب بلده چطور از بدن و مخصوصا کمرش کار بکشه. کسی که هیچ تجربهای تو سکس نداشته باشه نمیتونه حتی پنج دقیقه با من تو یه تخت (و یا هر جای دیگه،با توجه به اینکه اولین بار رو کاناپه انجامش دادیم.)دووم بیاره.
زبونم روی لبهام میچرخه و میبینم که آب دهنش رو قورت میده. وانگ ییبو صاحب یکی از بلندترین گردنهاییه که دیدم. وقتی آب دهنش رو قورت میده سیب گلوش(که بهطرز احمقانه و تحریک کننده،خیلی تحریک کنندهای برجستست)بالا و پایین میره. آره،گردنت. سیب گلوت،دلم میخواد دندونام رو اونجا بذارم. لعنتی،اگه واقعا یه خون آشام بودم گردنت رو گاز میگرفتم و تمام خون گرم تو بدنت رو از گلوت بیرون میکشیدم.
"پس تجربه داری،هوم؟ دوست دارم بدونم این مرحله رو به کدوم خوششانسی واگذار کردم."
پوزخندی روی لباش ظاهر میشه. نمیدونم اگه یه مسابقه تو پوزخند زدن برگزار کنن میتونم شکستش بدم یا نه. هرچقدر که تو کار کردن با کلمات افتضاحه،پوزخندای خیلی خوبی داره. پوزخندایی که دلت میخواد با لبات،اونا رو از روی لبهاش پاکش کنی.
"تو اولین مردی بودی که باهاش خوابیدم."
چیزی سینم رو اذیت میکنه. احساس میکنم کلماتش مثل سوزن داخل قلبم فرو میره.
"حرف مفته."زهر از دهنم بیرون میریزه.
"میدونی..."هر دو دستش رو دو طرف سرم،روی لبهی قفسهای که بهش تکیه دادم میذاره. جلوتر خم میشه. نفسش روی صورتمه. بوی چوب صندل تو تمام ریههامه. دارم به این فکر میکنم نکنه عادت کرده که هر موقع دلش بخواد اینطور روی من خم شه و صورتش رو انقدر نزدیک بیاره که لبامون موقع حرف زدن به هم بخوره. (اینو از کجا یاد گرفته؟شاید با یکی از اون هرزهها از این کارا انجام میداده؟)
"میدونی،من واقعا نیاز ندارم خودمو بهت ثابت کنم شیائو ژان." چشمهاش داره روی صورتم میچرخه.
"تو در حدی نیستی که بخوای خودتو بهم ثابت کنی،ییبو." با خودم فکر میکنم که کاش دهنمو با لباش ببنده.
سرش رو عقب میکشه. صورتش مثل سنگ شده. میدونم که خوب حرف نزدم. میدونم که هیچوقت خوب حرف نمیزنم. بعید میدونم آدمی که مثل من زندگی کرده باشه بتونه خوب حرف بزنه،مخصوصا با کسی که براش ارزشمنده.
"پس اینه نه؟"چشمهاش سرد و بیروحه"واسه این قبولم نمیکنی چون در حدی نیستم که بخوام معشوق تو باشم؟چون یه مبارز زیرزمینی بودم و حالا هم شدم بادیگارد و برده زرخرید تو؟ اگه یکی مثل نیک یا یکی از حرومزادههای اون بیرون بودم که دستشون به یه جایی وصله،اون موقع چی؟ اون موقع هم میخواستی مثل الان طوری رفتار کنی که انگار لیاقت تو رو ندارم؟"
قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم، سرش رو نزدیکتر میاره و میپرسه"همش همینه؟اگه آدم مهم تری بشم ممکنه نظرت عوض شه و بتونی منو بعنوان معشوق خودت قبول کنی ژان؟"
"بعید نیست." صورتش خیلی نزدیکه.دلم میخواد ببوسمش. نباید صورتش رو اینقدر نزدیک و لباش رو اینقدر دور ازم نگه داره.
"چی میخوای ییبو؟"صدام دیگه محکم نیست. لرزشش بیشتر از چیزیه که بتونم پنهانش کنم و من خستهتر از چیزی هستم که بخوام تلاش کنم.
"تو رو."
