داستان از دید: ییبوهمه چیز از خیلی وقت پیش شروع شد.
جوری همه چیز رو به یاد میارم که انگار چند لحظه پیش اتفاق افتاد. گرمای خون لزج پدرم که دستهام رو خیس کرده بود و چشمهای در خون نشستهای که به عقب برگشته و چیزی به جز سفیدی ازشون مشخص نبود،همه رو با وضوح حداکثری به یاد دارم.
بدن پدرم بین دستهام سرد و یخزده بود. یادمه که در اون لحظه، وقتی گوشهی کوچه نشسته و جسد پدرم رو بین دستهام نگه داشته بودم از این تعجب کرده بودم که چرا باوجود خون گرمی که از سینش میجوشه و بیرون میزنه، بدنش اینقدر سرد بود. مرگ پدر من هرگز شبیه به تمام مرگهای افسانهای که در دوران بچگی تو فیلمها و کارتونها دیده بودم نبود. پدرم حتی فرصت کافی برای خداحافظی با من یا گفتن آخرین نصحیتهای پدرانش رو نداشت. این چیزی بود که به وفور در کارتونها و فیلمها دیده بودم. وقتی مردی میمرد، حرفهای آخرش رو به خانواده یا عزیزی که کنارش بود میزد. چیزهایی شبیه به"از طرف من باهاشون خداحافظی کن." یا "بهشون بگو که دوستشون دارم." یا "هیچوقت فراموشتون نمیکنم."
اما در مورد پدر من؟
اون حتی فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد. آخرین چیزی که با صدای پدرم شنیدم، اسم خودم بود که اون رو فریاد زد و بدنش که سپر بدن من شد. یادم میاد که صدای شلیک رو شنیدم. سه شلیک پشت سر هم، و درست زمانی که خون از گردن پدرم به بیرون فواره زد،با چشمهای گشاد شده از ترس، از بین قطرات بارون و خونی که روی صورتم میریخت، رد محوی از قاتل پدرم رو دیدم.
گاهی از اینکه چهطور همه چیز رو به این دقت و وضوح به یاد میارم تعجب میکنم. زمانی که اتفاق مهمی تو زندگی شما میفته، مغز تمام جزئیات اون لحظه رو بهطرز حیرتانگیزی ثبت میکنه.هر بار که مثل آلیس درون گودال سرزمین عجایب خاطراتون بپرین، میتونین دوباره تمام اون لحظات رو مرور کنین، البته به شرط اینکه اون لحظه به اندازهی کافی براتون مهم بوده باشه. این هم یکی دیگه از شگفتیهای ذهن انسانه.
داشتم در مورد لحظهی مرگ پدرم حرف میزدم. همه چیز در کمتر از چند ثانیه اتفاق افتاد. پوکههای خالی با سر و صدا کف خیابون ریخته و لاستیکهای لیموزین سیاهی که شلیک از داخل اون انجام شده بود، روی آسفالت خیابون جیغ میکشید. برخلاف تصور عموم، جسد یک انسان اصلا زیبا و قابل احترام نیست. باید بگم سرعت سرد شدن بدن بعد از مرگ حیرت انگیزه. زمانی که خون از زخم های شما بیرون میزنه، تازه اونموقعست که متوجه ذخیرهی خونی بدن و همینطور وظیفهی قلبتون در قبال پمپاژ خون به سراسر بدن میشین. یادم میاد که وقتی داشتم بعنوان یه پسر چهارده ساله، به خونی که از زخم روی سر و گردن و سینهی پدرم بیرون میزد نگاه میکردم، موضوعی ذهنم رو مشغول کرده بود و اونهم اینبود که چرا خون بدن تموم نمیشه؟
به دستهای خیس از خونم نگاه میکردم، و به تیشرت سفیدی که حالا رنگ خودش رو از دست داده بود. اما در شب و زیر نور سرد ماه، خون درست به سیاهی قیر دیده میشد. نمیتونستم این فکر رو از خودم دور کنم که از بدن پدرم تنها قیر روی من پاشیده، و نه خون.
همونطور که گفتم، تمام خاطراتم بعد از اینلحظه در سرزمین عجایب ذهنم تیره و تار میشن. مادرم تعریف میکرد که چهطور پلیسها منو به خونه بردن و ازم سوالاتی پرسیدن. عکس گرفتن و پتویی دور بدن خیسم پیچیدن. مادرم همینطور از گریههای خودش میگفت و از اینکه کارش همون شب به بیمارستان کشیده بود. زن حاملهای که خبر مرگ همسرش رو مدت کمی قبل از زایمان بهش داده بودن و طبیعی بود که چنین خبری، سلامت مادرم رو در شرایط بغرنجی قرار بده.
اما من هیچکدوم از این صحنه ها رو به یاد نمیارم.
بارها و بارها چنین حالتی رو در کسانی که شوک بزرگی در زندگی تجربه میکنن دیدم. بهنظر میرسه مغز برای تسکین درد، از درک موقعیت فرار میکنه. زمانی که شخصی از بیرون به چنین افرادی نگاه میکنه، اونها رو در سلامت جسمی کامل پیدا میکنه و ممکنه حتی متوجه نشه که این افراد، در حال گذروندن یک بحران روحی هستن. اما جالب اینجاست که مغز این افراد، با یک خودسانسوری تمام لحظات بعد از اون حادثه رو کمرنگ کرده و خیلی زود اونها رو از حافظهی کوتاه مدت حذف میکنه، قبل از اینکه فرصتی برای ورود به حافظهی بلند مدت پیدا کنن.
مشابهی این اتفاق برای من افتاد. اینطور که برام تعریف کردن، تا یک ماه حرف نمیزدم و تنها صدایی که از دهنم خارج میشد"هوم." "بله" یا "نه." بود. حتی بله و نه رو ناخودآگاه و از روی عادت میگفتم،طوری که یکبار به سوال "تو دیوونه شدی؟" جواب "بله" دادم.
یک ماهی که به سکوت گذروندم شاید تاثیرگذارترین ماه در تمام عمرم بود. تنها چیزی که از اون یک ماه به یاد دارم اینه که بعد از اون، هیچوقت آدم سابق نشدم.
شنیدم که ذهن انسان در هر روز، بیشتر از پنجاه هزار فکر رو تحلیل میکنه. اگه واقعا اینطور باشه،باید بگم تمام پنجاه هزار فکری که در سر من میگذشت تنها مربوط به یک چیز بود:
چرا.
دوست داشتم کسی که پدرم رو کشته بود پیدا کنم. دوست داشتم قبل از اینکه قلبش رو با دستهای خودم از سینش بیرون بکشم و آخرین تپشهای اون رو تو دستهای خودم تماشا کنم، از قاتل بپرسم چرا. دوست داشتم بدونم چی باعث شده بود که زیربارون، به مردی که کنار پسر کوچکش قدم میزد شلیک کنه.
بارها و بارها این سوال رو از مادرم پرسیده بودم. من فقط دنبال یک جواب بودم. دنبال اینکه بدونم آیا مادرم اصلا در جریان کارهای پدرم قرار داشت یا نه. اما هیچی دستگیرم نشد. از طریق مادرم به جایی معرفی شدم که زمانی پدرم اونجا کار میکرد و فهمیدم برای پیدا کردن پاسخ سوالم، باید برای آدمهایی که اونجا بودن کار کنم.
سازمان امنیت ملی چین.
اسم این سازمان رو تنها تو تلوزیون شنیده بودم. زیاد اهل سینما نبودم اما گاهی از پدرم میشنیدم که تعریف میکرد فیلمهایی در مورد این سازمان ساخته میشه. چیزی در مورد اون فیلمها نمیدونستم و هرگز اونها رو ندیدم. برای ما دونستن هر اطلاعاتی در مورد شغل پدرم ممنوع بود. اون همیشه کارش رو پشت در منزل رها میکرد. وقتی به خونه برمیگشت فقط و فقط در مورد اتفاقات خونه و وضع تحصیل من با هم حرف میزدیم، نه چیز دیگه. یادم نمیاد هیچوقت در مورد هیچچیزی از شغلش گله کرده یا حرفی زده باشه. اون هم یه مرد خانوادهدوست بود، درست مثل تمام مردهای خانواده دوست دیگه.