آب دهنم رو قورت میدم. چشمهاش حالا روی صورتم،نزدیک لبها ثابت مونده. دستام رو که تمام این مدت پشت سرم مونده بود پشت کمرش میفرستم. از زیر کت،از روی بلوز سفیدش انگشتام رو روی مهرههای کمرش میکشم. بدنش رو عقب نمیکشه،در عوض کمرش رو حرکت میده و اینطوری فضای بیشتری برای لمس کردن بهم میده. از این بابت ازش ممنونم.
"چطور؟منو چطور میخوای ییبو؟" انعکاس صورتم پشت چشمهای تیرهاش میلرزه. تنها جایی که دوست دارم انعکاس خودم رو اونجا ببینم.
"لخت،زیر دستای خودم."
"میتونی منو داشته باشی..."سرش رو میکشم سمت خودم،و قبل از اینکه ببوسمش روی لباش میگم"هرجور که بخوای."
***
ژان
آتش و بوی چوبهای نیمسوخته.
خوابیدن با ییبو شبیه به چنین چیزی بود.
یه جورایی،دستهاش هر جایی رو که لمس میکنه به آتش میکشه. نمیدونم خودش از این قضیه خبر داره یا نه،اما این احساسیه که واقعا میده. سوختن،حرارتی که با هر چیزی که در دنیا میشناسم فرق میکنه. چون این ییبوئه. چون فقط اون میتونه چنین حسی رو بهم بده.
شبیه به هیچچیز نیست،شبیه به هیچکس نیست. اون پسر...اون لعنتی شبیه به هیچ چیزی که تا به الان دیدم و شناختم نیست. پشت چشمهایی که به اعماق روحش باز میشن،سیاهی و نور رو در کنار هم میبینم. شاید این همون چیزیه که من بهش جذب شدم. شاید تمام سیاهی درون ییبو من رو به خودش جذب میکنه. خالص و عمیق و سوزاننده.
ییبو،ییبوی من.
لبهاش روی صورتمه. دستاش پوست بدنم رو لمس میکنه،مثل جایی که کاملا بهش آشنایی داره. مثل قلمرو خودش. درست مثل حسی که من نسبت به بدنش دارم. قلمرو من،جایگاه متعلق به من.
سرم از تمام احساسات مختلفی که بهم میده به دوران میفته. بدنش رو محکمتر بین دستای خودم نگه میدارم،طوری که هیچ فاصلهای نباشه. وقتی فاصلهای بین جسم ما نباشه،همه چیز تو سرم خاموش میشه. تمام چیزهایی که میتونه نگرانم کنه. تمام چیزهایی که من رو آسیب پذیر و بیدفاع میکنه. تمام چیزهایی که جرئت ابراز یا قبول کردنشون رو ندارم
چیزهایی مثل دوستت دارم،وقتی از بین لبهای ییبو بیرون میاد...
***
شب از نیمه گذشته بود.
سر ژان روی سینهی ییبو بود. صدای ضربان بلند قلبش و گرمایی که از بدن برهنه مرد ساطع میشد،ژان رو خوابآلود میکرد. قبل از اینکه ییبو به زندگیش بیاد رابطه چندان مناسبی با خواب نداشت. زمانی رو به یاد نداشت که خواب راحتی داشته باشه. با اومدن این پسر اما، شبها راحتتر میخوابید. مخصوصا شبهایی که اون رو در کنار ییبو میگذروند.
"به چی فکر میکنی؟" ییبو پرسید،درحالیکه انگشتهای بلندش لا به لای موهای ژان میچرخید.
"نمیدونم."جواب ژان صادقانه بود. اما به محض اینکه این جواب از بین لبهاش بیرون رفت،انگار چیزی به ذهنش رسید. سرش رو از رو سینه ییبو برداشت و طاقباز روی تخت دراز کشید. نگاهش به جایی در سقف دوخته شده بود"حالا که فکرش رو میکنم..."
سر ییبو سمت ژان برگشت. ژان بدون نگاه کردن به ییبو ادامه داد"تو هیچوقت در مورد جائه سوک و اون سه روزی که غیبت زد چیزی بهم نگفتی."
"چی میخوای بدونی؟ ازم بپرس."
"کار تو بود،نه؟"
ییبو برگشت و در تاریکی به سقف اتاق خیره شد. جواب داد"کار من بود."
با اینکه ژان قبلا جواب این سوال رو میدونست،اما شنیدن دوباره اون از زبون ییبو،باعث شد کلمات کافی برای حرف زدن رو از دست بده. شاید چون توقع داشت چیز متفاوتی بشنوه. شاید چون آرزو داشت که ییبو خودش رو از تمام این ماجراها دور میکرد. شاید چون دلش میخواست ییبو رو از تمام جنون جهانی که در اون زندگی میکرد دور نگه داره.
و به نظر برای این کار خیلی دیر شده بود.
"کی از این ماجرا خبر داره؟"
"هیچکس،به جز تو."
"میخوام بدونم چرا."ژان پرسید. همچنان به ییبو نگاه نمیکرد.
این بار سکوت ییبو خیلی طولانی نبود. جواب داد"اون حرومزاده فقط به سزای کارایی که انجام داده بود رسید. پولشویی و قاچاق انسان، فکر کردن به اینکه میتونست با پول همه چیز و همه کس رو بخره اذیتم میکرد. قانون کشور ما هیچوقت اینقدر قدرتمند نبوده که بتونه جلوی جائه سوک یا امثال اون بایسته."
"تو کار قانون رو انجام دادی؟"
لبخند محوی روی لبهای ییبو نشست"چرا که نه." و بعد با جدیت اضافه کرد"وقتی قانون کار خودش رو درست انجام نمیده آدمایی مثل من باید برای اجرای اون پیشقدم بشن."
"تو مسئول اجرای قانون نیستی ییبو."
"همهی ما مسئول اجرای اون هستیم ژان،هرکس به نوبه خودش."
"داری مثل پلیسا حرف میزنی."
ییبو در جواب لبخند زد،اما چیزی نگفت.
در تاریکی اتاق،دست ژان راهی برای گره شدن بین دست ییبو پیدا کرد. ییبو دست ژان رو بلند کرد و روی لبهاش گذاشت. بوسهای به کف و روی دستش زد"اجرای قانون تنها دلیلم برای کشتنش نبود."
"چی میخوای بگی ییبو؟"
ییبو برگشت. حالا به نیمرخ ژان در تاریکی خیره شده بود"تو هم بخشی از دلیلم بودی."
ژان نگاهش رو از سقف گرفت. سمت ییبو برگشت و با یکی از نگاههایی که ییبوی جوان نمیتونست معنی پشت اون رو تشخیص بده بهش خیره شد"من نمیخوام دلیل پشت قتل کسی باشم."
ییبو خندید. دست ژان رو محکمتر فشار داد"برای یه گنگستر،خیلی اخلاقمداری."
"بحث اخلاقمداری نیست ییبو."ژان گفت و دستش رو از دست ییبو بیرون کشید. روی تخت نشست و به صورت ییبو خیره شد. صورتی که تمام جزئیات اون رو در قلب و ذهنش ثبت کرده بود.
نگاهش رو از صورت ییبو گرفت و به دستهای پینه بسته خودش دوخت. گفت"وقتی بهت در مورد جائه سوک گفتم،دنبال ترحمت نبودم. نمیخواستم خودمو قربانی یا چنین چیزی نشون بدم. میدونی تمام این مدت،چطور چنین زندگی گندی رو تحمل کردم؟"
به چشمهای تیره پسر که در تاریکی میدرخشید خیره شد. ادامه داد"من هیچ وقت احساس نکردم که یه قربانی هستم.حتی اگه زمان به عقب برگرده و دوباره تو همون شرایط قدیم قرار بگیرم،باز هم احساس قربانی بودن نمیکنم. وقتی خودت رو قربانی سرنوشت یا چنین چیزی فرض میکنی،قدرت تفکر و تصمیمگیری و همینطور منطقت رو از دست میدی. آخرین باری که احساس کردم قربانی سرنوشت نحسم شدم..."
به اینجا که رسید مکث کرد،انگار ادامه دادن براش سخت و مشکل بود. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. شمرده شمرده گفت"آخرین باری که احساس قربانی بودن کردم،دست به تفنگم بردم تا یه پسر بچه رو بکشم."