اما بعد از مرگش فهمیدم که چرا هیچوقت حرفی در مورد شغلش نمیزد. تا قبل از اینکه به سازمان امنیت ملی برم، فکر میکردم پدرم فقط یک مامور پلیسه. از همون مامورهای پلیس که گاهی تو خیابونها موقع ترافیک دیده میشدن، مامورهایی که میتونستی بعد از یک روز کاری سخت یه شاخه گل بهشون بدی و ازشون بابت زحمتی که میکشیدن تشکر کنی. این چیزی بود که مادرم در مورد شغل پدرم تعریف کرده بود. چیزی که با تمام وجود بهش اعتقاد داشتم، اما هرگز پدرم رو در هیچ خیابونی ندیده بودم. شاید عجیب باشه که چطور یه پسربچه تا این حد در مورد پدرش و کاری که انجام میده بی اطلاع باشه، اما این واقعیت زندگی منه. همیشه همه چیز از من مخفی نگه داشته میشد و من این موضوع رو خیلی دیر فهمیدم.
تنها خواستهی من ادامه دادن مسیر پدرم بود. شونزده ساله بودم و مادرم فکر میکرد این حرف ها رو از سر بچگی میزنم. یادمه که بارها و بارها خواهر دوسالهام رو به همسایهمون خانم لین می میسپرد و خودش به دیدن مردی که مافوق پدرم بود میرفت تا من رو از حماقتی که در شرف انجامش بودم منصرف کنه.
چهرهی آقای چن وو رو به خوبی به خاطر دارم. شنیده بودم اون یکی از مهم ترین و بالارتبه ترین فرماندهان امینت ملی محسوب میشه و اینطور که از شواهد برمیاومد، دوستی نزدیکی هم با پدرم داشت. کم پیش میاومد که مافوق و زیردست با هم صمیمی باشن، اما این اتفاق در مورد پدر من و آقای وو افتاده و اونها بسیار به هم نزدیک بودن.
چن وو یکی از کسانی بود که زیاد به خونهی ما رفت و آمد داشت. این رفت و آمدها بعد از مرگ پدرم به مراتب بیشتر شدن. اون مردی نسبتا بلند قد بود. پیشونیش بخاطر اخم کردن، که عادت معمولش بود، خط های عمیقی برداشته بود. بینی نوک تیز و لبهای نازکی داشت. گونه هایی گود رفته به همراه زخم عمیقی که از زیر پلک چپش تا بالای لبش کشیده شده بود. چهرهی اون مرد تمام مشخصات یک فرد ترسناک رو داشت. اما چیزی که اون رو ترسناک میکرد بینی نوک تیز یا زخم کریه روی صورتش نبود، بلکه چشمهای اون مرد من رو بیشتر از هر چیزی میترسوند. چشمهای قهوهای رنگی که دقیقا میدونستن چطور باید به تو نگاه کنن تا به تمام کارهایی که از کودکی تا الان انجام دادی اعتراف کنی. از نگاه پشت چشمهاش بیزار بودم، اما پدرم بهم یاد داده بود همیشه به چشمهای طرف مقابلم زل بزنم. اینکار اعتماد به نفس رو از اونها گرفته و من رو قویتر نشون میداد. برای همین بود که خودم رو مجبور به تحمل اون نگاه ترسناک کرده و همیشه به چشمهاش خیره میشدم. گاهی تعجب میکردم که پدرم چطور با چنین آدمی رابطهی صمیمی داشت. به نظر میرسید چن وو هیچوقت تو زندگیش لبخند نزده بود. اما تمام اینها برای من چه اهمیتی داشت؟ این مردی بود که میتونست من رو به جواب معمای قتل پدرم نزیک کنه و من قرار نبود از هیچ فرصتی برای رسیدن به پاسخ فرار کنم.