برای چند لحظه،سکوت بین دو مرد حکمفرما شد. ذهن ژان به گذشته برگشته بود و ییبو در فکر اینکه اعتراف کردن به چنین چیزی ممکن بود چقدر برای اربابش سخت بوده باشه.
ژان سکوت رو شکست. به ییبو نگاه نمیکرد"از وقتی پا تو این مسیر گذاشتم،قسم خوردم هیچوقت سراغ بچهها نرم. سراغ بچهها و همینطور مادرانشون. نمیخواستم دردی که خودم و مادرم تجربه کردیم رو به شخص دیگهای منتقل کنم. این خط قرمز من بود و تا هجده سالگیم،حتی یک بار هم از این خط عبور نکردم. اما یک بار اتفاقی افتاد. اتفاقی که باعث شد من سلاح پرم رو به دست بگیرم و بخوام اون رو تو سر یه بچه خالی کنم،چون فکر میکردم اون چیزی رو داشته که من هیچوقت نداشتم. چیزی که هیچوقت نمیتونم داشته باشم،حتی اگه تمام قدرت و ثروت دنیا رو تصاحب کنم. اون یه خانواده داشت ییبو. یه خانواده گرم و صمیمی. چیزی که من همیشه حسرتش رو داشتم و فکر نمیکنم این حسرت تا آخرین روز زندگیم رهام کنه. این تنها دفعهای بود که احساس کردم قربانی سرنوشت شدم،و دست به چنین کاری زدم."
ژان لب پایینش رو گزید و سکوت کرد. مرور خاطرات گذشته به هیچوجه براش خوشایند یا ساده نبود.
دست ییبو که روی دستهای به هم قفل شدهی ژان نشست،اون رو از فکر بیرون کشید. برگشت و به ییبو نگاه کرد. به چشمهایی که هنوز در تاریکی میدرخشید.
ییبو به حرف اومد"ولی تو اون بچه رو نکشتی،کشتی؟"
"مسئله این نیست که من اونو کشتم یا نه ییبو!"صدای ژان بالا رفت. دست ییبو رو پس زد و خودش رو عقب کشید. با صدای آرومتری ادامه داد"مسئله واقعا این نیست. مسئله اینه که من آماده بودم تا بکشمش! تفنگ تو جیبم بود و فقط کافی بود اراده کنم تا تو یه چشم به هم زدن، مغز اون بچه رو بریزم کف خیابون. من واقعا برای چنین کاری رفته بودم اونجا."
"ولی تو کار درست رو انجام دادی."ییبو این رو گفت و خودش رو جلو کشید. دستش رو روی صورت ژان گذاشت و با ملایمت گفت"بهم نگاه کن."
چشمهای ژان با تردید سمت صورت ییبو بالا رفت. دیدن لبخند روی لبهای ییبو قلبش رو گرم کرد"مهمترین قسمت اینه که تو کار درست رو انجام دادی،حتی اگه لحظه آخر چنین تصمیمی گرفته باشی. این از تو یه قربانی نمیسازه. این تو رو شبیه یه قهرمان میکنه."
خنده خشکی از گلوی ژان بیرون رفت. اما این بار صورتش رو از روی دست ییبو عقب نکشید"قهرمان؟ یادت رفته کی جلوت نشسته ییبو؟"
"دارم میبینم کی جلوم نشسته."ییبو سرش رو کج کرد. لبخند روی لبهاش پر رنگتر شد"خوب هم میبینم."
سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی لبهای ژان گذاشت. ژان رو بوسید و به قدری به اینکار ادامه داد که احساس کرد ژان هم در پاسخ،اون رو میبوسه. به اندازهای که دیگه هیچکدوم هوای کافی برای کشیدن داخل ریههاشون نداشتن.
وقتی لبهاشون از روی هم جدا شد،ییبو بدون اینکه سرش رو عقب بکشه آب دهنش رو قورت داد و پرسید"ژان؟ میتونم یه چیزی ازت بخوام؟"
دستهای ژان دور گردنش حلقه شده بود"هر چیزی که بخوای."
"همراه من به شهرم بیا." ییبو گفت و بوسهای روی گونهی ژان زد"میخوام تو رو ببرم پیش خانواده خودم.میخوام همراه تو به دیدن اونا برم. میتونی این کارو بخاطر من انجام بدی؟"
CZYTASZ
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Tajemnica / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...