برخلاف تلاش مادرم و اصراری که به منصرف کردن من از پیوستن به ماموران امنیت ملی داشت، چن وو من رو قبول کرد. از شانزده تا بیست و سه سالگی من تحت تعلیم شخص چن وو قرار داشتم. دورانی که تو گودال سرزمین عجایب ذهنم تیره و تاره . روزهایی که شاید بخاطر سختیشون میلی به یادآوری اونها ندارم. زمانی که فردی از جنگ برمیگرده، هرگز به میل و رغبت خودش حرفی از روزهای سخت و پر از اشک و خون نمیزنه. ذهن تمایلی به مرور خاطرات تلخ نداره. تنها آثار اون روزهای سخت رو میشد در گوشه و کنار ظاهر این افراد دید. تار موی سفیدی در اونجا، رعشهی خفیفی اینجا، تیک عصبی پلک اونجا، ضعف اعصاب اینجا...
اما برای من چهطور بود؟ جنگی که من برای پیدا کردن چرایی قتل پدرم وارد شدم چه اثری روی من گذاشت؟
تنها اثر واضحی که گذروندن اون روزها روی من گذاشت سکوت بود. بهنظر میرسید هر روز که میگذشت بیشتر از روز قبل توانایی حرف زدن و ارتباط گرفتن با بقیه رو از دست میدادم. مادرم این ماجرا رو به افسردگی و شرایط سختی که بعد از مرگ پدرم تجربه کردم ربط میداد و چن وو اون رو مدیون آموزشهای فشرده میدونست، اما هیچکدوم درست نبود.
من روز به روز بیشتر درون خودم غرق میشدم. بعد از مرگ پدرم سوالی در ذهن من شکل گرفت" آیا واقعا هدف سرنشینان اون لیموزین سیاه پدرم بود؟" سوال دیوانه واری بود. هیچکس به چنین چیزهایی فکر نمیکنه، اما این سوال ذهن من رو شدیدا به خودش مشغول کرده بود. آیا واقعا هدف پدر من بود؟ چه تضمینی وجود داشت که اونها به هدف کشتن من تیراندازی نکرده باشن؟ یادمه که لولهی تفنگ قلب من رو هدف گرفته بود. با اینکه همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد، اما هنوز هم به خوبی به یاد دارم که پدرم خودش رو سپر بلای من کرد. اون گلولهها قرار بود بدن من رو سوراخ سوراخ کنن، نه بدن پدرم رو.
این چیزی بود که هرگز با چن وو در موردش حرف نزدم. نه با چن وو نه با هیچکس دیگه. معمایی بود که خودم باید دنبال جوابش میگشتم و احساس میکردم جوابش رو پیدا کرده بودم.
شیائو ژان.
بیست و سه سالگیم، زمانی بود که برای ورود به دنیای تبهکاران واجد شرایط شناخته شدم. یادم میاد چن وو ، که مدتها من رو تو آبنمک خوابونده بود، بهم اجازه داد مستقیم وارد عمل بشم. شغلی که من در مکانیکی داشتم تنها پوششی برای هویت اصلی من بود. خرج خانوادم رو از راه مکانیکی درمیآوردم و از اونجایی که هنوز به صورت رسمی بهعنوان مامور دولت شناخته نشده بودم، حقوقی در برابر خدماتی که برای امنیت کشور انجام میدادم دریافت نمیکردم. قبل از اینکه به بهانهی مسابقات دوئل وارد دنیای زیرزمینی بشم، در چندین پروندهی نسبتا مهم به چن وو کمک کرده بودم. چن وو تمایلی به این نداشت که اسم من تو سازمان سر زبونها بیفته. بارها بهم هشدار داده بود که حتی درون سازمان امنیت ملی هم جاسوسانی وجود داشتن که به دشمن خدمت میکردن و به همین خطار، هویت من باید تا زمان رسیدن به هدفم از همه مخفی میموند.
همه چیز خوب بود، برای قدم به قدم هدفم برنامه ریزی کرده بودم و تنها مشکل اینجا بود که نمیدونستم چطور باید راه خودم رو به دنیای مافیا باز کنم. جواب سوالم خیلی زود به من داده شد.
سرطان خواهرم.
از اونجایی که به پول زیادی برای درمان خواهرم نیاز داشتیم، باید سریع دست به کار میشدم. شنیده بودم اونهایی که دوئل میکنن پول خوبی به ازای هر برد به دست میارن. طولی نکشید که راهم رو به کثافتخونه هایی که کارهای ناخوشایندی برای پودار شدن در اونها انجام میشد باز کردم. مبارزههای طولانی و سخت، زخمهایی که برمیداشتم و هربار اونها رو به یک بهونه برای مادر و خواهرم توجیه میکردم، یک بار تصادف، یک بار دعوای خیابانی، همه و همه من رو سمت شخصی که میدونستم اطلاعات زیادی در مورد مرگ پدرم داره هدایت کردن.
شیائو ژان رو به اسم نمیشناختم. عکسش رو بارها و بارها در دفتر چن وو دیده بودم. چهرهی زیبای اون مرد، موضوع مکلمات بسیاری بین افسرهای امنیت ملی بود. مردی که هویت مشخصی نداشت ،هیچکس حتی اسم اون رو به درستی نمیدونست. تنها اون رو با لقبی که داشت میشناختن: دستبریده.
به جرمهای مختلفی از جمله قاچاق اسلحه، وارد کردن و توزیع مواد مخدر، پولشویی در کازینوها و حتی قتل متهم شده بود.هرچند کسی در مورد اتهام قتل اطلاعات چندانی نداشت و همه فقط در حد یک حدس در موردش صحبت میکردن، اما میدونستن که این مرد باید جایی متوقف شه. بارها و بارها بهترین افراد برای دستگیری اون استخدام شده و هیچوقت برنمیگشتن. جستوجوی پلیس برای اجساد نیروهای امنیت بینتیجه بود، چون هیچکس واقعا نمیدونست آیا اونها مرده بودن یا هنوز زنده بودن. فقط غیب میشدن، جوری که انگار از اول وجود نداشتن.
اینبار، من طعمهی اون شده بودم.
در نگاه اول، محال بود کسی به این فکر کنه که شیائو ژان یک تبهکار خطرناکه. چهرهی بسیار زیبایی که داشت اون رو شبیه به یک آیدل نشون میداد، یک سوپراستار بازیگری یا خوانندگی. از همون مجسمههای پر زرق و برقی که دخترها و حتی پسرها حاضر بودن روحشون رو برای یک شب خوابیدن کنارش به شیطان بفروشن. بارها اون رو در مسابقات دیده بودم. هر بار که وارد میشد و در لژ مخصوص خودش میشست، انگار هوای تمام سالن برای نفس کشیدن سنگین میشد. خلافکارها و سران مافیای زیادی از کشورهای مختلف برای تماشای این مسابقات میاومدن، اما اون، شیائو ژان، با همه فرق داشت.
همه چیز این مرد برای من جذاب بود. راه رفتنش، جوری که آروم اما استوار قدم برمیداشت و هیچوقت عجله نداشت، انگار تمام زمان دنیا دراختیارش بود تا کارهای دلخواهش رو انجام بده. ارادت خاصی که به رنگ مشکی داشت، اینکه هیچوقت سیگار نمیکشید، دستهای زخمیش رو با دستکش های چرمی میپوشوند و من داشتم میمردم تا بدونم چرا پوست دستهاش به چنین روزی در اومده. چرا میخواست مردم اون رو به اسمی"دستبریده"بشناسن و زخمهایی که پوست دستهاش برداشته بودند به چه معنایی بود. سکوتش، عطری که میزند و باعث میشد آدم با حس کردن این بو ناخودآگاه سرش رو برگردونه و دنبال صاحبش بگرده، چشمهایی که اونها رو با سرمه سیاه میکرد و من نمیتونستم چشم ازشون بردارم،علاقهای که به کتابها داشت و دو اتاق رو از کف تا سقف به کتابها اختصاص داده بود. همه چیز در مورد این مرد برای من عجیب بود. دوست داشتم همه چیز رو در موردش بدونم،دوست داشتم بدونم اون شب وقتی کلت رو طرف سرش گرفتم داشت پشت تلفن با کی حرف میزد . دوست داشتم در مورد عادتهاش بدونم،مثلا این که چرا با شمع کتاب میخونه.
دوست داشتم سینش رو بشکافم و تا آخرین لایههای قلبش برم، که همه چیز رو در مورد احساساتش پیدا کنم و غمهای اون رو مثل شراب سر بکشم.دلم میخواست بدونم که واقعا اون هم ناراحت یا خوشحال میشه؟ به اندازهای اجزای صورتش رو ثابت و سرد نگه داشته بود که گاهی به اینکه اون واقعا یک انسانه و میتونه مثل بقیه خوشحال یا ناراحت شه شک میکنم. میخواستم بدونم آیا هیچوقت کسی رو دوست داشته؟ آیا چشمهاش کشیده و شرقی اون مرد تا به حال بهخاطر کسی به اشک نشستن؟ آیا دستکشهای چرمش رو از دستهاش بیرون آورده تا با اون دستها پوست کسی رو لمس کنه؟ کسی تا به حال ازش در مورد زخمهای روی دستهاش پرسیده؟ آیا لبهای تحریک کنندش تا به حال برای بوسه از هم باز شدن؟ و اون خال زیر لبش... دوست داشتم بدونم آیا هیچکدوم از معشوقههاش به یاد داشتن تا اون خال رو ببوسن؟
پس آیا دوستش داشتم؟ اینطور فکر نمیکنم. من خیلی وقته تواناییم برای دوست داشتن آدمها رو از دست دادم. تنها کسانی که دوستشون دارم مادر و خواهرمن که میدونم ممکنه بعد از تموم شدن این ماموریت، دیگه هیچوقت نتونم اونا رو ببینم. اما در مورد شیائو ژان، با دیدنش بدنم گرم نمیشه و ضربان قلبم بالا نمیره یا هر چیز دیگهای که تو کتابها و فیلمها به عنوان نشانههای دوست داشتن دیدم و خوندم. وقتی به اون مرد نگاه میکنم، بیاختیار به سمتش کشیده میشم. احساس میکنم سیاهی وجودش، تمام تاریکی وجود من رو سمت خودش میکشه و من مطیعانه به سمتش میرم. دوست دارم همه چیز رو در مورد اون ببینم، دوست دارم لمسش کنم و به انگشتهام، به پوست بدنم اثبات کنم که اون یک موجود واقعیه.
و شاید روزی که بتونم اون رو دوست داشته باشم، زندگیم برای همیشه به پایان برسه. این چیزیه که ازش مطمئنم،انگار که این سرنوشت روی پیشونی من نوشته شده و با سرعت به سمتش میرم.
پس آیا اونهم چنین حسی به من داره؟ آیا اون هم به این فکر میکنه که مرگ در کنار من چه حسی داره؟
شیائو ژان...تو واقعا کی هستی؟
YOU ARE READING
𝑷𝒓𝒂𝒈𝒎𝒂
Mystery / Thriller𝕻𝖗𝖆𝖌𝖒𝖆 𝚈𝙸𝚉𝙷𝙰𝙽 (𝙱𝙹𝚈𝚇) -KN شیائو ژان مجال فکر کردن یا حرف زدن رو از ییبو گرفت" من رو تو شرط بستم." انگشت شستش رو با ملایمت روی لب های ییبو کشید. نگاهش حالا به لب های نیمه باز ییبو دوخته شده بود، انگار که میخواست انگشتش رو تو دهن ییبو...